Part Two

447 96 48
                                    

_موی لونی سیِت؟

صدای زیباش در گوش پسر طنین انداز شد و برق از سرش پروند.
چشم‌هاش رو ناگهان به سرعت باز کرد و به سمت منبع صدا چرخید.
درست در مقابلش ایستاده بود.

با همون نگاه بانفوذ، ظاهر گرون قیمت و چشم‌هایی که فقط و فقط برای اون مهربون بودن.
نفهمید چطور حریر رو رها کرد.

حریر نازک سفید رنگ پشت سر پسر مانند شنلی به احتزاز دراومد و ثانیه‌ای بعد حجم کوچیکی بین دو بازوی تاجر به آرامش رسید.

_مهتاب من... مهتاب من... مهتاب من...

مرد عاشق مثل درویش بی‌پناهی اون جملات رو انگار که ذکر عارفانه‌ای باشن، پشت هم تکرار میکرد تا شاید از هیجان درونش کاسته بشه.

_زندگی من... عمر من... ملنیک کوچیک من...

پسر که صورتش رو در پالتوی یخ زده‌ی تاجر شرقی پنهان کرده بود، با شنیدن زمزمه‌هاش سر بلند کرد و نگاه آبی آسمونیش رو به چهره‌ی سرخ شده از سرمای فردریک دوخت.
بی صدا لب زد، درست مثل تمامی این مدت:

«_ارباب...»

چروکی بین ابروهای کشیده‌ی فردریک جا خوش کرد؛ با جدیت سر خم کرد و بینی خوشفرمش رو به نوک بینی نخودی پریِ مو طلاییش دوخت.
عطر شیرین وجودش رو سر کشید و زمزمه کرد:

_نگو... اینطور صدام نکن فرشته‌ی چشم روشن من...

کمی سرش رو بالا برد و همینطور که دست‌های کشیده‌ش رو قاب کمر باریک پسرکش می‌کرد، لب‌هاش رو به نوک بینی جیمینش چسبوند.
قدیمی‌ها می‌گفتن بوسه‌ی روی بینی نشان از معصومیت یک عشق سوزان داره؛ نهایت دلتنگی...تیر کیوپید...
آه... چه حقیقت‌های شیرینی به روی لب‌های گذشتگان جاری بود.

مرد اشراف زاده بی پروا، دلتنگ و عاشق بود.
هوس؟! شاید طنابِ هوس نگاه آبی و پوست مهتابی رنگش، مرد چهل ساله رو به دام عشق کشوند‌.
اما در نهایت از تاجر چه چیزی باقی مونده بود؟ میل جنسی؟ ارضا شدن تمایلات دنیوی؟

نه اون مرد به خاطر سکس اینهمه راه رو طی نکرده بود... نه! اسم این هوس نیست... به خدا سوگند که نیست.
کمی از صورت محبوبش فاصله گرفت.

_اونا مجبورت کردن؟ درسته؟ که اینطور سرمایه دارایی که میان اینجا رو صدا بزنی؟

چشم‌های پسرک بیست ساله، درشت، آبی و معصوم بود.
پلکی زد و سایه‌ی مژه‌های بورش روی گونه‌ی لطیفش رد کمرنگی انداختن.

جانگ شیفته‌ی همه چیز اون پسر بود. از خال کمرنگ روی گونه تا ترقوه‌ی روشنش که از بند پارچه‌ی لطیف رها شده بود و سفیدی پیراهنش در برابر پاکی تنش شرم می‌کرد و از رو می‌رفت.

_من که به تو گفتم هرگز منو ارباب صدا نکن... نگفتم؟

جیمین در کمال معصومیت سری به معنای مثبت تکون داد.
هوسوک دستی به موهای بور پسرک کوچیک و زیباش کشید و زمزمه کرد:

Mariinsky Swan | Hopeminजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें