آخرین زنجیر: مملوء از عشق

347 64 35
                                    


یانگ می که نیشخند کوچیکی روی صورتش نشسته بود به نور اون طرف دروازه خیره شد و بالاخره به سمتش قدم برداشت.
وانگ در کنار افرادش پشت سرش زن ایستاده بود.
ییبو سرش رو از روی سینه شیطان بلند کرد و میون گریه‌هاش لبخند زد. می‌تپید. هرچند آروم و بی جون اما ژان هنوز زنده بود.
زیر بغل مرد رو گرفت و کشون کشون از دروازه دورش کرد. همزمان نگاهش افتاد به وانگ ووجین که با نگرانی به یانگ می نگاه می‌کرد.
هنوز غروب خورشید فرا نرسیده بود. و انگار ووجین هم قصد نداشت چیزی بگه.
-سلام ژان رو به پدرش می‌رسونم. قبل از اینکه بکشمش.
یانگ می بعد از یک تکخند زمزمه کرد و بالاخره دو طرف صخره به هم نزدیک شد و دروازه بسته شد. انگار که هیچوقت اون صخره از هم شکافته نشده.
بالا تنه ژان تقریبا روی پاهاش بود و بدنش بی حال تر از هر زمان دیگه ای بود. نفس راحتی کشید. تموم شده بود.
پدرش با عجله به سمتش اومد و کنار ژان روی زانوهاش نشست.
-حالش خوبه؟
ییبو نگاهی به به صورت رنگ پریده و زخمی ژان کرد. خونی که بالا آورده بود تمام گردنش رو رنگی کرده بود و گوشه لب پاره شدش تمنای بوسیده شدن می‌کرد.
تموم شده بود. ژان توی آغوشش بود و یانگ می توی جهنم تنها بود.
-خوب میشه...
درحالیکه دستش رو روی چتری های خاکی مرد می‌کشید زمزمه کرد. دستش رو پایین تر آورد و گونه کبودش رو لمس کرد. به سختی نفس می‌کشید. ژان تونسته بود انرژی دروازه رو تحمل کنه. ژان مقاومت کرده بود. یادش بود که پادشاه جهنم به ژان گفته بود که تو ضعیفی و مایه ننگ سرزمین ایدم. اما این حقیقت نداشت. ژان
فداکار و قوی بود. اونقدر قوی که دوباره به خائنی مثل ییبو اعتماد کرده بود و اونقدر فداکار که جونش رو برای همون خائن به خطر انداخته بود.
سرش رو بالا آورد و به چهره شرمنده پدرش نگاه کرد.
-چرا بهش نگفتی باید غروب از دروازه رد بشه؟
ووجین نفس عمیقی کشید.
-وقتش بود این ماجرا رو تموم کنم. یانگ می بهرحال زنده از جهنم خارج نمیشه... اون کارهای غیرقابل بخششی کرده.
-چرا بهش خیانت کردی و بهمون کمک کردی؟
سوال ییبو باعث شد با شرمندگی لب هاش رو از درون گاز بگیره و شونه هاش آویزون بشن.
-من کمکتون نکردم... وقتی ژان می‌خواست دروازه رو باز کنه باید جلوش رو می‌گرفتم... ممکن بود... زنده نمونه.
-فعلا که زنده است. باید برسونیمش بیمارستان.
ییبو با یه لبخند تلخ گفت و باعث شد ووجین هم مردد لبخند بزنه. درسته ووجین هیچوقت پدر خوبی براش نبود. اما ییبو پسر کینه ای نبود. ووجین ثابت کرده بود بهش اهمیت میده و همین کافی بود.
ییبو به سختی از روی زمین بلند شد. ضربه ای که به پشت سرش خورده بود باعث شده بود درد سرش دو چندان بشه اما الان وقتی برای هدر دادن نداشت. به سرعت خم شد تا بدن بیهوش شیطان رو از روی زمین بلند کنه اما پاهای دردناکش توانی نداشتن و روی زمین کنار ژان سقوط کرد.
ووجین نگاهی به پسرش کرد و دو تا از انگشت هاش رو طرف سالم گلوی ژان گذاشت. نبضش کند بود.
-تکلیف ما چیه قربان؟
یکی از مردها که کلافه به نظر میومد اسلحه اش رو پشت شلوارش جا داد و سوالش باعث شد ووجین بلند شه و سمتش برگرده.
-ببرینشون توی ماشین.

[ Outcast Devil ] Où les histoires vivent. Découvrez maintenant