تاریک و بلند، آسمون بیهیچ ستارهای تا خط جداکنندهی آبهای نامتناهی روبهروش کش میاومد. نسیمی شور و ملایم زیر پیرهنش میخزید، روی پوستش بالا میرفت و دست لای موهاش حلقه میکرد. نگاهش رو از آسمون گرفت و پاهای برهنهش برای لمس قوسهای نامنظم و کفآلود چند قدمی بهجلو برداشتن. نزدیک دریا، هیونجین احساس رهایی میکرد. بیهیچ تعلقی، جایی که ریشههای عشق کوچک و شیرینش، جرئت پیشروی داشتن. جایی که اگه شاخههای خشکیدهی توی سینهش شکوفه میدادن و استخوانهاش رو متلاشی میکردن، هیونجین تنها به تماشا مینشست. کنار دریا، هیونجین بند بند وجودش رو توی تاریکی حل میکرد و معلق میشد. نقطهای که دنیا به پایان میرسید و فرداها تا طلوع مکث میکردن. نقطهای که سرانگشتهای شب و روز بههم پیوند میخورد و مرز واقعیت و رویا اونقدر کمرنگ میشد که هیونجین تمام زندگی رو پشت سر، فراموش کنه.
لمس دستی گرم روی شونهش، هیونجین رو از تاریکی وهمآلود پشت چشمهاش بیرون کشید. سرما تا زانوهاش بالا اومده بود و ریههاش جز بوی دریا، بوی ملایمی از پرتقال رو هم درون خودشون میکشیدن.
"داری چکار میکنی هیونگ؟"
جونگین با صدای نرمی پرسید. عطر پرتقال روی دستهاش رو حالا با قدرت بیشتری نفس میکشید."اومده بودم دریا رو ببینم"
"سرما میخوری"
هیونجین نگاهش رو به تاریکی کِشندهی توی چشمهاش داد. جونگین هالهای مرگآور توی چشمهاش داشت. تردیدی که تمام بهارها رو به زمستون برمیگردوند و درعین حال میدرخشید، جوری که انگار اولین پرتوهای طلوع رو در خودش نگه داشته. چیزی که هیونجین رو هل میداد و میکشید. از امید تهی و از زندگی لبریزش میکرد.پاهاشون روی شنهای خیس به عقب کشیده شد تا به گرمای زمین ساحل برسه. دستهای جونگین گاهی به بدنش نزدیک میشدن و گاهی دور میشدن تا انگشتهاشون رو بهم برسونه. هیونجین میدونست. و سوزش توی گلوش بیشتر میشد. اگه زمان یخ میبست و اون دو رو توی حبابی شیشهای حبس میکرد، جایی که هیچ نگاهی روی قلبهاشون زخم نندازه، اون موقع جونگین حاضر میشد انگشتهاشون رو به هم برسونه؟
اگه قدمهاش رو به سمت آغوشش برمیداشت، جونگین دستهاش رو باز میکرد؟"زمستون پارسال رو یادت میاد؟"
جونگین سر تکون داد. سرش هنوز پایین بود و لبهاش بهم فشرده میشدن."شبی که توی ویلای توی جزیره جمع شده بودیم."
جونگین ایستاد و هیونجین گلوش رو صاف کرد. پوست صورتش از سرما میسوخت."قبل از اینکه روی پاهات خوابم ببره، شنیدمش."
مردمکهای ترش برای دیدن چشمهای پسر کوچکتر بالا اومدن."میخوام داشته باشیمش جونگین. چیزی که میونمون جریان داره... بهم گفتی دوستم داری..."
خودش رو جلو کشید و موهای پخش شده توی صورتش رو عقب روند. ولی تاری دیدش محو نمیشد. چشمهای کشیده و مشکی جونگین مستقیم بهش دوخته شده بودن. نقاطی نورانی که جمع میشدن و روی گونههاش سقوط میکردن."دوستت دارم."
مکث کرد. دستهاش روی ساعدهای جونگین نشستن و به پایین سر خوردن. تا جایی که به کف دستهاش برسن و اونها رو بالا بیارن. لبهاش به نرمی روی بندهای انگشتش نشستن. گرمایی که مثل موجی ناگهانی به قلبهاشون می رسید و هرچیزی رو در بیرون به نابودی میکشوند. گرمایی که مثل غلافی از نور دور استخوانها و رگهاشون میپیچید."برام مهم نیست اگه بخوان بهمون آسیب بزنن. اینکه بایستم و تماشا کنم که چطور این عشق از لای انگشتهامون سر میخوره بیشتر بهم آسیب میزنه."
لبهای جونگین از هم فاصله گرفتن. گوشههای چشمهاش میخندیدن و گونههاش هنوز خیس بود."من رو نگهدار جونگین. برای بوسیدن لرزشهای قلبت. برای نگهداشتن دستهام وقتی سقوط میکنم. من رو نگهدار"
هیونجین نمیدونست چطور کلمات رو بیرون بریزه. نمیدونست چطور بیشتر از اون جمله بسازه. و شاید نیازی هم نداشت. چشمهای تاریک روبهروش همیشه بلدِ خوندن تمام صداهای توی سینهش بودن. وقتی لبهاشون بهم رسید، هیونجین مطمئن نبود در چه نقطهای از مختصات زمین ایستاده. جایی زیر آب بود، و پاهاش در ارتفاعی نامعلوم از زمین فاصله گرفته بودن. مطمئن نبود دوباره مرز خیال و واقعیت رو گم کرده یا نه. ولی گرمایی که سینهش رو پر میکرد، برای توهم بیشاز حد واقعی، و برای واقعیت بیش از حد رویایی بود.