Third Chapter - Last Summer

26 9 8
                                    

۸ آگوست ۱۹۶۲ میلادی:
ساعت ۱۱ ظهر یکی از روزهای تابستانی بود که خورشید تصمیم گرفته این بار سرعت گرم کردن برلین رو دوبرابر کنه. آفتاب به پوست تک تک ساکنان این شهر غم‌دیده بوسه میزد و خیلی وقت بود که آسمان دیگه اشک نریخته بود و تیرگی و تاریکی سرنوشت جای خودش رو به نور و خوشبختی داده بود.
چهیونگ به عنوان معلم یک مدرسه ابتدایی کار میکرد و الان سر کار بود، به گفته خودش علاقه ای به کار کردن نداره. چهیونگ زن سنتی بود، ترجیح میداد تو خونه بمونه و کارهای خانواده رو انجام بده و مرد خانواده ازش محافظت کنه؛ البته پتانسیل این رو داشت که تبدیل به زنی تاریخ ساز بشه و دنیا رو دور انگشتش بچرخونه اما اینطور تربیت شده بود و نمی‌خواست تغییرش بده. چهیونگ از دسته آدمهایی بود که دوست داشتند همه چیز سر جای خودش بمونه، هیچ چیز عوض نشه و زمان به آرومی پیش بره. دقیقا از همون دسته ای که در دهه ۸۰ سالگی روی صندلی کنار بخاری میشینن و برای نوه‌هاشون بافتنی میبافن و به معشوق فوت‌شده‌شون فکر میکنن و حسرت حرف هایی که باید میزدن و نزدن رو میخورن.
با چشمای خمارش به همون پسری نگاه کرد که امروز به شوق بازی کردن با پسر خانواده اِستِینفِلد، صبحانه‌ای نخورده بود، حدوداً پنج ماه پیش شمارش اعداد رو یاد گرفته بود و الان زیر گرمای محافظت کننده خورشید میدویید و می‌خندید.. این تمام هستی کیم تهیونگ بود، دیدن لبخند پسرش در حالی که داره قایم‌باشک بازی می‌کنه.
سایه یک زن قدبلند توجهش رو جلب کرد و باعث شد سرش رو بالا بیاره.
- اوه.. دوشیزه استِینفِلد..!
- درود، سِر کیم!
هِیلی اِستِینفِلد؛ زنی با موهای دو رنگ مشکی-خرمایی و چشمانی درشت که هر بار با عینک آفتابی زنانه‌ای که برادرش از سوئیس براش فرستاده بود پوشیده می‌شد. برخلاف شخصیت تاریک و سخت‌گیرش، همیشه لباس های روشن و لطیف می‌پوشید و روزی نبود که کیف پول چرمش همراهش نباشه و طبق مُد روز لباس نپوشه. هِیلی دورگه آلمانی-بریتانیایی بود، و لهجه غلیظ آلمانیش که از مادرش -که دقیقاً بعد از به دنیا آوردن هِیلی فوت کرد- به ارث برده بود، به خوبی داخل صداش پیدا بود. اما باید اعتراف کرد هِیلی به زیبایی آفرودیت بود. صورتی ریزنقش، لبهایی نازک اما گلبهی، پوستی به سفیدی برف، چشمانی درشت و کشیده، موهایی پرپشت و نرم و گونه هایی برجسته و رنگ‌گرفته. شمایلی که در اون دهه، زیبایی یک زن رو تایید می‌کرد.
- انتظار نداشتم اینجا ببینمت، فکر کردم شاید بازهم به کلاس‌های نوازندگی رفتی.
هِیلی خنده آرومی سر داد و کنار تهیونگ، روی صندلی نشست. صندلی بخاطر آفتاب‌زدگی گرم بود و هیلی به محض نشستن دستش رو روی زانوهاش گذاشت.
- اوه، سِر کیم! من دیگه به اون کلاس‌ها نمیرم! اون سِینی بدبو و قدکوتاه، از من انتظار داره تمام روز رو داخل همون شیرینی فروشی کوچیک و گرفته‌ش کار کنم و اون شیرینی های بدمزه رو به مردم بفروشم. آه! نمیدونید چقدر حذف کردن کلاس‌های ویالونم برام سخت بود!! گمان می‌کنم الان سِر پاتریکسون به قدری از دستم عصبانیه که حاضره همون ویالون رو تو سرم خورد کنه!
پاول پاتریکسون، مردی مسن در اواسط دهه ۴۰ سالگیش، از بچها متنفره، کسی تا الان با لبخند اون رو ندیده و ثروتمنده اما ذهنیت «خرج نکن تا تموم نشه» داره. البته تلاش خاصی هم نکرده، ثروتش از پدرش بهش به ارث رسیده و پدرش در کنار اون همه مال و اموال برای پاول یک چیز دیگه هم کنار گذاشت، ژن ریزش مو در سن کم. پاول میان مردم به دو چیز معروفه: ۱. خانه مجلل‌ـش که به قصر احزان معروفه چون هیچ پژواکی از شادابی در اون خونه دیده نمی‌شه؛ ۲. استعداد مسحور کننده‌ش در نواختن ویالون که حتی کسانی که بر بداخلاقی پاول قسم می‌خوردند هم قابلیت انکارش رو ندارند.
پس از مرگ تام، همسر و پدر جرمی اِستِینفِلد -فرزند دوشیزه استِینفِلد- هِیلی مجبور به کار کردن داخل شیرینی فروشی سِینی دالمی شد. زنی ۶۰ ساله و بیوه که عادت داشت همه مردم رو قضاوت کنه و احساس می‌کرد از همگان برتری داره. صدای گرفته ای داشت و هر وقت میخواست گیر بده به شونه یا سر طرف مقابلش ضربه محکمی میزد.
تهیونگ بدون اینکه حتی سرش رو به سمت هِیلی برگردونه تا حتی یک ثانیه از تماشای کودکش رو از دست بده، پاسخ داد: - یه ذره تعجب کردم، خیلی مصمم به نظر می‌رسیدی برای یادگیری ویالون .
هِیلی آهی کشید به قدری سوزناک که گویی روی تخت بیمارستان آخرین دقایق زندگیش رو می‌گذروند و می‌شد راه یافتن اندوه به چشمان عجول‌ـش رو خواند.
- میدونید سِر کیم، مهر ویالون به دل پدرم نشسته بود و مردم می‌گفتند مادرم قبل از فوتش همیشه ویالون می‌نواخته و یه جورایی ویالون تنها چیزیه که من رو به خونی که در رگ هام جریان داره مرتبط می‌کنه. نمی‌خواستم از دستش بدم اما... دست سرنوشت همیشه اونطور که ما می‌خوایم نمی‌نویسه؛ با بزرگ شدن جرمی درست روبه‌روی چشم های من، مسئولیت هاش روز به روز بیشتر میشه و من هم دیگه زمانی ندارم پس دوست دارم این سنت رو به جرمی بدم، شاید اون بتونه بهتر از من ازش مراقبت کنه. اما حس عجیبیه.. اون بزرگ میشه و سرگذشت ها و مشکلات من رو از سر می‌گذرونه در حالی که کاملا متفاوت با اونها برخورد می‌کنه.
تهیونگ اینارو خوب میدونست، هیلی نمیتونست با رفتن آدما کنار بیاد. وقتی آدما از پیشش میرفتن، هیلی وانمود میکرد که زندگیش تبدیل به نمایش‌نامه ای شده که اونا واسش نوشتن، به طور طبیعی یهو جریان زندگیش متوقف می‌شد و تبدیل میشد به یک اسباب بازی کوک‌شده. هر بار که کسی از زندگیش می‌رفت، چند دیالوگ و چند صفحه جدید به این نمایش‌نامه اضافه می‌شد. چرا؟ چون هیلی می‌ترسید! میترسید از اینکه روزی برسه که خودش زندگی کنه و یاد اونها رو از دست بده! میترسید روزی برسه که تعداد چین و چروک های دست پدرش رو یادش بره یا شایدم این ویژگی همسرش که وقتی میخواست صداش کنه چقدر ولوم صداش رو پایین می‌آورد و از اونجایی که اصلا انتقادپذیر نبود و یه مشکل بزرگ با غرورش داشت، هیچوقت این حقیقت رو قبول نمی‌کرد و از یک جا به بعد، شروع کرد به پنهان کردنش .
ولی اینها خیلی اهمیتی نداشتند، تهیونگ آگاه بود به این مسائل اما این نکته ها جاشون اخرای راهروی تاریک خاطرات خاک گرفته کیم تهیونگ بودند. فعلا تنها چیزی که مهم بود پسرش بود، کیم جونگین، کیم جونگین و کیم جونگین.
هرچند مثل همسرش مرد سنتی ای بود و اعتقادی به این روش های تازه کشف شده برای درمان نداشت، اما بخاطر پسرک خندان‌ـش رو این هم پا گذاشته بود. تهیونگ هر کاری برای جونگین میکرد. جونگین پسری بود شاد، برخلاف پدر و مادر آرام و پایبند به مقرری که داشت. مشخص بود که اگر فرصتش رو پیدا کنه می‌تونه برای آینده کشورش مفید باشه، جونگین عاشق یادگیری بود و همچنین علاقه زیادی به ساختن چیزهای جدید داشت، زمانی که بچه بود میگفتن معمار نام‌آوری در تاریخ کره خواهد شد . هم چهیونگ و هم تهیونگ، دیوانه‌وار عاشق جونگین بودند و سعی می‌کردند بخاطر اون مخلوق ستودنی هم که شده، به فضای خونه کمی روح ببخشند. تو ذهن تهیوهگ دغدغه های بسیاری مثل اسب های رم کرده میدوییدند، شاید حتی بیشتر از دغدغه های هِیلی. ولیکن یکی از این اسب ها از بقیه وحشی تر بود و کسی نمیتونست حتی به گرد پاش برسه: درمان کیم جونگین.
و آن سوی شهر، مردی جوان که به تازگی دست دوستی به سمت فلسفه و مشکلات جامعه دراز کرده بود، طبق معمول توی کتابخونه بروکلین بود. بروکلین به افکار بهم ریخته و سیاه و سفید جونگکوک آرامش می‌بخشید. انگار که می‌رفت جایی دور از شهرش، جایی دور از این مخلوقات ناسپاس و بی‌رحم، جایی می‌رفت که میتونید برای لحظه ای از بعد «لیم جونگکوک» خارج بشه، تبدیل بشه به کسی که نه کسی رو می‌شناسه و نه کسی اون رو.
- آتش موهای قرمز رنگت به همه جا شعله می‌کشد و من نیز در آن آتش هزاران بار سوختم!
مارک رشته افکارش رو بهم زد و با شتاب نشستن کنارش و بلند خوندن اولین دیالوگی که به چشمش خورد، جونگکوک رو کاملا از محفل شاعرانه ای که با صدای بارون و خاطراتِ انعکاس چراغ های خیابون روی برگ های لیز دیشب ترکیب شده بود رو، بیرون آورد. این کار همیشگی مارک بود. مارک مور؛ پسر راجر مور، پیرمردی مهربان و مذهبی که به ظاهر خود خیلی اهمیت میده و عاشق معماری و ساختمان‌هاست و صاحب خانهٔ خانهٔ اجاره ای ماتسوموتو، برادر بزرگتر جونگکوکه. و مارک، مارک مور: مردی با قد بلند، موهای فندقی، پوستی سفید، چشمانی قهوه ای و فکی درشت. شوخ طبع با انرژی بالا که برخلاف علاقه کمش به کتابها، بخاطر سن بالاش و نیازش به پول در آوردن -شاید هم خسته بودن از قضاوت های مردم- مجبور به کار کردن شد، اونم کجا؟ تو کتابخانه بروکلین! عادت داشت ساختمان شیشه ای ذهن کتابخوان ها رو بشکنه و زمانی که کنارشون میشست، طوری رفتار میکرد که همه باورشون میشد مارک اون کتاب رو خونده هرچند تو کل ۳۴ سال زندگیش، بندهای انگشتش صفحاتی کمتر از ۵۰ کتاب رو لمس کردند.
مارک: «شاید این فقط یک مبارزه مقدس بین دره های دیوانگی و اقیانوس ناآرام ذهنم باشد.» این یه شاهکاره!
جونگکوک لبخند نرمی زد که تفاوت زیادی با لبخند جوزفین -شخصیت اصلی کتاب- وقتی که آرتور براش نامه های عاشقانه می‌نوشت، نداشت. البته این لبخند متعلق به کتاب بود، نه مارک. جونگکوک واقعاً مرد جوان خوشرو و مؤدبی بود که اکثریت بانوهای جوان به علت خوش‌پوشی و مردهای دیگه هم به خاطر آداب و عادات خاصش، احترام محسوسی براش قائل میشدند، ولیکن در عین حال دوست نداشت زمانی که میخواد با خودش خلوت کنه کسی سالن افکارش رو با کثیف‌کاری به خواری بکشونه، کاری که مارک بخاطرش معروف بود.
اما در اون لحظه فقط لبخند زد..
جونگکوک: این کتاب باعث میشه حس کنم یه جای دیگم... میتونم گرمایِ عشق و علاقه ای که آرتور داخل کلمات نامه هاش به کار برده رو کاملا حس کنم.
مارک: آه! «آخرین تابستان».. این اسم برای همیشه تو ذهن ها یادآور بوسه های آرتور روی لاله گوش جوزفین میشه...
جونگکوک در حالی که هنوز همون لبخند رو روی لباش داشت با خود فکر کرد: اولین باری که دستم رو روی کلمات این کتاب حرکت دادم، به یاد ندارم اما هیجان و عشقی که توی این کتاب نهفتس، همیشه خاکستر فرونشسته آتشِ مهر رو، تو قلبم زنده می‌کنه.
مهر.. جونگکوک مهر و محبت رو تجربه نکرد بود، دنبالش هم نبود. براش بی‌اهمیت هم نبود. فقط.. باهاش آشنا نبود. نه جزو آرزوهاش بود که شکوفه های مهر در سرنوشتش سرباز کنند و نه دربه‌در دنبال مهر میگشت. تنها کسی که جونگکوک حسی نزدیک به محبت رو ازش دریافت کرده بود، ماتسوموتو بود. برادر بزرگ‌ترش که از همسر اول دیوید لیم، یعنی مایا آرایی به این نسل آمده بود. ماتسوموتو یا اونطور که ژاکلین و مرحوم دیوید صداش میکردن، «ماتسو»، تحصیلاتش رو در بریتانیا ادامه داد و در نهایت تبدیل به خواننده ای نامی شد. ماتسو، پس از طلاق پدر و مادرش و ازدواج دوباره پدر، برای مدت کوتاهی به کره جنوبی برگشت و قبل از فرزندخواندگی جونگکوک دوباره به بریتانیا رفت. جونگکوک همیشه به این ویژگی ماتسو حسودی میکرد. ماتسو به راحتی مهر میورزید -حتی به ژاکلین!-، با اینکه خودش هم برخوردهای پررنگی با مهر نداشت. کاری که جونگکوک از انجامش عاجز بود. تلاش میکرد انسان ها رو در قلبش راه بده اما... قلبش با چیزی به اندازه ای پر بود که دیگه جای خالی نداشته باشه. مشخص نبود چه چیزی قلب این مرد جوان رو از کودکی اشغال کرده، اما گهگاهی تلاش می‌کرد قلبش رو خالی کنه.
مارک: یکم به چشمات استراحت بده، جونگکوک! تو چشمای زیبایی داری، تضعیفشون نکن!
و دوباره و دوباره و دوباره مارک رشته افکار جونگکوک رو به دست گرفت! همه یه احتمالاتی میدادن که مارک یه حسایی به جونگکوک داره ولیکن هم جونگکوک به قدری خجالتی بود که نه میخواست این رو باور کنه و نه هیچ علاقه ای به هم جنس خودش داشت و هم مارک از ترس عقاید سفت و سخت پدرش جرأت ابراز احساساتش رو نداشت.
جونگکوک خنده آرومی کرد: آه! مارک! آروم باش!
مارک کمی خندید و پس از گذاشتن دستی روی شونه جونگکوک و کمی فشردنش، از روی صندلی جونگکوک که کنار پنجره قرار داشت بلند شد و به سمت یکی دیگه از مخلوقاتی رفت که داشتن کتابی با عناوینی مثل مهر و محبت میخواندن تا بهشون در باور چیزی خیالین و خطرناک به نام «عشق» کمک کنه، انگار که خودش موفق بود، هر چند خودشم میدونست که چقدر در این زمینه شکست خورده‌ست و فقط چون قدرت تظاهر بالایی داشت می‌تونست بقیه رو به آسانی گول بزنه. البته... جز لیم جونگکوک. جونگکوک از معدود آدمهایی بود که متوجه میشد. جونگکوک همه چیز رو متوجه میشد، هیچکس نمیتونست چیزی رو از جونگکوک مخفی کنه، جونگکوک چشمهای مخلوقات رو میخوند -شاید بخاطر همین تعداد دفعاتی که به چشم های مارک مورِ مجنون نگاه میکرد، انقدر کم بود، شاید میترسید با واقعیتی که نمی‌خواد رو به رو شه- اما هیچوقت نمایان نمی‌کرد، نه احساسات خودش رو و نه چیزهایی که از دیگران میفهمید. البته مهم هم نبود چقدر تلاش میکرد که خودش رو پنهان کنه. در نهایت، چشمهاش امواج خروشان قلبش رو لو می‌دادند. در بازی خوانش چشم ها بسیار قوی بود اما بازیکن افتضاحی بود.
جونگکوک دستش رو روی صفحات کتاب کشید و کتاب رو ورق زد.
«با دیدن رنگ های درهم و برهم موهایت که در نور زرد و قرمز برگ ها می‌درخشید، فهمیدم آنقدر عاشقت هستم که خودم را از یاد ببرم.»
انگشتای کشیده آفتاب به نرمی به کلمات کتاب برخورد می‌کرد و هر بار جونگکوک رو بیش از پیش عاشق بوی کتاب می‌کرد. از پنجره میشد شاهد تغییر شکل شکوفه برگ های آتشین رنگِ درخت های کهنسال و باتجربه برلین شد که چیزهای زیادی از این مردم خام و بی تجربه دیده بودن. می‌شد داخل دادگاه کتابخانه بروکلین شهادت داد که برای حس کردن جملات و شعر های کتاب، حاضری رقصان زیر تیغ غم بری.
حرف از برلین شد، بیاید کمی به این شهر پرآشوب بپردازیم. مردم اخیرا علاقه خودشون رو به سینما از دست داده بودند و ترجیح میدادند توی تلویزیون خودشون -باتشکر از سِر فارنزورث- فیلمهای مد نظرشون رو تماشا کنند. چند روز پیش، خانم پیری به نام مارگارت شالوِت که دیگران معتقد بودند منبع تمام شایعاته، درگذشت و دخترش، کاترینا لینف که علاقه بسیار زیادی به اغراق و انجام کارها بیش از آنچه که لازم بود، داشت، مراسم باشکوه و بزرگی برای مادرش برگزار کرد هرچند کسی جز چند بانوی پیر دیگه به اون مراسم نرفتن. علائم پس از جنگ هنوز کمی در شهر دیده میشد اما مردم با بی اهمیتی از کنار آنها گذر میکردند. اخیرأ کتاب های سِر ریچارد رایت، به خصوص کتاب «پسر بومی» خیلی سر و صدا کرده بود و اگر بخوایم صادق باشیم، اون کتاب واقعاً یه اسطوره بود. شایعاتی هم مبنا بر قرارهای رئیس جمهور آمریکا، جان. اف. کندی و بازیگر نامی مرلین مونرو وجود داشت که یک سری معتقد بودند همین ملاقات ها مرگ تاسف‌بار دوشیزه مونرو رو به ارمغان آورد.
کتاب «آخرین تابستان» نوشته کارسون مک‌کالرز، روایتی بود از زوجی جوان، دو روح آزاد که هر دو به دنبال ماده ای دست نیافتنی به نام «خوشبختی» دست به تجارب مختلف می‌زنند و در این مسیر باهم همراه می‌شوند. به نظر میومد آقای مک‌کالرز کمی از شخصیت خودش رو هم داخل کتابش گذاشته بود؛ هرچند جوزفین، آدمهای بیشتری رو در حیرت رها کرده بود. طبق تفسیر های آقای مک‌کالرز، جوزفین رُوا دختری بود با اصالت پرتغالی، موهای قرمز و چشمان آبی با پوستی گندمی که اکثراً لباسهای قهوه ای رنگ آستین پفی می‌پوشید که دور کمرش طبق مدل های جدید باریک شده بود و دور گردنش چین داشت و گردنبند مرواریدی که مادرش بهش داده بود، همیشه گردنش بود. آرتور پریرا هم مردی بود با موهای قهوه ای، بینی رومانی و چشمان سبز رنگ که از پدر اسپانیاییاش به ارث برده بود، همچنین همیشه لباس رسمی میپوشید که شامل ساعت اسواچ اصل سوییسش هم می‌شد.
بله، جونگکوک دلباخته کتاب ها بود و هر وقت شرایط سخت میشد برای فرار از مشکلات ، کتاب میخواند. ولیکن هیچوقت به نویسنده این اجازه رو نمی‌داد که بر ذهن جونگکوک حکمرانی کنه. مهم نبود نویسنده یک شخصیت رو چقدر ستمکار قضاوت میکرد یا یک زن رو چقدر بیگناه جلوه میداد، این جونگکوک بود که با توجه با اطلاعاتی که دریافت می‌کرد، شخصیت ها رو قضاوت میکرد. پایان رو ، روز ها رو، دیالوگ ها رو، بوسه ها رو، اشک ها رو و فریاد ها رو قضاوت می‌کرد. در زندگی هم همینطور بود. از سخن مردم غباری بر خاطرش نمی‌شست. جونگکوک تا چیزی رو چشم های خودش مشاهده نمی‌کرد و با گوش های خودش نمیشنید اجازه نمی‌داد حتی نجوای قدم زدن اون باور ساده لوحانه در سالن تمیز و براق ذهنش خدشه بندازه. برخی از این ویژگی لیم جونگکوک مثل تکلیف می‌نوشتن و برخی دیگر مثل جریمه فرار می‌کردند.
-خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم و.. ووت یادتون نره فرشتها🩷✨-

Insatiable Où les histoires vivent. Découvrez maintenant