پارت ۱۴

1K 227 102
                                    

جان خندید و سعی کرد آن کنه را از خود دور کند
اما متاسفانه کنه عزیز بیش از حد چسب او شده بود

" یکم فضا بده ییبو برو اون طرف "

خودش‌ را روی شکم جان کشيد و محکم ترقوه های جان را فشار داد" نه! نه!‌... اصلا اینجوری نيست... تو بايد با من به تعطیلات بیای"

هر چند سعی می کرد که خودش‌ را خیلی جدی نشان دهد اما مگر بچه‌ بازی های ییبو این اجازه را به او می داد؟" نمی خوام، ایش بابا جان ِ من چرا اصلا شکم نداره؟بابا ها باید شکم داشته‌ باشن تو خیلی خوش هيکلی این چه وضعشه بابا هوم؟"

جان مشت نه چندان آرامی به کتف ییبو زد " برو اون طرف داری خفم می کنی"

ییبو شيطان خنديد " حتما بابایی من که خيلی دوست دارم برم اون طرف" و خودش‌ را پایین کشید

" آخ چرا زود‌تر نیومدم اينجا "

جان بچه پرویی زیر لب گفت " زشته ییبو" حریمی نگذاشته بود که زیر پا له نکرده باشد
کافی بود جان دهان باز کند سريعا شب های داغی که داشتند را یاد آورد می کرد
جان هر چه‌ فکر می کرد او را اصلا این گونه‌ بار نیاورده بود

پایین تر رفت، اکنون‌ روی ران های جان نشسته‌ بود " می خوام کارای زشت کنم ‌‌... اصلا چیزای زشت دوست دارم، ولی تو اصلا دوست نداری تو خیلی خوبی بابا" و با بدجنسی دستش را روی ران های کشيده جان به حرکت‌ در آورد

و پیش از آنکه جان بتواند حتی عکس العملی نشان دهد سر ییبو پايين آمده بود

" محض رضای فاک وانگ ییبو از روی لباس؟"

سرش را بلند کرد که صدای قهقه اش در خانه پیچید " آخ از روی لباس دوست نداری؟ لخت دوست داری؟ بابا من منظره برهنه تو رو به هر چیزی ترجیح می دم "

بالأخره با ديدن چشم غره جان ساکت شد و دست از لوده گری برداشت
کنار جان دراز کشید " بریم؟ من دلم‌ یه مسافرت می خواد... یه مسافرت که‌ فقط تو باشی "

جان برگشت روبروی پسر شد
هرچند چشم هايش تاریک بود اما نفس های ییبو که‌ به‌ صورت‌ اش می خورد باعث می‌شد احساس کند زیادی نزدیک به هم هستند

" عزیزم مسافرت رفتن با من چه‌ لطفی برای تو داره؟ بايد با یک نفر که‌ سر حال‌ باشه،  با کسی که‌ بتونه پا به‌....."

ادامه ی حرف هایش نیمه باقی ماند
نیمه باقی ماند چون ییبو با وحشی گری شروع به‌ گاز گرفتن لب هايش کرد

کمی بعد در حالی که‌ نفس‌ نفس می زد عقب کشید " جان گا خوبی‌ باش... من ديوونه هستم... یه نفر تو این دنیا مال منه... اون یه نفر عشق منه... همه زندگیمه...کافیه یک نفر یه روزی بیاد بگه جان خوب نيست،  يکی یه عیبی روی جان بذاره من اون موقع می کشمش تو اون یک نفر نباش بابا"

My Dad(بابای من) _ Mini Fiction Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ