صبح روز بعد زین با حس کردن موهای خرمایی ای داخل دماغش قلقلکش اومد و بیدار شد
چند تا پلک زد و چشماش رو باز کردمژه های بلندش با سینه ی تخت لویی برخورد کردن و باعث شد پسر بزرگتر کمی قلقلکش بیاد و تو خواب بخنده
زین در حالی ک صدای خنده ی آروم ولی دلنشین جفتش در گوشش میپیچید شروع به کشیدن دایره ها روی شکم لویی کرد
لویی که چند دقیقه ای میشد که بیدار بود ولی خودشو به خواب زده بود تا زین متوجه نشه یا لمس دست های کشیده زین روی شکمش پروانه ها توی دلش راه افتادن و دیگه نتونست بیشتر از اون تظاهر به خواب کنه
"صبحت بخیر کیتن "
زین از لقبی که لویی یهش داده بود خندید که باعث شد دندوناش دیده بشن خودشو بالاتر کشید و سرشو روی بالشت گذاشت و به چشم های لویی خیره شد
"صبح توام بخیر لرد من"
لویی چونه ش رو گرفت م با لبخندی که روی لبش بود سر زین رو جلوتر کشید تا بوسه ی نرمی روی لباش بکاره
حس کردن طعم اون توت فرنگی ها با اینکه دیشب بارها و بارها حسشون کرده بود ولی بازم براش مثل اولین بار دلنشین بودنبا یادآوری چیزی سرشو عقب برد و به زین نگاه کرد
زین که متوجه پکر شدن ناگهانی لویی شد با استرس گفت:
"چیشده عزیز دلم؟"لویی قلبش با شنیدن حرف زین گرمش شد ولی هنوزم ناراحت بود
"خیلی دوست دارم چندین ماه همینجا بشینم و تو بغلم بگیرمت اما از طرف خواهرات دیروز پیام اومد که ملکه ها میخوان ببیننمون "
زین هوشیار شد از جاش پرید و در حالی که با شک به لویی نگاه میکرد گفت:
"و تو الان اینارو بهم میگی؟"لویی با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت:
"خب چیزای مهم تری بود که باید بهشون میرسیدیم"زین از لحن بازیگوش لویی خندید و جلوتر رفت تا دوباره بوسه ای روی لباش بزاره
ولی با سفت گرفته شدنش توسط لویی فهمید که عشق بازی دیگه ای سر صبح دارن...
.
.بالاخره شش ساعت بعد لویی و زین از همدیگه دست کشیدن و برای اینکه دیگه به سمت هم جذب نشن جدا جدا حموم رفتن و حالا هر دوشون در حال پوشیدن لباس هاشون بودن..
لویی در حالی که دکمه سر آستین لباسش رو میبست رو به زینی که موهاشو مرتب میکرد گفت:
"میدونی این طبیعیه.. "زین همونطور که شونه دستش بود سمتش چرخید و پرسید:
"چی طبیعیه؟"لویی سرشو پایین انداخت و گفت:
«اینکه اینقدر به هم جذب میشیم.. کسایی که با یه لرد بزرگ جقت میشن اونقدر به هم کشیده میشن که مثل طناب جفتیشون سفت و محکم به همدیگه متصلن
حتی بعضی از لرد ها میزنن بقیه رو بخاطر اینکه به جفتشون چپ نگاه کردن میکشن.. سعی میکنم کنترل کنم خودمو ولی دست خودم نیست.»
YOU ARE READING
Courts of shines and stars (ZOUIS)
Fanfictionزین یه انسان عادیه که برای اینکه شکم خواهراش و پدرش رو سیر کنه مجبوره شکار بره ولی یه روز که به شکار میره چیزیو پیدا میکنه که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه... برگرفته از رمان : a court of thrones and roses 🥀 #1 in #imagine #151 in #onedirection