زنجیر دوم: حماقت

511 148 54
                                    

هر آدمی، حداقل یک بار در زندگیش طعم تلخ پشیمونی رو چشیده. پشیمونی حس واقعا بدیه. ییبو الان لب مرز بود. پشیمون بود اما میدونست که نباید باشه. پشیمونی بی فایده ترین حس یک انسان بود. وقتی پشیمونی نه میتونی برگردی به عقب و نه میتونی به حرکت رو به جلو ادامه بدی. انگار وسط راه تو یک بیابون خشک و بی آب تنها شدی. نمیدونی چیکار کنی و هیچ کاری هم ازت برنمیاد.
مدت ها بود که به تصمیم احمقانه اش شک کرده بود اما مگه چاره ای هم بجز ادامه دادنش داشت؟ نمیتونست از دستور سرپیچی کنه. سرپیچی کردن ریسک بزرگی بود که فعلا نمیخواست سمتش بره.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و چشم هاش رو بست. فکر و خیال بیش از حد، فقط مغز رو خسته می کنن و دقیقا مثل پشیمونی بی فایده ان.
قدم های محکم و سنگینش رو به سمت اتاقش کج کرد و نگاهی به پلاستیک سفید رنگ بین دست هاش کرد. فقط امیدوار بود نتیجه بگیره. از کار هایی که باعث کلی ناراحتی و آسیب میشدن نفرت داشت و اگه اون کار بی ثمر هم باشه طبیعتا موجب میشد نفرت ییبو دو چندان بشه.
هنوز دستش رو روی دستیگره در نذاشته بود که با صدا زده شدنش توسط کسی به عقب برگشت.
-چی میخوای فنگ ؟
کلافه پرسید و به چشم های ریز شده مرد نگاه کرد.
-باید حرف بزنیم.
فنگ چند قدم به ییبو نزدیک شد و مقابلش ایستاد. نگاهش رو به داروهای دست مرد داد وابرویی بالا انداخت.
-میخوای کمکش کنی؟
-از یه مرده چجوری میخواید حرف بکشید ؟
ییبو سرد جواب داد و مشتش رو دور پلاستیک محکم تر کرد. اون کلمه"مرده" بدجوری با اعصاب نداشته اش بازی می کرد.
-اوکی. سعی کن خیلی نزدیکش نباشی. خودت بهتر از من میدونی با چه موجود پلیدی سر و کار داری. اون یه شیطانه که پشت ظاهر معصومش پنهان شده.
ییبو دندون هاش رو روی هم فشرد و مشتش رو برای فرود نیومدن روی گونه استخونی فنگ به سختی کنترل کرد. بجاش به آرومی سر تکون داد و به پشت سر فنگ که داشت ازش دور میشد نگاه کرد.
با عصبانیتی که سعی در خاموش کردنش داشت وارد اتاق گرم خودش شد.
ژان همچنان روی تخت بیهوش بود و ذره ای تکون نخورده بود.
به پلک های بسته مرد نگاه کرد و کنارش نشست. چتری های بلندش رو بالا داد و آروم زمزمه کرد:
-چرا هیچکس نمیتونه ذات فرشته گونت رو ببینه ؟ تو بالاتر از فرشته هایی.
بوسه ای روی پیشونی نسبتا داغ محبوبش زد و دو تا از کپسول هایی رو که خریده بود از بین لب های نیمه باز ژان داخل دهنش گذاشت. به هر سختی که بود با برداشتن بطری آب از روی میز کنار تخت، جرعه ای آب هم به خوردش داد.
اون دکتر نبود و مطمئن نبود این کپسول ها به درد مقدار عفونت بدن ژان میخورن یا نه.
بیخیال فکر و خیال بیشتر شد و بعد از بالا دادن آستین گشاد و بلند لباس از دست ژان مسکنی که تازه خریده بود رو تزریق کرد و پتوی روش رو تا زیر چونه اش بالا کشید.
بدنش داغ بود ولی نه اونقدر که نگران کننده باشه.
از روی تخت بلند شد و لباس هاش رو با یک تیشرت و شلوار راحت عوض کرد. تمام مدت به چهره نسبتا آروم شیطان زل زده بود ونمیدونست کارش درسته یا نه.
اینکه مسئول شرایط فعلی ژان خودش بود قلبش رو به درد می آورد و اینکه میدونست کاری هم از دستش بر نمیاد بیشتر آزارش می داد. حتی از بهتر شدن حال الان ژان هم مطمئن نبود و فقط میتونست تلاشش‌رو بکنه. نمیتونست ژان رو به بیمارستان ببره علاوه بر اینکه نمیتونست از اینجا خارجش کنه میرفت اونجا و چی میگفت؟ من این شیطان رو تا سر حد مرگ زدم و آزار دادم لطفا هم زخم های بدنش و هم قلبش رو درمان کنین؟ خب زیادی مسخره بود.
سطل حاوی آب رو با یک دستمال تمیز کنار تخت ژان گذاشت. سعی کرد با استفاده از ساده ترین و همیشگی ترین راه تب ژان رو پایین بیاره و بعد چند ساعت موفق هم شد.
دمای بدن مرد میشه گفت تقریبا نرمال شد و بدنش به داغی قبل نبود.
نزدیک غروب بود و میدونست ژان باید چیزی بخوره اما تا زمان بهوش اومدن شیطان کاری از دستش برنمیومد .
هوای اتاق بیش از حد تحملش داشت گرم میشد پس تیشرتش رو در آورد و بدن خسته اش رو روی تخت کنار ژان انداخت. نمیدونست هنوزم اجازه داره کنار مرد رنج دیده کنارش دراز بکشه یا نه؟ لیاقت داشت که بدن ظریفش رو در آغوش بکشه و عطر سر مست کننده اش رو به ریه هاش هدیه بده؟
به چهره معصوم معشوق سابق اش تو خواب خیره شد و انگشتش رو نوازش وار روی ابروش کشید. سایه مژه های بلندش بخاطر نور کمی که از پنجره وارد میشد روی گونه هاش افتاده بودن و بین لب های بی رنگش فاصله افتاده بود.
نمیفهمید اگه اون ها نیاز به اطلاعات دارن پس چرا همچین بلاهایی سرش میارن ؟ یه شیطان زخمی که ممکن بود تا پای مرگ بره چطور قرار بود به سوال هاشون جواب بده؟
ییبو ژان رو دوست داشت این رو خوب میدونست اما توجیح مناسبی برای کاری که کرده بود نداشت. نمیتونست دلیل احمقانه اش رو توضیح بده و توقع داشته باشه ژان دوباره به آغوشش برگرده. اصلا دلیلی داشت ؟!
اگه خودش بجای ژان بود هیچوقت کسی رو که چنین کاری باهاش بکنه نمی بخشید حتی اگه بهترین دلیل دنیارو هم داشته باشه. پس امیدی نداشت دوباره قلب ژان رو بدست بیاره فقط میتونست خودخواه باشه و ژان رو در هر شرایطی برای خودش نگه داره.
تا بیدار شدن مرد وقت زیادی داشت و یکم استراحت برای مغز خسته خودش هم بد بنظر نمی اومد.
پلک هاش رو مثل ژان روی هم گذاشت. بدن بیحال شیطان رو به آرومی بغل کرد تا ناخواسته فشاری به زخم های ژان نیاره و خودش رو بعد از یه روز سخت و پر تنش مهمون خواب آرومی کنار شیائو ژان کرد.

[ Outcast Devil ] Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora