6. but I remember you [Minbin]

325 22 11
                                    

می‌نشینم کنار پنجره و شیشه رو پایین می‌کشم. تصاویر به سرعت توی شیشه‌ی مه‌گرفته‌ی قطار پدیدار میشن و ثانیه‌ی بعدی، تاریکی مثل حلالی قوی اون‌ها رو درون خودش می‌بلعه. تپه‌های گلی و برگ‌های سوزنی رو. تو، من و جیسونگ رو.

تصور میکنم جایی دورتر از اینجا ایستادم. کمی جلوتر، تو روی نرده‌های فلزی سفیدرنگ خم شدی؛ باد لباس‌هات رو به تنت می‌چسبونه و نفست رو بند میاره. میتونم تلاشت برای فرو بردن یک دم عمیق رواحساس کنم درست مثل زمانی که بعد از بوسیدنت ازم جدا میشدی و ریه‌هات به تقلا می‌افتادن. لبخند میزنی و بعد قدم‌هات از سراشیبی تپه پایین میرن. پشت سرت حرکت می‌کنم. پاهام مدام به لبه‌های تیز، به لاک پوکِ حلزون‌های مرده و ریشه‌های پوسیده کشیده میشن و روی زمین لق میزنن. به سایه‌ی شاخه‌ها نگاه میکنم که روی پوستت تکون میخورن و بعد فکر میکنم که این من نیستم که من رو به دنبال تو میکشه. ضعف و سرگیجه دارم ولی لازم نیست چیزی به زبون بیارم. انگشتهام که به لبه‌ی چروکیده‌ی پیرهنت چنگ می‌اندازن، از بالای شونه‌ت به عقب نگاه می‌کنی و همه‌چیز در لحظه فرو میریزه؛ تمام خط زمان میشکنه و من پلکهام رو از هم فاصله میدم و آفتاب هنوز طلوع نکرده.
تو سرت رو تکیه دادی به شونه‌ی جیسونگ و انگشتهات به انگشتهاش قفل شده. به این فکر میکنم که آیا اونچه که بین تو و جیسونگ جریان داره قوی‌تر از احساسیه که وادارت میکنه بوسه‌های من رو بپذیری؟
یا اینکه فقط من رو می‌بوسیدی که بوسیده باشی و من هم فقط خودم رو گول میزدم تا بتونم بازوهام رو دورت بپیچم و کمی نزدیکتر بهت بایستم.
که بهت بگم اینجا بشین و چشم‌هات رو ببند و من تمام ستاره‌هایی که پنهان شدن رو برات تصویر میکنم تا پشت پلکهات ببینیشون حتی اگه هیچ شکافی برای عبور نور وجود نداشت. تو بهش باور نداشتی، هنوز نداری. بهم گفتی آدم چیزی رو که تا به‌حال ندیده نمی‌تونه تصور کنه. بااین‌حال دستهام رو طوری نگه می‌داشتی که انگار چیزی برای نجات دادن باقی مونده و من باور میکردم چیزی هست که میشه نجات داد، میشه نگه داشت و میشه به خاطر داشت. چیزی که از سرانگشت‌های من به گونه‌های تو، به استخوان‌ها و خطوط کنار چشمت راه پیدا میکرد. تردید و اندوه و چیزی که حالا درست به یاد نمیارم. موجی قوی و اعتیاد‌آور که بلند می‌شد، برای لحظه‌ای می‌درخشید و بعد بی‌هیچ شکلی درهم می‌شکست. چیزی که از پذیرفتن و نپذیرفتنش عاجز می‌شدیم. چیزی که ما رو مدام پیش و پس می‌کشید و در حجم عظیمی از استیصال غوطه‌ور نگه میداشت. بعد تو من رو می‌بوسیدی، تنها قدم باقی مونده رو برمیداشتی و ما سقوط میکردیم جایی که کلمات از بین میرفتن و تنها چیزی که باقی می‌موند، پژواکی بود که به دیوارها و دنده‌هامون برخورد میکرد.
و حالا هیچ‌چیز باقی نمونده. جز نخی که هنوز ما رو بهم متصل نگه میداره و لبه‌هاش انگشتهامون رو زخم میکنه و هنوز، قادر به رها کردنش نیستیم.

به عقب برمیگردم. نگاهت میکنم که روی فرش با فاصله از پنجره نشستی و نور نیمی از صورتت رو پوشونده. سرخی کمرنگی زیر چشم‌هات سایه انداخته و انگشتهات روی خراش‌های مچ دستت چسب‌زخم می‌چسبونه. ازم می‌پرسی "آدم‌ها چطور بهم نزدیک میشن؟" و من حواسم پرت رنگ‌پریدگی انگشتهات میشه. بعد تو شونه‌هات رو عقب میدی و منتظر می‌مونی.
"اینطور"
من فاصله‌ای رو پر میکنم که با هیچ‌چیز پر نمیشه. نه حتی اگه انگشتهام درست مقابل تپش‌های قلبت قرار بگیره و نه حتی اگه بازدم‌هام به ریه‌هات برسه. من به تو نمیرسم، در هیچ جایی از این خط زمانی‌. نه گذشته، نه حالا، و نه در آینده‌ای که مدام فرو می‌ریزه.

Skz short stories Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora