چشم هایم را باز میکنم و در تاریکی بیدار میشوم.
سایه را میبینم که در آینه کنار پنجره است. مثل انعکاسی که انگار وجود نداشت.
دست هایش زیر نور ضعیف ماه میرقصد و انگار بیقرار است. لبخند میزنم و از پنجره به ستاره های شلخته و کم نور آسمان خیره میشوم. به سایه ای که از روشنایی نفرت داشت و حالا در آینه، زیر نور نقره ای ماه به من لبخند میزد. سایه ای که دیگر صورتش خونی نبود. چشم هایش میدرخشید و دیگر حتی خبری از عطر استخدوس و کیسه آویزان از گردنش نبود.در آینه اتاق شناور بود مثل پر باشکوه و زیبا.
روی صندلی جلوی آینه، درست روبروی سایه مینشینم و پاهای لاغرم را از صندلی آویزان میکنم-این قراره دردناک باشه؟
سایه لبخند زد، انعکاسم در آینه را که کنار خودش بود، بوسید و هر دو دستش را برای در آغوش گرفتنم از دو طرف باز کرد
_"با من بیا
بهت قول میدم دیگه درد نکشی"سایه صدای زیبایی داشت و هرگز دروغ نمیگفت.
لبخند زدم. خودم را در آغوشش رها کردم و اجازه دادم با انعکاس سایه یکی شوم.پایان//
ساعت سه ویازده دقیقه، ششم شهریور هزار و چهارصد
____________
خب
اینم از آخر نیکتوفیلیا، هرچند که کم بود و دیر به دیر آپلود میشد ولی دنبالش کردید و بهش فرصت دادید؛این خیلی باارزشه برام!:)
خوشحال میشم نظرات یا حتی انتقاداتتون رو راجب بوک هام باهام اشتراک بذارید.
ارادتمند شما
-ب ر
ESTÁS LEYENDO
Nyctophilia |VKOOK|
Fanficنیکتوفیلیا ______________________________ سایه ای که از تاریکی میترسید. | یک داستان کوتاه |