Song: California by Lana Del Rey
مینهو گونهش رو به سطح سرد کانتر چسبوند. مردمکهاش نورهای رنگی رو دنبال میکرد که روی دیوارهای اتاق میچرخید و درون مایع شفاف توی جام شیشهای میشکست. صدای موسیقی بلند بود. اونقدر بلند که مطمئن بود به زودی داد ساکنین واحدهای کناری رو درمیاره و بااینحال برای ساکت کردن صدای توی ذهنش خیلی ضعیف بود. "سونگمین برگشته"
مثل ریتم یکنواخت چکهی آب از شیر هرز شده سینک خونهش، صدای جونگین توی گوشش زنگ میخورد. حتی حالا که قامت آشنای پسر رو در چارچوب میدید، که وزنش رو از روی یک پا به پای دیگرش منتقل میکرد و میون رفتن و موندن مستاصل بود، صدای آروم نمی گرفت. چه چیزی این همه حضورش رو برای مینهو باورناپذیر جلوه میداد؟ مینهو نمیدونست. احساس میکرد وجودش به دو نیم تقسیم شده. نیمی که دست پشت کمرش میذاشت و میون جمعیت هلش میداد تا به دنبال سونگمین بگرده و نیم دیگری که مثل پیچکهای رونده دور ساق پاهاش میپیچید تا سر جا ثابت نگهش داره.
سونگمین میون جمعیت گم شده بود. مینهو همونطور که انگشتش رو روی پایهی جام بالا میکشید زمزمه کرد: "پس اینجایی."
نگاهش رو به پنجره دوخت. خاطراتش از پسر کوچکتر مثل نقطهای از نور سوسو میزد و خاموش میشد. مینهو تصور میکرد سونگمین و هرردی که ازش به جا مونده بود قراره برای مدتی طولانی، در عمیقترین بخش وجودش دفنکرده باقی بمونند. اونقدر که حتی فراموش کنه زمانی وجود داشتند؛ حالا اونجا نشسته بود و به انعکاس تصویر سونگمین توی شیشه نگاه میکرد که روی میز خم شده بود. اگه دستش رو دراز میکرد میتونست ذرات غبار رو کنار بزنه. شاید حتی گرمایی که زیر پوستش جریان داشت رو لمس کنه، ولی منتظر ایستاد. اونقدر که سنگینی نگاهش درنهایت چشمهای سونگمین رو سمت خودش برگردوند.
سونگمین سرش رو بالا آورد. با انحنایی کمرنگ و مشخص از لبخند که روی لبهاش نقش بسته بود، به مینهو نگاه میکرد. و لحظهای که مینهو نگاهش رو تا چشمهای چینخوردهش بالا آورد، همهچیز در سکوت فرو رفت. انگار امواج صدا تبدیل به بلورهای یخ شده بودن. معلق در فاصلهای چندقدمی. و همونطور که قدمهایی بلند راهشون رو به سمت مینهو باز میکردن، بلورها درشت و درشتتر میشدن. مثل هیولایی از ترس و سرما که دهان باز میکرد تا تمامیت مینهو رو در خودش بکشه.
اما درست قبل از سقوط صدایی بود که سکوت رو شکست. بلورهای یخزده دوباره به امواج صدا تبدیل شدن. خلسهای که سعی در بلعیدن مینهو داشت به یکباره محو شده بود. سونگمین اونجا بود. با لبخندی ساده، چتریهای سر خورده روی پیشونی و عطری آشنا.- هی!
- هی، سلام.سونگمین دستش رو بالا آورد. پشت شیشهای که جلوی مردمکهاش کشیده شده بود، مینهو تنها میتونست انعکاسی از چهرهی خودش رو ببینه. هیچوقت بیشتر از این جلو نرفته بود. مینهو شاید زمانی از سینهی سونگمین گذشته بود تا تپشهای قلبش رو به دست بگیره، ولی هیچوقت موفق به دیدن چیزی که پشت چشمهاش پنهان میکرد نشده بود. دیواری که مهم نبود چقدر برای شکستنش تلاش کنه، هیچوقت از میونشون برداشته نمیشد.
دستش رو جلو برد. انگشتهای سونگمین به سادگی اولین باری که یکدیگر رو ملاقات کرده بودند میون دستش جا گرفت. گرمایی آشنا تمام پوست دست مینهو رو دربرگرفت. جریانی که روی پوستش حرکت میکرد و علیرغم تمام گرماش به بدنش لرزی عمیق القا میکرد. اونقدر عمیق که حتی کوچکترین ارتعاشاتش تا قلب مینهو نفوذ میکرد و وادارش میکرد برای لحظاتی طولانی پلکهاش رو روی هم نگه داره.