Fifth Chapter - The Who

21 5 13
                                    

صدای خانم چرد و آقای جیکوبز، خبر از این بهش داد که اگه می‌خواد کارش رو از دست نده بهتره هر چه زودتر از روی تخت فنریش بلند بشه و بعد از پوشیدن لباسش، دوباره مثل همیشه، پشت میز قرار بگیره و امتحانات دانش‌آموزان رو تصحیح کنه. ناله ای کرد و بعد از کشیدن دستش رو روی صورتش، پتو رو کنار زد و سمت در رفت و به فریاد ها اجازه داد تا اولین آوای پیچیده شده در گوشش باشن، هر چند خانم چرد و آقای جیکوبز، تقریبا همیشه دعوا میکردن.
هوا گرگ و میش بود و صدای آواز پرندگان به خوبی شنیده می‌شد، حتی بوی شبنم گل ها هم حس میشد! چه صبح خوبی که با صدای داد و فریاد خراب بشه.
- خانم چرد! ازتون خواهش میکنم! دیگه ساعت ۵ صبح من رو به خاطر مست کردن همسرتون از خواب بیدار نکنید! وظیفه همسرتونه که با وجود این که می‌دونه وقتی مست می‌کنه، وحشی میشه و بهتون حمله می‌کنه، دیگه ننوشه!
-  اوه، عزیزم! لطفاً آروم باش! تو مدیر ساختمونی! نباید انقدر جیغ و داد کنی. همه از خواب افتادن؛ قول میدم که اگه فقط ۱۰۰ دلار بهم پول بدی، به زنت هیچی درباره اینکه هر شب به بهانه شیفتت تو رستوران کجا میری، نگم!
با وجود این که حرف خانم چرد، باعث افزایش ضربان قلب جیکوبز شده بود و وحشی گری شوهر عزیزش هم توسط صدای رسای آقای جیکوبز به گوش همه رسیده بود، خیلی خونسرد به نظر می‌آمد و این یه جورایی یه تهدید به حساب میومد.
چهیونگ پوفی کشید و داخل اتاقش رفت. ۱۰۰ دلار...؟ ۱۰۰ دلار پول زیادی بود! می‌شد باهاش تا دو هفته زنده موند، حتی یه ماشین Ford اجاره کرد! اون ماشین ها خیلی محبوب بودن! چهیونگ مهر چندانی به ماشین‌ها نمی‌ورزید اما محبوبیت اخیر Ford قابل انکار نبود.
اینکه خانم چرد بازم پول میخواست، چیز عجیب یا جدیدی نبود؛ قرض های زیادی داشت اما ۱۰۰ دلار یه جورایی بیش از حد بود! خانم چرد هیچوقت برای انقدر پول درخواست نمی‌کرد! لباسش رو پوشید و بعد از برداشتن کلیدش به سمت در رفت که چیزی توجهش رو جلب کرد.
با دیدن یه نامه روی میز چوبی کنار در، چشمان بی‌خوابش رو ریز کرد.
نامه رو از روی میز برداشت و بازش کرد.
«صبحت بخیر، دلبندم! امیدوارم روز خوبی داشته باشی. گمان کنم امروز به خاطر دردسر های پیش آمده، مجبور به ترک زودتر خانه باشم. عذر من رو بپذیر. مواظب جونگین باش.
- سپاسگزارم؛ همسر دلباخته‌ تو، کیم تهیونگ»
چهیونگ حتی لبخند هم نزد... دروغ چرا؟ چهیونگ اخیرأ هیچ علاقه ای به ازدواجش نشون نمی‌داد و مطمئن بود که تهیونگ هم همینطوره. تنها موضوع، هیچکدام به اندازه کافی شهامت اعتراف رو نداشتن. هرچند تفاوتی هم نداشت، حتی با وجود اعتراف باز هم مجبور به دربند این ازدواج دروغین بودن - بخاطر پسرکش- بود. نفس عمیقی کشید، آب دهنش رو قورت داد و به پسرک غرق در خوابش خیره شد. چند وقت بود که کیم چهیونگ در نهان گدایی مهر رو می‌کرد؟ کیم... چهیونگ؟ منزجر کننده نبود؟ رابطه اون دو در آغاز چه خیره کننده و سرمستانه که نبود.. گمانم فقط اقتضای سن بود. با بالا رفتن سن، جفت دستها سرد شدند، عادت کردن به دور از هم سر به بالین نهادن، یاد نگرفتن همدیگه رو یاد گرفتن، حتی بهم دیگه ابراز مهر هم نمی‌کردن. هیچکدوم هم اعتراضی نداشتن ولیکن این دلیل بر راضی بودن آن‌دو نبود. مثل اینکه طرز گمان کیم تهیونگ و سون چهیونگ، به مرور زمان، شکلی تضادین گرفته بودن. البته نمیشد این رو با اطمینان گفت چون افکار چهیونگ با مِه طوسی رنگی پوشیده شده بود. هیچوقت نمی‌شه فهمید داخل ذهن آدمایی مثل تهیونگ و چهیونگ چی می‌گذره. یه جورایی غیر ممکن بود و تهیونگ از چیزایی که غیر ممکن بودن، متنفر بود. تهیونگ تو تمام زندگیش دنبال یه روند آروم بود که بشه هر روز تکرارش کرد، یه جورایی مثل لیم جونگکوک. شاید این تنها وجه مشترک تهیونگ و جونگکوک بود.
به قدری در دریای افکارش غرق بود که حتی متوجه نشد کِی جونگین رو به خانم اِستِینفِلد سپرد و چطور سر از مدرسه در آورد.
آوای آموزش آموزگاران در عین ادغام، به وضوح شنیده می‌شد. راهرو خلوت بود و بیشتر دانش‌آموزان در کلاس‌ها به سر می‌بردند. تنها ندایی که می‌شد در راهرو شنید، ندای کفشهای کیم چهیونگ بود. دیوارهای مدرسه با تابلوی نقاشی و یا افتخارات دانش‌آموزان رنگ گرفته بود و مشخص بود نهایت تلاش برای زنده نگاه داشتن روح مدرسه و دانش آموزان در ساخت اون بنا، به کار گرفته شده. در ثانیه ای، به خودش اومد و قدم هایش رو مستحکم و مقتدر کرد. بله، زندگی اصلا و ابدا دادگرانه نیست اما این دلیل میشه بر توقف سون چهیونگ؟ خیر! و هیچگاه نخواهد بود! بدون اختیار دوباره داشت در همین افکار غرق میشد که ناگهان با دیدن مردی ناآشنا در مسیرش، توقف کرد.
مردی با چشمانی کشیده و بادومی که به نظر می‌رسید در اواخر دوره ۳۰ سالگی زندگیش باشه، انگشتانی کشیده، موها و چشمان مشکی، پوستی به سفیدی برف، شونه‌هایی پهن و لبهایی ریز. چهیونگ خم کمرنگی به ابروهاش داد.
مرد شروع به صحبت کرد و صدای بم و مردانه‌ـش مثل ایزد جوانی و شادابی به دور چهیونگ چرخید: درود، دوشیزه سون. پدر دانش آموز مین بیونگ-هو هستم، مین یونگی. بابت احضاریه مدرسه اومدم. تقاضا دارم از وضعیت نمرات بیونگ-هو آگاهم کنید.
دوشیزه سون.. پس کسی هم هست که چهیونگ رو بخاطر خودش بشناسه، نه بخاطر همسرش!
مرد برخلاف ظاهرش که آلمانی به نظر نمی‌رسید، با اقتدار و تسلط کامل سخن می‌گفت. پیراهن مشکی پوشیده بود که با ساعت اسواچ‌ـش ارتباطی گمنام برقرار میکرد و عطر سیگاری که روی لباسش نشسته بود هم کمی چهیونگ رو آزار میداد. چشمانش سرد اما قابل اعتماد بود و برای اولین بار چهیونگ در خوانش احساسات مردم، دچار مشکل شد. به دلایل نامعلوم و مختلف، چهیونگ با مردی که دقایقی پیش خودش رو مین یونگی معرفی کرده بود، ارتباط برقرار می‌کرد.
- اوه، بله! مسیر من رو به دفترم دنبال کنید.
و کیم تهیونگ؟ طبق معمول داشت تو رستورانی به بزرگی درُوین برای هزاران نفر اجرا میکرد و ساکسیفون می‌زد. چشماشو می‌بست و خودش رو به نوت های موسیقی می‌سپرد و بهشون اجازه می‌داد تا دم گوش مردم نجوا کنن. پس از خلع مقام شدن، تهیونگ تصمیم بر این گرفت که دنبال تنها علاقه حقیقین‌ـش یعنی موسیقی بره. در ثانیه اول مهاجرت به برلین، به یکی از بزرگترین رستوران‌ـها درخواست داد و درخواست‌ـش به سرعت پذیرفته شد. تهیونگ از زندگیش راضی بود. راضی بود..؟ مدتی می‌گذشت که هیچگونه مهری دریافت نکرده بود. ارتباطی با پدر و مادرش نداشت و همچنین اخیرا مشکل کنترل خشمش سر به فلک کشیده بود. تنها مرحم دردش، پسرکش بود: جونگین. جونگین، تهیونگ رو یاد کودکی خودش می‌انداخت. تهیونگ هم به همون اندازه بازیگوش، پر سر و صدا و پرانرژی بود. پس از حادثه ناگواری که در دبیرستان براش رخ داد، تمامیت اون انرژی ازش کاسته شد. گویی زندگیش به دو دسته تقسیم شد.
تهیونگ تا الان فقط در حسرت یک چیز سوخته بود. اونم آغوش آرامش بود...! و این حسرت در ساکسیفون تهیونگ حس میشد... تهیونگ از آغوشی می‌نواخت که هیچوقت نداشت... صدای ساکسیفون تهیونگ برای بار هزارم در گوش آجرهای رستوران نجوا کرد.

Insatiable Donde viven las historias. Descúbrelo ahora