پارت ۱( آشنایی)

2.8K 413 242
                                    

از تنهایی و سکوت سیاه خانه به این رستوران سنتی پناه آورده بود

از آنجایی که صاحب رستوران می دانست پسر جوان هجده ساله متعلق به خانواده اصیل ِ ثروتمندی است خودش برای گرفتن سفارش شخصا به نزد او رفت

پسرک با اینکه تا این سن زندگی دردناکی را تجربه کرده بود و روز های تلخی را پشت‌ سر گذاشته بود اما همچنان مهربان، صبور و خوش بر خورد بود

" سلام پسرم!"

پسرک در نهایت احترام از پشت‌ میز بلند شد و کمی شلوارش را تکاند
کیم با لذت به او نگاه می کرد، گرچه سن زیادی نداشت اما تا کنون هیچ وقت او را بدون لباس رسمی نديده بود و بر خلاف همسن و سال هایش همیشه کت شلوار های موقر به تن داشت

" سلام عمو "

" خوش اومدی، چیز خاصی مد نظرت هست؟"

با لبخند دلنشین اش پاسخ داد " همون سوپی که همیشه می خورم "

کیم به شوخی دست اش را آرام به بازوی پسر زد" اینجوری لاغر می مونی و دیگه دختری با تو قرار نمی ذاره"

او خیلی دوست داشت بگوید همین الان هم دختری مایل به قرار گذاشتن با او نیست اما تنها همان لبخند قبلی را به مرد تحویل داد

در سکوت سوپ را مزه مزه می کرد
برای فرار از این تنهایی خفقان آور هر روز به اینجا پناه می آورد و هر روز با فکر کردن به خاطرات گذشته‌ پریشان تر رستوران را ترک می کرد

با پرداخت هزینه غذا رستوران را ترک کرد، باران شدید باعث شد در ورودی ابتدایی بایستد تا راننده ماشین اش را بیاورد

همان موقع دختر بچه چهار پنج ساله ایی از زیر دست نگهبان همچون یک گلوله رد شد و خودش را پشت  پاهای او پنهان کرد

نگهبان مضطرب به طرف دختر بچه خیز برداشت " اوه آقا مع...."

نگهبان را کنار زد" مشکلی نیست "

نگهبان با حالت چندشناکی به آن موجود کثیف نگاه‌ کرد" اوه آقا شما نمی دونید این افراد گدا همگی سو استفاده‌ چی هستن "

جان اخم ظریفی تحویل او داد و برگشت به طرف آن موجود ظریف که‌ در پشت او از ترس نگهبان پناه گرفته بود خم شد

بچه ظاهر قابل ترحمی داشت و موهای کثیف خشک شده‌ اش‌ نشان از این بود که مدت ها چشم حمام را به خود نديده

جان دستی به صورت بچه که رد خشک شده‌ اشک با سیاهی روی آن خودنمایی می کرد کشید " سردته؟"

" بیشتر گرسنمه"

و با خجالت و شرم دست روی شکم اش گذاشت

جان خندید " چی دوست داری؟"

معصومانه گفت " یه چیزی که غذا باشه"

همان موقع راننده جان از راه رسیده... شدت باران انقدر زیاد بود که‌ راننده همیشه مودب نمی توانست‌ پیاده شود و به رئیس جوان اش‌ ادای احترام کند

My Dad(بابای من) _ Mini Fiction Where stories live. Discover now