چشمهاش رو از جاده بیانتهای مقابلش گرفت و به مرد کنارش داد. ژان درحالیکه پلکهاش رو بسته بود پیشونیش رو به شیشه سرد تکیه داده بود و نفسهای عمیق می کشید. میدونست ساعت دو صبح برای شروع این سفر مناسب نیست اما چارهای نداشت. شب بهترین زمان برای دور شدن از این شهر لعنتی بود.
ماشین نسبتا قراضهای که به سختی گیر آورده بودن داشت بنزین تموم میکرد و با هر میلی متر نزدیک شدن اون خط قرمز به انتها، ییبو دندونهاش رو توی لب پایینش فرو میبرد و میدونست احمقانه است اما امیدوار بود که بخاطر تاریکی و خسته بودن چشمهاش داره اشتباه میبینه.
بزاق گلوش رو فرو برد و مرد کنارش رو که روی صندلی جمع شده بود مخاطب قرار داد:
-سردته ژان؟
ژان بدون بازکردن چشمهاش سرش رو به دو طرف تکون داد و چیزی نگفت. و ییبو نتونست حس بدش رو کنار بزنه. ژان امروز به طرز عجیبی ساکت شده بود.
-چیزی شده؟
دوباره با لحنی که نگرانیش به وضوح قابل درک بود پرسید. نور کم چراغهای کنار جاده تا حدی اجازه دیدن اطراف رو به دو پسر میدادن.
شیطان سرش رو سمت ییبو برگردوند، شونهای بالا انداخت و زمزمه کرد:
-فقط... یکم نگرانم!
پسر کوچیکتر عصبی نگاهی به صفحه نمایشگر مقابلش انداخت. چراغ لعنتی بنزین مدتها بود روشن شده بود و ییبو میدونست چیزی تا توقف کامل این آهن قراضه نمونده.
-چیزی برای نگرانی نیست. ما داریم از شهر میریم، یانگ می نمیتونه کل چین دنبال ما باشه.
ییبو با لحن مطمئنی گفت و فرمون رو بین انگشتهاش فشرد.
-فقط... یه مشکل کوچیک داریم.
ییبو بعد از یک تکخند عصبی گفت و مشتش رو روی فرمون ماشین کوبید. ژان متعجب به دوست پسرش خیره شد.
ماشین بعد از گذروندن چند متر که به سختی طی کرد، متوقف و باعث شد راننده سرش رو به فرمون تکیه بده.
-بنزین تموم کرد؟
ییبو آروم سرتکون داد و بعد از بازکردن در از ماشین دزدی پیاده شد و ژان هم به پیروی ازش همینکار رو تکرار کرد.
شیطان با چشمهای خستهاش اطراف رو از نظر گذروند. تا چشم کار میکرد بیابون بود و میونش، جاده نسبتا باریکی که هرچی بیشتر بهش نگاه میکردی، سختتر میتونستی انتهاش رو پیدا کنی.
دستش رو روی شقیقههای دردناکش گذاشت و هوای سرد رو به ریههاش کشید. ییبو میگفت چیزی برای نگرانی نیست. منظورش چی بود دقیقا؟ اونها وسط ناکجا آباد بودن! حتی اگر به هر سختی که بود خودشون رو به شهر میرسوندن اگه یانگ می، بین مامور های پلیس هم آدم داشته باشه میتونه به راحتی از جاشون مطلع بشه.
ییبو حینی که کوله پشتیاش از عقب ماشین برمیداشت و اون رو روی دوشش مینداخت، موبایلش رو کنار گوشش گرفت و با چشمهاش به مرد بزرگتر اشاره کرد که باید حرکت کنن.
شیطان بیسر و صدا درحالیکه دستهاش رو مقابل دهانش نگه داشته بود تا بتونه یکم گرماشون کنه قدمهای آرومی پشت سر ییبو برمیداشت.
بعد از چند بوق کوتاه بالاخره صدای شخص مورد نظر توی گوشهای ییبو پیچید و پسر به سرعت به حرف اومد:
-ییشینگ؟خودتی؟
-محض رضای خدا وانگ ییبو! ساعت دو صبحه!
مرد پشت خط با صدایی که واضحا خوابآلود بودنش رو نشون میداد، نالید.
-به کمکت نیاز دارم.
ژان ابرویی بالا انداخت و لبهاش رو جمع کرد. از این ییشینگ که احتمالا مورد اعتماد ییبو بود چیزی نمیدونست و همین موضوع داشت حس کنجکاویش رو تحریک میکرد.
-من توی یکی از مسافرخونههای جاده فرعی که ازش میرفتیم خونه جک میمونم. میدونی که کجارو میگم درسته؟
ییبو مکث کرد تا "آره" گفتن مرد رو درحالیکه صداش همچنان خوابالو اما متمرکز بود رو بشنوه و بعد ادامه داد.
-یه ماشین با یک باک پر نیاز دارم تا طلوع خورشید منتظرم!
-داری چیکار میکنی ییبو؟ میدونی اونجا برای موندن اصلا مکان خوبی نیست، درسته؟
ییشینگ مردد زمزمه کرد. باورش نمیشد ییبو دوباره بخواد به اون جهنم برگرده.
پسر کوچیکتر نفس عمیقی کشید حینی که برمیگشت تا مطمئن بشه ژان هنوز پشت سرشه جواب داد:
-میدونم. برات میگم بعدا. منتظرم!
موبایلش رو توی جیبش فرو برد و به چهره پر سوال ژان که پشت سرش ایستاده بود لبخند زد.
-کی بود؟
-یه دوست قدیمی!
خیلی خلاصه و سریع جواب داد و با گرفتن دست یخ کرده ژان جلو کشیدش که کنارش قدم برداره. دست مرد رو به همراه دست خودش به سختی توی جیب کتش فرو برد.
سرمایی شدن ژان تقصیر خودش بود. تقصیر خود احمقش و میدونست تا آخر عمرش قرار نیست از سرزنش کردن خودش پشیمون بشه.
-منظورش از مکان خوبی نیست چی بود؟
سوال دوباره شیطان باعث شد پسر نفس عمیقی بکشه و قدمهای بلند تری برداره.
-اون مسافر خونه و نواحی اطرافش چند سالیه که پاتوق مجرم هاست. دزد، فروشنده مواد و حتی... قاتل.
چشمهای مرد گشاد شدن و چند بار پلک زد تا متوجه حرف ییبو بشه. الان راست داشتن میرفتن بین یه گله قاتل؟ ییبو چه مرگش بود؟
-ییبو چته خوبی؟! ما داریم میریم اونجا چه غلطی کنیم؟
با عصبانیت داد زد و دستش رو از دست ییبو بیرون کشید. خدایا از این کم حرفی دوست پسرش متنفر بود. ییبو بجز زمانیکه ازش میپرسیدی، زمان دیگهی راجع به افکارش حرف نمیزد.
-یکی رو اونجا میشناسم که شاید کمکمون کنه و... بخاطر اینکه یانگ می فکر نمیکنه ما ممکنه اونجا باشیم. هیچ آدم عاقلی با پای خودش به اون مسافر خونه نمیره! بخاطر همینه که این جاده مدت هاست یه جاده لعنتی فرعیه!
ییبو عصبی حینی سمت شیطان برمیگشت غرید و کوله پشتی که دائم از روی شونهش سر میخورد رو بالا کشید.
-مطمئنی هیچ جای دیگه نبود که بریم؟ خودت همین الان رسما اعتراف کردی که احمقیم که داریم میریم توی اون قبرستون!
پرنس تبعید شده درحالیکه که سعی میکرد کنترل لبهای لرزونش رو به دست بیاره متقابلا با صدای بلندی گفت و سنگی که جلوی پاش بود رو با عصبانیت تا دورترین جایی که میتونست، پرت کرد!
به طرز مسخرهای باد سردی که به گونههاش میخورد دندون های حساساش رو میلرزوند و ژان از این وضع متنفر بود.
-میخوای چیکار کنم؟ برگردیم عمارت؟
پسر کوچیکتر با پوزخند پرسید و دستش رو سمت راهی که تا حالا اومده بودن بلند کرد، انگار داشت به پکن اشاره میکرد.
-میتونستیم تو خونه مامانت بمونیم!
ییبو به موهای بلند مشکی رنگش چنگ زد. نمیفهمید چه بحث مسخرهایه دارن میکنن.
-ما دیگه جایی تو پکن نداشتیم! معلوم نیست ووجین تا کی دهنش رو بسته نگه میداشت یا معلوم نبود که وقتی من میرم بیرون، کی یکی از اون آدمهای احمقش منو ببینه و تا خونهای که تو توشی تعقیبم کنه!
داشت ناخوداگاه صداش رو بعد هر کلمه بالاتر میبرد و هنوز متوجه نشده بود که ژان هنوزم به این تن صدا حساسه.
-بسه... فهمیدم.
ژان درحالیکه انگشتهای باریکش رو روی شقیقه هاش میکشید، آروم زمزمه کرد و جلوتر از ییبو قدم برداشت. میدونست یهو جوش آورده و تقریبا الکی به همچین موضوعی گیر داده اما حس مزخرفی که راجع به اون مسافرخونه داشت رو قرار نبود کسی درک کنه و مطمئن بود یه اتفاق بزرگ اونجا منتظرشونه...🔱••🔱••🔱••🔱••🔱
-چیزی پیدا نکردید؟
یانگ می درحالیکه عصبی پاشنه کفشاش رو روی پارکتها میکوبید و قدم برمیداشت پرسید و بعد از شنیدن جواب "نه" از ووجین، فنجون قهوهای رو که روی میز چوبی مقابلش بود با حرکت ناگهانی روی زمین پرت کرد و به صدای خرد شدنش گوش داد.
کمترین واکنشی از صورت وانگ نگرفت. دو دستش رو لبه میز گذاشت و بعد از بستن پلکهاش، سرش رو خم کرد. میتونست جدا شدن گردنبند از سینه اش رو که حالا از گردنش آویزون بود و تاب میخورد رو احساس کنه.
-آب که نشدن برن توی زمین!
-شاید همین اتفاق افتاده!
ووجین بعد از تکخندش گفت و شونهای بالا انداخت.
یانگ می عصبی از جوابی که گرفته بود با ناخنهای تقریبا بلندش روی میز ضرب گرفت و اجازه داد صدای برخورد ناخنهاش با چوب توی اتاق بپیچه.
-گمشو بیرون!
فعلا حوصله گرفتن حال مرد پشت سرش رو نداشت اما مطمئن شد که قرار نیست این رفتار ووجین رو بی جواب بزاره.
همه این جریانات تقصیر یک نفر بود. اون امپراطور احمق!
گردنبند طلایی رنگش در عین حال که حس بدی بهش میداد اما پیروزیش رو فریاد میزد. اون گردنبند غنیمتی بود که بعد از پیروزی توی جهنم به دست آورده بود.
پیروزی که با قلب شکسته بهش رسیده بود.
گردنبند متعلق به شخص خاصی بود و یانگ می اصلا برای دزدیدنش شرمسار نبود.فلش بک
درحالیکه توی راهروی بزرگ قدم برمیداشت لباس مشکی رنگ سادهش رو توی تناش مرتب کرد. میدونست این جایگاه لعنتی اش نیست اون قدرتمند تر از این بود که یک جعبه خاکی رو تا اتاق ملکه حمل کنه. ملکهای که باردار بودنش رو بهونه میکرد و حتی برای آب خوردن، خدمتکار شخصیش رو به کار میگرفت و خدمتکار جوان از تحقیر شدن نفرت داشت. از اینکه یکی از بالا بهش خیره بشه و بهش دستور بده بیزار بود. بعد از تقه کوتاهی که با نوک کفشش به در زد لبهاش رو برای اینکه حرف احمقانهای از دهنش درنیاد، میون دندونهاش فشرد و بعد از شنیدن صدای ضعیف ملکه که بهش اجازه ورود میداد با آرنجش به سختی در رو باز کرد و وارد شد. زن میانسال که دومین همسر پادشاه بود بعد از مدت ها بالاخره باردار شده بود و از همین مسئله استفاده های زیادی کرده بود. بالاخره امپراطور جهنم داشت صاحب وارث میشد و کی میتونست مقابل خواستههای مادر احمق اون وارث لعنتی سر خم نکنه؟
شنیده بود روی زمین، انسانها دیگه پادشاه ندارن، اونها در صلح زندگی میکنن و زیرسلطه کسی نیستن. همیشه آرزو داشت به زمین بره. اینجا همه احمق بودن.
آسمون آبی... مردم در صلح... نبود فقر... تحقیر نشدن... چیز هایی که فکر میکرد بین آدم ها وجود داره اما در واقعیت... نبود.
زن درحالیکه به تاج تخت تکیه زده بود و دستش رو روی شکم برآمده اش گذاشته بود با لبخندی که به ظاهر مظلومانه زده شده بود بهش خیره شد و ازش خواست جعبه رو روی میز کنارش بزاره.
دست ملکه لعنتی دائم روی شکمش کشیده میشد و گردبندی روی سینهاش نشسته بود که جایگاهش رو ثابت میکرد. و کی نمیدونست که اون شخص از برگ برنده ای که با خودش حمل میکنه چقدر خوشحاله؟پایان فلش بک
🔱••🔱••🔱••🔱••🔱
VOCÊ ESTÁ LENDO
[ Outcast Devil ]
Fantasia🌟 شیطان مطرود 💰 کاپل: ییژان 🕯 ژانر: تخیلی، رمنس، اسمات 💰 نویسنده: نارسیس 🕯Channel: @exosuibians 👑 [ خلاصه داستان ] 👑 گاهی برای پشیمونی خیلی دیره. حداقل الان برای ژان دیره ... حالا که با زنجیر های فولادی که باعث سوختن پوستش میشدن اسیر ادمیزاد...