نق نق کنان به دوک گفت :(نمیدانم پدر چرا مرا به همچین سفر دور و درازی میفرستد . )
در حالی که دوک به پرنسس برای سوار شدن کمک میکرد :((پرنسس میدانی که پدرتان جز خوبی شما چیزی را نمیخواهند ، حتما در این سفر خیری هست رفتن به سرزمین رابارا° و ملاقات با پرنس ناروان میتواند تجربه ای خوبی برای شما باشد بالاخره آدم دنیا دیده بهتر هست . )
پرنسس با اخم به دوک گفت :( و من باور کنم که این سفر فقط به خاطر خودم هست ؟ نه منفعت پادشاهی ؟ )
و با عصبانیت فرمان رفتن داد .
گویا هیچکس در این دنیا پرنسس رو درک نمیکرد .
نه پدرش نه مادرش تا وقتی که زنده بود و نه حتی دوک .
پرنسس بین مردم برای مهربانی و فروتنی اش معروف بود ، پرنسسی که شبیه پرنسس ها رفتار نمیکرد .
او دوست داشت میان جمعیت برود ، بین مردم زندگی کند مثل یک دختر معمولی زیر باران برود .
هوا رو به تاریکی میرفت ...
..........................................................°رابارا : سرزمینی به نام رابارا در دنیای واقعی وجود ندارد .
پ.ن: این داستان کامل شدست فقط برای اپ کردنش نیاز به حمایت شما دارم.
YOU ARE READING
آیا او مرا به خانه میبرد ؟
Fantasyچه اتفاقی می افتد اگر سفر به هم بخورد و پرنسس گم شود ؟ ساعت ها میگذشت و او تنها آنجا بود برای سفیدی برف فرقی نمیکرد که او پرنسس باشد یا یک آدم معمولی . و مدام از خود میپرسید آیا من در این سردی هوا دوام می آورم ؟ آیا بار دیگر چشمان پدرم را خواهم...