از اون روز به بعد سکوت مطلق اطرافمو گرفته بود
حتی انگار صدای جیغ زندونی های دیگه ای گه شکنجه میشدن هم خفه شده بود
دیگه نه نگهبانی اومد نه جیمی حتی لویی هم برای مسخره کردنم نمیومدصحبت از لویی شد
توی این چند روز که از گرسنگی داشتم میمردم تنها کاری که میتونستم بکنم که درد کمرم رو فراموش کنم این بود که به چشم تتو شده ی لویی نگاه کنم
این لامصب خیلی عوضی بود
حتی میتونم بگم عوضی در برابر لویی کم میاره
شبا حوصله م سر میرفت و میشستم با دیوارا و چشم روی دستم حرف میزدم
میدونستم داشتم دیوونه میشدم ولی اگه اینکارو میکردم همون یه ذره عقلمم به فنا میرفت
ولی میتونم با اطمینان بگم که چشم روی دستم یه شب تکون خورد...چند روزی گذشته بود طبق معمول به چشم زل زده بودم که در سلول قیچ صدا کرد و دو تا پری بزرگ زن به دیدنم اومدن
اونام مثل لویی بودن ازشون تاریکی بیرون میزدانگار دو تا شبح جلوم وایستاده بودن و جسم خاصی نداشتن
جلو اومدن و با اشاره بهم فهموندی بلند شمکی جرئت اعتراض داشت؟ و اونقدری هم حوصله م سر رفته بود که از هر چالشی حتی مرگم هم استقبال میکردم
دستمو گرفتن و منو از وسط در رد کردن
آره درست شنیدین
انگار چون اونا شبح بودن و مثل لویی میتونستن رد شن منم اینکارو انجام میدادن
بیخیال نمیخوام خیلی بهش فکر کنمدستمو گرفتن و منو بالامیبردن ولی یه چیزی اینجا عجیب میزد
هیچکدوم از نگهبانا که مثل دژ مرده ای به دیوارا میخکوب شده بودن نه به حضور من و نه به حضور اون دو پری واکنشی نشون نمیدادنحتما طلسم نامرئی کننده یا همچین چیزی رومون بود
بالاخره منو از پله ها بالا بردن و بعد از گذشت از چند تا سالن یه یه اتاق رسیدیم و به طور وحشیانه ای شروع به کندن لباسام کردن
یاد اولین باری افتادم که توی اسپرینگ کورت حموم رفته بودم اونجام همینقدر خشن منو شستن ولی خب حداقل خدمتکارا مرد بودن
خیلی خجالت میکشیدم که جلوی چند زن کاملا لختم و دستشون رو راحت به همه جام میزدن
ولی مثل اینکه برای پریا این چیزا بی معنی بودخلاصه بعد کلی قرمز و سرخ شدن من یه سطل رنگ رو یهو روم پاشیدن و با برس هایی که شبیه اوناییه که قبلا باهاش کف خونه رو میسابیدیم شروع کردن و رنگ رو روی بدنم پخش میکردن
هر کی در ظاهر منو میدید مطمئنا میگفت که چقد تحمل بالایی دارم که اینقد سکوت کردم ولی تو دلم داشتم انواع و اقسام فحش ها رو به اون لویی کثافت میدادم
YOU ARE READING
Courts of shines and stars (ZOUIS)
Fanfictionزین یه انسان عادیه که برای اینکه شکم خواهراش و پدرش رو سیر کنه مجبوره شکار بره ولی یه روز که به شکار میره چیزیو پیدا میکنه که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه... برگرفته از رمان : a court of thrones and roses 🥀 #1 in #imagine #151 in #onedirection