First Chapter - White Suitcase

98 24 12
                                    

۱۳ آوریل سال ۱۹۵۲ میلادی:
و در یک ثانیه تمام دردهاش خاتمه یافت و تمام فریادهاش خاموش شد...
دکتر لبخند کمرنگی زد.
- تبریک میگم! پسره!
بچه رو به آغوش گرم پدرش سپرد و تهیونگ هم در حالی که سعی داشت گریه بچه رو آروم کنه، به سمت زنی رفت که به این بچه زندگی بخشیده بود و دم گوشش زمزمه کرد.
- جونگین!
لبخند آروم و شیرینی که نشان دهنده تمام لذتش از مادر شدن بود، روی لبای چهیونگ نشست.
چشماش رو بست و سرش رو به بالشت تکیه داد.
تهیونگ با جگر گوشه ای که دقایقی قبل «جونگین» نام گرفته بود، از اتاقی که نور شمع تبدیل به تنها منبع نورش شده بود بیرون رفت.
خبر تولدِ تک پسرِ شهردارِ سئول قرار بود غوغا زیادی تو این شهرِ پر از همهمه به پا کنه!
لذت پدر شدن برای تهیونگ مثل یه رویا بود که تبدیل شدنش به واقعیت حتی از اون هم رویایی‌تر و غیرقابل باورتر بود! اما هر چی که بود برای مردی مثل تهیونگ که در تمام زندگیش دنبال واژه ای به نام «عشق» بود، خیلی خواستنی بود.
دستش رو روی صورت نوزاد کشید.
- کیم جونگین... پسرم...
این اولین بار بود که همچین کلمه ای رو تو کتاب ها نخونده بود و تو فیلم ها حسش نکرده بود. اولین بار بود که این تجربه متعلق به خودش بود! کیم تهیونگ پسردار شده بود!
و روی تختی که بالشت با اشک های سون چهیونگ خیس شده بود هم مادری تازه‌کار بود که آتش دل تنگش برای بوسیدن صورت فرزندش، به همه جا شعله می‌کشید.
و اون بیرون پسرک ده ساله‌ای بود که زیر شکوفه های صورتی رنگ گیلاس درختی که اسمش رو «درخت پری ها» گذاشته بود، ایستاده بود و روی چمن های سبز رنگ سایه انداخته بود و مشغول خواندن کتاب «غریبه ها در قطار» برای بار ششم بود.
جئون جونگکوک... پسرک یتیمی که قبل از اینکه بتونه مادرش رو صدا بزنه، گرمای وجودش رو از دست داد. جونگکوک همونجا، بیرون از اتاق زایمان چهیونگ، سوار قطارِ سرنوشتی شد که قرار بود تمام آرزوهاش رو تبدیل به خاکستر و تمام لبخندهاش رو تو کابوس های شبانش، محو کنه!
عینک دایره ای که براش بزرگ بود رو روی دماغش جا به جا کرد و کتابش رو بست و به سمت در یتیم‌خونه رفت که تصویر شهردار کیم با یه پسربچه تو دستای خیس از عرقش، باعث شد سر جاش متوقف بشه. اون لحظه ممکن بود هر چیزی به ذهنش برسه به غیر از حجم تنفری که قرار بود در چند سال آینده از مادر داخل اتاق داشته باشه، اون حجم از گناهی که قرار بود در حق اون نوزاد پاک، انجام بده و حجم عشقی که قرار بود نثار شهردار کیم کنه.
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و راهش رو به سمت در نقاشی شده یتیم خونه که کلمات «یتیم خانه چوی» روش خودنمایی می‌کرد، ادامه داد.
چهیونگ هنوز نفس نفس میزد و به دکتر خانوادگیشون چشم دوخته بود.
- ویرات! ممنونم.
ویرات لبخند آرومی زد و دست بی حس شده چهیونگ رو گرفت.
- چهیونگ! این وظیفه و افتخار منه که اولین پسرِ شهردار این شهر و خانم سون رو به دنیا هدیه بدم.
چهیونگ لبخند خسته ای زد.
- خانواده ما خیلی به تو و پدرت مدیونه، ویرات! چطور میتونیم برات جبران کنیم؟
ویرات خنده آرومی کرد.
- آه! چهیونگ! نیازی نیست که هیچ چیزی رو برام جبران کنی. تو به من مدیون نیستی، بلکه من به تو مدیونم!
ویرات کُهلی. مردی با پوست تیره و مو و چشمهای مشکی که پناهجو هندوستانی بود و به کره جنوبی مهاجرت کرده بود. پدر ویرات، دکتر خانوادگیِ خانواده مذهبی سون بود و ویرات هم برای پر کردن سفره زن و فرزندش مجبور شد راه پدرش رو ادامه بده.
- ویرات! هر مشکلی که پیش اومد بهم بگو. با حل کردن اون مشکل، کمترین کمکی که میشه رو در حقت کردم!
و جونگکوکی که دست سرنوشتش قرار بود خالی‌تر از همیشه بشه...
وارد یتیم خونه شد و با وارد شدنش صدای ترکیدن بادکنک ها به هفت رنگ رنگین کمان و صدای موسیقی پخش شد و خانم چوی که از طرف همه «جیسو-اونی» صدا می‌شد، با همون استایل همیشگیش -که شامل یه دست گوشواره و گردنبند مرواریدی میشد که از مادربزرگش بهش ارث رسیده بود و یه کت و دامن سفید و کفشا و پاپیون سر مشکی میشد- از در ساختمان، وارد حیاط یتیم خونه شد و به سمت جونگکوک رفت و پسرک عینکیش رو در آغوش کشید. موهای جیسو مثل همیشه داخل هوا مثل بادبادک های که میان ابر ها بودن، به پرواز در اومده بود.
- آه! کوکی! دلم برات تنگ میشه!
لاتی ماس که خودش رو بهترین دوست جونگکوک میدونست با چشمایی که بیشتر شبیه به ابرای پاییزی میموندن به سمت جونگکوک دویید.
- جونگکوکاااا! قول بده وقتی رفتی اونجا برام نامه بنویسی!
حتی تئودور که از همه سردتر رفتار می‌کرد هم بغض کرده بود.
- جونگکوک! هیچوقت من رو یادت نره، باشه؟ اگه یادت بره، به همه لو میدم که تو دفتر خاطراتت چی مینویسی...
و جک که به خاطر مردود شدن بی نظیرش معروف بود، جونگکوک رو محکم بغل کرد.
- پسر، برات خیلی خوشحالم! تو خیلی خوش شانسی! اگه من جات بودم یه جشن راه می انداختم!
همه با شور و شوق به جونگکوک نگاه میکردن اما خود جونگکوک از هیچی خبر نداشت...
- خانم چوی_
جیسو حرفش رو قبل از اینکه بتونه کامل کنه، قطع کرد.
- اوه نه، عزیزم! بهم بگو جیسو-اونی!
جونگکوک آهی کشید. جیسو خیلی دوست داشتنی بود و همیشه بلد بود که چجوری خودش رو تو دل بقیه جا کنه اما جونگکوک هیچوقت نتونست در قلبش رو به روی جیسو باز کنه.
- جیسو-اونی! میشه بگید دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟!
- یه زوج سرپرست برات پیدا شده! مدیر عامل چاپخانه استون و همسرش! دیوید لیم و ژاکلین براهام!
تنها واکنشی که در اون لحظه از روستای تاریک و ساکتِ دل جونگکوک سر زد، سنگین‌تر شدن نفس هاش و لرزیدن مردمک چشم هاش بود.
در اون لحظه فقط یک چیز به ذهنش خطور کرد: چطور باید رفتار کنم؟
جونگکوک عینکش رو بالا داد و خنده استرسی کرد.
- اوه! این_این_ عالیه! مشتاقم که هر چه زودتر اونها رو ببینم!
اما فقط و فقط خودش میدونست که در اون لحظه چه ترسی روحِ خالی از عشقش رو پر کرد!
جیسو دست جونگکوک رو گرفت و با یه لبخند پررنگ‌تر به سمت ساختمان رنگین یتیم خانه رفت و به اتاقی پیچید که زندگی جدید جئون الکس جونگکوک داخلش انتظار دیدن پسر کوچک ترسیده رو می‌کشید...
این رویا بود یا کابوس؟ هدیه بود یا امتحان؟ جنون بود یا عشق؟ جونگکوک هیچ جوابی برای دادن به این سوالات نداشت.
در توسط دست های لاک زده جیسو باز شد و یک زن سریلانکایی و یک مرد ژاپنی روی صندلی چرم با یک دست لباس مجلسی، آماده دادن پاسخ تک تک سوالات جونگکوک بودن! اما جونگکوک با دیدن ساک بسته شده وسایلش جواب تک تک سوالاتش رو گرفت...
ژاکلین که جونگکوک قرار بود از این به بعد «مادر» صداش کنه، به سمت پسر کوچیکش دویید و پیشونیش رو بوسید.
- خدای من! تو بالاخره اومدی، جونگکوک! خیلی منتظرت بودم!
نفس جونگکوک تو سینه حبس شد... از این به بعد جئون جونگکوک وجود نداشت! جونگکوک الان جزوی از خانواده لیم بود و شاید تنها تفاهمی که با اونها داشت، ملیت خودش و پدرش بود که هر دو کره ای بودن.
دیوید جلوی جونگکوک زانو زد و دستش رو روی صورت فرشته رو به روش کشید.
- جونگکوک! مطمئنم خیلی برات سخت بوده! اما... از این به بعد ما اینجاییم... کنارتیم!
جیسو دستاش رو بهم زد و در حالی که داشت تمام تلاشش رو برای گریه نکردن می‌کرد، با نگاه کردن به جونگکوک لبخندی زد، از ته دل... همونی که جونگکوک همیشه آرزوش رو داشت! از همون لبخندا که تو کتابایی که خوانده بود، نوشته شده بود!
- خیلی خب! تا اینجا بسه! الان وقت وداع کردن خاطرات بچه ها با ادبیات ماندگار جونگکوکه.
همون‌طور که به جونگکوک نگاه می‌کرد، حرفش رو کامل کرد.
- جونگکوک؟ مایلی که همراهیم کنی؟
و بعد نگاهش رو به کسایی داد که مطمئن بود قراره پدر و مادر خوبی برای جونگکوک باشن.
- آقای لیم؟ خانم براهام؟
اون زوج محترم دست جونگکوک رو گرفتن و خانم چوی رو همراهی کردن.
جیسو روی سکو ایستاد و در حالی که سعی داشت اشک هاش رو مهار کنه، پشت میکروفون رفت و با تلاشی بی فایده برای کنترل لب های لرزونش، شروع به صحبت کرد، از همون سخنرانی های همیشگی.
- امروز... یک فرشته دیگه از ما کم شد! جئون جونگکوک که قراره از این به بعد با عنوان «لیم جونگکوک» شناخته بشه. وقتی جونگکوک به ما ملحق شد، فقط ۳ ساله بود و الان پسر کوچیک من، ۱۰ سالست!
جِهیون سرش رو عقب داد و آه کشید. از جیسو و سخنرانی های مسخرش متنفر بود.
جونگکوک هیچ کلمه ای از اون سخنرانی رو نشنید چون به جای اینکه گوشش رو به سخنرانی جیسو بده، سعی کرد یکم خودش رو آروم کنه تا بفهمه اینجا چه اتفاقی افتاده. جونگکوک همیشه به بچه هایی که به سرپرستی قبول میشدن حسودی می‌کرد و میدونست که الان بقیه هم بهش حسودی میکنن اما این مرگ بود یا بهشت؟ جونگکوک هیچوقت خودش رو از بچه های یتیم خونه ندونست، پس الان که دیگه یتیم نیست مشکل کجا بود؟!
- جونگکوک درس های زیادی به ما یاد داد و رد پای عادات شیرین و در بعضی مواقع غلطش، روی قلب ما حک شده... امروز تولد کوکیه! تولد ۱۰ سالگی جئون جونگکوکِ جدید... لیم جونگکوک!
با این حرف جیسو، سرش رو بالا آورد و با چشمای گشاد شده از پشت شیشه عینکش، شاهد صحنه جرمی شد که داشت تو قلبش رخ می‌داد.
درسته... امروز تولد جونگکوک بود! ۱ سپتامبر... کسی که دیگه جئون نبود.. از امروز به بعد فقط لیم بود..
این میتونست بدترین یا بهترین اتفاق زندگی جونگکوک باشه، اما این به جونگکوک بستگی داشت که میخواست چه برداشتی داشته باشه. راستش... حتی خودش هم اطلاعی نداشت! جونگکوک فقط در اون لحظه ترس رو احساس می‌کرد. یه چیزی مخلوط از ترس، گناه، خشم و غم که ناخودآگاه داخلش غوطه‌ور شد. تو ذهنش هیاهو شده بود و قدرت قضاوت و تصمیم‌گیری رو ازش گرفته بود.
برای آخرین بار نگاهی به نقاشی ها و آجر های «یتیم خانه چوی» انداخت. حتی نسیم و ابر ها هم قصد وداع کردن با جونگکوک رو داشتن...
جیسو از سکو پایین اومد و مادر جدید جونگکوک هم به سمتش رفت و دستش رو گرفت.
- جونگکوک؟ باید بریم! ماشین اومده!
جونگکوک با مردمک های لرزونش که سعی در مطیع کردنشون داشت، سری تکون داد و بعد به سمت وُلکس‌واگن قرمز رنگ پدرش رفت که چمدون سفیدش، داخل صندوق عقبش بود. احساس می‌کرد اینجا آخرین آجرِ خونه خاطرات بدش، گذاشته میشه. روی همون صندلی مشکی رنگی که کنار مادر سریلانکایی جدیدش بود... همونجا آخرین آجر گذاشته میشه!
صدای موتور ماشین نشون از حرکت کردن پدرش و آخرین لحظات «جئون جونگکوک» بودنش بود.
از پنجره‌ای که معلوم بود تازه دستمال کشیده شده بود و برای امروز آماده شده بود به بچه هایی نگاه کرد که میدونست قراره تا همیشه داخل خیالاتش باهاش همراه بمونن. و جیسو... احساس کرد بالاخره تو لحظات آخر، تونست جیسو رو تو قلبش جا بده. ولی چه فایده؟
و جونگکوک همونجا تونست خودش رو با بچه ها وفق بده و خودش رو یکی از اونها بدونه در صورتی که میدونست این همدردی فایده ای نداره و نخواهد داشت!
-درود، روزتون چطور گذشت؟ ممنونم از اینکه اینسِیشبل رو انتخاب کردید! این اولین تجربه من تو واتپده، خوشحال میشم اگه نظراتتون رو باهام درمیون بذارید یا اگر کم و کاستی دیدید بهم بگید! ووت یادتون نره فرشتها🩷✨-

Insatiable Where stories live. Discover now