«این زمزمهی آهنگ دریاچهی قوی چایکوفسکیه که داری میشنوی؟!
آره، نوت به نوتِ نوای این موسیقی مثل نقاشی خبره و چیره دست، قلموهای کارکرده و کهنهش رو داخل پالت روح فرو میبره و رنگ میپاشه به تابلوی سفید زندگی...شاید برای همینه که داخل هر اثری از من، ردپای ریتم دریاچهی قو به چشم میخوره.
اوجش، فرودش... همه سرشار از حسی هستن که نه میتونم توصیفش کنم، نه میتونم نادیدهش بگیرم.
این بیکلام پخش میشه و من بعد از پلک زدنی، خودم رو داخل روسیهی1871میبینم.
سالن تئاتر مارینسکی و قوی سفیدِ مو طلاییای که روی سن میرقصه و همه رو عاشق خودش میکنه.حس من به این موسیقی، رنگ سفید لایت آکادمیای اون، عطر موهای طلاییِ ملنیک من، همش برای تو عزیزم.
-آندرومدا»
***
طوفانِ زمستانیِ سن پترزبورگ، پایتخت عظیم و تاریکِ روسیه رو زیر بوران و برف دفن کرده بود.
بادهای سهمگینی که از سمت رود نوا و دریای بالتیک به سمت مرکز شهر رهسپار میشدن، فقط و فقط برای مردم عامی پیام آور مرگ، قحطی و رنج بودن.
مردمی که شونزده سال پیش با تاسیس خودجوشِ پایگاههای دفاع در برابر نازیها، جون روسیهی زخم خورده رو نجات داده و قلب تپندهی حیاتش رو گرم نگه داشته بودن، حالا تنهاترین مردم دنیا به نظر میرسیدن.
صبحی نبود که نگهبانهای کاخ پترهوف در کنارهی سنگفرشهای مجللِ ابتدای ورودی کاخ، جنازهی یخزدهی بیخانمانی رو پیدا نکنن.کالسکهی پرشکوه و طلاییرنگ تاجر، از زیر دروازهی زمردیِ ناروا گذر کرد.
کالسکهران که از شدت سرما رو به مرگ بود و به خودش میپیچید، دست یخزدهش رو به مژههای بورش کشید تا برف خوابیده پشت پلکهای سرخ و سرمازدهش رو پاک کنه.با شنیدن صدای مقتدرِ ارباب بیگانهش، کالسکه رو یک خیابان پایینتر از تئاتر تازه تاسیس مارینسکی نگه داشت.
به سرعت از کالسکه پایین پرید و درِ کوچیکش رو برای اربابش باز کرد.
بوتهای چرم و گرون قیمت ارباب، برف خفتهی روی سنگفرش رو لمس کردن.مرد قدمی به جلو برداشت و بعد از چک کردن ساعت طلای آویزون به کتش، پالتوی پوست سمورش رو بیشتر دور خودش پیچید تا سرمای گزنده و موذی از درز باز جلوی پالتوش به بدنش نفوذ نکنه.
بازدم نفس عمیقش رو با شدت به بیرون فرستاد و به عظمت ساختمان پشتیِ تئاتر خیره شد.
_دارم میام.
زمزمهش به گوش پسر نرسید.
دو کوپک* نقره به سمت جوان کالسکه چی پرتاب کرد و بدون توجه به تعظیم بلند بالا و نود درجهش به سمت در پشتی مارینسکی حرکت کرد.
YOU ARE READING
Mariinsky Swan | Hopemin
Fanfiction_آره جیمینا... تو گرمای روح پیر و یخ زدهی منی... تو گناه شیرینی هستی که با جون دل میخوامت و برات میجنگم. ⊹Writer ➺ Andromeda ⊹Genre ➺ Romance, Smut, Historical ⊹Couple➺ Hopemin