دفتر خاطرات لیم جونگکوک؛
۵ آگوست سال ۱۹۶۲ میلادی.
«۶ ساعت پیش، مسئولیت پروندهٔ پسر ۱۰ سالهای را به من دادند. جونگین نام دارد، کیم جونگین. قرار است یکشنبه ها و سه شنبه ها با او تمرین کنم و از وضعیت فعلی او برای والدینش نامه بنویسم. وقتی وارد مطب دکتر پاه شدم، با همان پسر روبهرو شدم، خون بالا آورده بود. هنگامی که پروندهاش را مطالعه میکردم، فهمیدم مبتلا به اختلال تجزیهٔ هویت است. تا این لحظه گمان میکردم این بیماری فقط برای افراد ۲۱ سال به بالاست!! واقعاً دنیأ عجیبی است، اگر امروز یک چیزی تصویب شود، فردا همان چیز تکذیب میشود. ولی شاید این همان قانونی است که زمین به خاطرش میچرخد. کسی چه میداند؟
امروز، آهنگ جدید ماتسوموتو به نام «مرا به خانه ببر» هم منتشر شد. آهنگ زیباییست. خود ماتسوموتو میگوید از آهنگ و حمایت طرفدارانش راضی است. این آهنگ مرا یاد دیوید میاندازد. ای کاش او اکنون کنارم بود! مطمئنم از دیدن این همه موفقیت ماتسوموتو خیلی خوشحال میشد. گاهی اوقات دلم واقعاً برایش تنگ میشود! بیچاره ماتسو! با اینکه پسر خونی دیوید است، حتی نتوانست به مراسم ختم دیوید برسد! ژاکلین، برای دفن او عجله داشت.
حرف از ژاکلین شد! احساس میکنم رفتار من، آزارش میدهد. به من گفت دیگر به او نگویم «ژاکلین»، او را مادر صدا بزنم. برایم کمی سخت است. نه به خاطر اینکه عادت کردهام! من میتوانم عادتهایم را خیلی راحت کنار بگذارم، برای این سخت است که میدانم مدارک بیولوژیکی من را از مادر نامیدن ژاکلین باز میدارند. شاید هم این فقط یک بهانه برای مادر ننامیدن اوست، نمیدانم! ژاکلین اکنون در قلب من، نقش جیسو را ایفا میکند. او به اندازهٔ جیسو دوستداشتنی و مهربان است، اما من نمیتوانم او را در قلبم جا دهم. شاید مانند جیسو، وقتی از دستش دهم قدرش را بدانم... اما اگر اینگونه است، پس چرا حتی فکر از دست دادن او اینقدر برایم سخت و طاقت فرساست؟
و راجع به آن پسر.. همانی که جونگین نام داشت! وقتی وارد مطب دکتر پاه شدم مادرش را دیدم. مثل اینکه خیلی آزرده و ناراحت بود. اشک میریخت و به دکتر پاه التماس میکرد تا کاری برای کودکش بکند. پدرش هم آنجا بود، در لحظه اول متوجه نشدم او کیست اما وقتی کمی فکر کردم متوجه شدم او شهردار سئول، کیم تهیونگ است! باری او را در کنار یتیمخانه دیده بودم، اما خیلی فرق کرده است و تشخیص چهرهاش برایم کمی سخت بود. اما اینکه در برلین چه کار میکند، سوال عجیبیست. نام همسرش را هم در پروندهاش بررسی کردم. نام او سون چهیونگ است. به خوبی آلمانی صحبت میکند. به طوری که اگر چهرهٔ او را نبینی گمان میکنی او واقعا یک آلمانی است اما چهره آسیایی او، تو را از این تصور منع میکند.
از سوکجین راجع به اسم سون پرسیدم. خانم سون، کرهای به نظر میآمد و نام یکی از رستوران های مشهور برلین هم «رستوران سون» است. سوکجین هم آسیایی بود! پس از او پرسیدم که آیا تا به حال اسم «سون» را در کره شمالی، شنیده است یا نه؟ هر چند خودم هم تا سن ۱۱ سالگیام را در کره جنوبی سپری کردم، اما تاکنون اسم سون را نشنیدهام.
وقتی از او این سوال را پرسیدم، خندهٔ آرامی کرد و رو به من گفت: فقط یک-دو بار این اسم را شنیده است، اما شاید «سون» نام مشهوری باشد چون سوکجین مدت زیادی را در کرهشمالی سپری نکرده است، نمیتواند نظر قطعی بدهد.
بیچاره سوکجین.. او هم مانند من یتیم است، اما کسی او را به فرزند خواندگی قبول نکرده است و از این رو، مجبور شد تمام زندگیاش را با برادر بزرگترش در فرار و مهاجرت باشد و طعم کودکی و جوانی را نچشیده است! و همچنین در این راه، پای برادر بزرگترش، جونگهیون، روی مین رفت و او مُرد و پس از آن هم مجبور به کار کردن برای ما، به عنوان راننده شد. گرچه سن او تقریبا ۲ برابر من است، اما دایره لغات ضعیفی دارد و احساس میکنم هنوز به بلوغ فکری نرسیده است. لیکن شاید سوکجین تنها کسی باشد که بتواند من را درک کند، گرچه تفاوتهای زیادی بین ماست اما در عین حال شباهت های زیادی هم داریم.
اکنون که این را مینویسم، در تختم هستم و مانند همیشه به آسمان و ستارگانش میاندیشم. از دوران کودکی به یاد دارم که خاله «جیهیو» میگفت مادرم همیشه قبل از خواب به ماه نگاه میکرد و لبخند میزد و وقتی از او دلیل این کارش را میپرسید، مادرم در جواب به او میگفت که باور دارد ماه، روزی همه ما را با خود میبرد. وقتی به آن فکر میکنم میبینم عادت و باور مسخرهای است (اگر ماتسوموتو اینجا بود، مرا به خاطر توهین به مادرم تنبیه میکرد) اما در تلاشم که این عادت را از مادرم به ارث ببرم تا بتوانم کمی شبیه او شوم، گرچه نمیتوانم به این باور برسم که ماه، روزی همه ما را با خود میبرد اما ایمان دارم که ماه زیباترین آفریده پرورگار است. امیدوارم روزی ماه، به شکل یک انسان به زندگی من پا بگذارد و آن را روشن کند. مطمئنم ماه خیلی زیبا خواهد بود.»
-با توجه به شروع ایام امتحانات، نتونستم پارت طولانی و خوبی آماده کنم، اما شما دوستش داشته باشید::). ووت یادتون نره فرشتها🩷✨-
YOU ARE READING
Insatiable
Fanfictionکیم تهیونگ، شهردار سابق سئول که پس از تولد فرزند بیمارش و خلع مقام شدن، به برلین مهاجرت کرد که البته جز خانواده، چیز دیگه هم در کولهباری که با خود به برلین آورد ناخواسته حمل کرد: «خدشه هایی که سیاست بر سلامت روانش انداخته بود» و جئون جونگکوک، روان...