فصل یک: شروع سفر به رابارا

25 10 6
                                    

نق نق کنان به دوک گفت :(نمیدانم پدر چرا مرا به همچین سفر دور و درازی میفرستد . )
در حالی که دوک به پرنسس برای سوار شدن کمک میکرد :((پرنسس میدانی که پدرتان جز خوبی شما چیزی را نمیخواهند ، حتما در این سفر خیری هست رفتن به سرزمین رابارا° و ملاقات با پرنس ناروان می‌تواند تجربه ای خوبی برای شما باشد بالاخره آدم دنیا دیده بهتر هست . )
پرنسس با اخم به دوک گفت :( و من باور کنم که این سفر فقط به خاطر خودم هست ؟ نه منفعت پادشاهی ؟ )
و با عصبانیت فرمان رفتن داد .
گویا هیچکس در این دنیا پرنسس رو درک نمی‌کرد .
نه پدرش نه مادرش تا وقتی که زنده بود و نه حتی دوک .
پرنسس بین مردم برای مهربانی و فروتنی اش معروف بود ، پرنسسی که شبیه پرنسس ها رفتار نمی‌کرد .
او دوست داشت میان جمعیت برود ، بین مردم زندگی کند مثل یک دختر معمولی زیر باران برود .
هوا رو به تاریکی می‌رفت ...
..........................................................

°رابارا : سرزمینی به نام رابارا در دنیای واقعی وجود ندارد .
پ.ن: این داستان کامل شدست فقط برای اپ کردنش نیاز به حمایت شما دارم.

آیا او مرا به خانه میبرد ؟Where stories live. Discover now