زنجیر هفتم: جبران

353 105 17
                                    

خروجشون از جنگل مصادف شد با طلوع خورشید. چون یک بار این راه رو طی کرده بودن راحت تر تونستن برگردن. همشون به شدت تشنه و گرسنه بودن. مخصوصا ییبو. تمام مدت بدن ژان رو روی کولش حمل کرده بود و اخم به ابروهاش نیاورده بود. اون بال های ژان رو گرفته بود، الان حق داشت بخاطر وزن شیطان اعتراض کنه؟نه.
خودش اینجوری فکر می کرد که تا آخر عمرش باید مواظب ژان باشه. باید تلاش کنه تا جبران کنه. برای اینکه بعد از تموم شدن این ماجرا ...بهونه ای برای فراموشی به پرنسش بده.
سر شیطان که مدتی میشد عمیق خوابیده بود روی شونه پسر قرار داشت و بینیش به گردنش چسبیده بود.
وانگ از لحظه ای که از دروازه فاصله گرفته بودن سکوت کرده بود و اگه اصرار افرادش برای استراحت نبود همونطور با قیافه درهم و پی در پی به راه رفتن ادامه میداد. چرا انقدر عجله داشت؟
بعد از چند قدم در کنار جاده روی چمن های خیس به ون مشکی رنگی که باهاش به اینجا اومده بودن رسیدن و وانگ بدون توجه به بقیه پشت فرمون 
جا گرفت. خوبه حداقل منتظر موند تا بقیه هم سوار شن. با اون قیافه ای که ووجین گرفته بود ییبو تصور می کرد الان سوار میشه، پاش رو روی پدال گاز میکوبه و خداحافظ.
البته که اگه اینکار رو میکرد به نفع ییبو و ژان بود. چون اون ها هم میتونستن فرار کنن.
وانگ با وجود اینکه دست های ییبو باز بود و تنها دلیل زندگیش رو هم روی کول اش گذاشته بود، هیچ ترسی از فرار کردن کلید اش نداشت. ژان کلید اش بود. کلیدی برای باز کردن صندوق گنج اش.
ییبو خسته بود و ژان هم درد داشت. پس نمیتونستن جای دوری برن.
لب های خشکش رو زبون زد و بدن ژان رو روی صندلی خوابوند. مقابلشون افراد وانگ نشسته بودن و معلوم بود اون ها هم توانی برای جابه جا شدن ندارن .
کنار شیطان نشست و با بلند کردن سر مرد، اون رو روی پای خودش کشید. سر ژان روی پاهای ییبو قرار گرفت و بخاطر از دست دادن گرمای بدن ییبو و تغییر مکانش، پلک هاش آروم از هم فاصله گرفتن. نگاهی به اطرافش انداخت. دو مرد مقابلشون از شدت خستگی بیهوش شده بودن و پلک های ییبو هم روی هم میفتادن.
-ییبو ... خوبی؟
با صدای خسته و دورگه ای که ناشی از خواب بود، درحالیکه سرش رو بالا می آورد، پرسید.
ییبو پای شیطان رو جای مناسبی گذاشته بود تا اذیت نشه. و ژان نمیتونست بدون درد تکونش بده.
ییبو پلک هاش رو به سختی از هم فاصله داد و بعد از لبخند کوتاهی سر تکون داد. ژان هم متقابلا لبخند زد و صورتش رو به شکم ییبو چسبوند، دست پسر لای موهای معشوقه اش نفوذ کرد و خیلی آروم درحالیکه چشم هاش ناخوداگاه بسته میشدن به نوازش ابریشم های مشکی ژان مشغول شد تا بالاخره چشم هاش گرم شدن و بدنش بعد یک روز طاقت فرسا مهمون آرامش شد.
ژان نفس عمیقی کشید و خودش رو بیشتر به ییبو چسبوند. درد پاش هرلحظه داشت کمتر میشد و شیطان از این بابت نمیدونست خوشحال باشه یا
ناراحت. نشونه خوبی بود یا بدی؟
لب هاش خشک شده بودن و بخاطر زبون زدن های متعددش، ترک خورده بودن. دست هاش رو نزدیک بدنش آورد و سعی کرد با جمع تر شدن خودش رو گرم کنه. اوایل پاییز بود ...هیچ وقت انقدر سردش نمیشد. همیشه بال هاش در برمیگرفتنش و با حرارت اون ها پرنس مطرود سردی هوارو حس نمی کرد...
امروز دروازه رو بهشون نشون داد. راه ورود رو بهشون گفت. ییبو بهش گفت اون شیاطین لیاقت فداکاریش رو ندارن ...پس چرا قلبش درد می کرد؟
میدونست درد خیانت چطوریه و از این درد می کشید که خودش داره اون درد رو به خانواده اش میده. اگه میفهمیدن این کار رو برای نجات جون  یک انسان کرده، می بخشیدنش؟
نوازش موهاش توسط دست بزرگ ییبو مدت کمی طول کشید اما حس خوبی که از گرمای دست اون پسر میگرفت، بهش میفهموند که راه رو درست 
رفته. که کسی رو که لازم بوده نجات داده، کسی رو که دوستش داره. کسی که ژان بهش نیاز داره ... هرقدر هم گناه کار ...اما ... ژان دوستش داره .
از تصمیم امروزش خوشحال بود. فرصت دوباره به ییبو هرچقدر که خطرناک بنظر می رسید، هزاران برابرش خوشایند بود.
بوسه چند روز پیششون ... آغوش گرمش....دوست دارم گفتنش ...نگران شدنش ... همشون به صد ها خیانت می ارزیدن. میدونست احمقه که اینطور
فکر میکنه. احمقانه بود که بجای فکر گرفتن انتقام بال هاش که بهش قدرت می بخشیدن الان تو فکر لب های پنبه ای ییبوعه که بهش حس خوشبختی میدادن.
قدرت مهم بود یا عشق ؟! اگه کسی بجای ژان بود، انتخابش چی بود؟! قدرت، دست نیافتنی بودن رو تضمین می کنه اما عشق فقط درمونده و احمقت 
می کنه. ژان تنها کسی بود که دلش میخواست احمق باشه؟

[ Outcast Devil ] Onde histórias criam vida. Descubra agora