≔1

247 56 49
                                    

«1970 »
با شنیدن صدای قفل در، از روی صندلیش بلند شد و شروع به مرتب کردن آزمایشگاهی که خودش تو انبار خونه‌اش ساخته بود، کرد.
با دیدن رابرت لبخندی زد و کتاب های تو دستش رو توی قفسه‌ی کتاب‌هاش گذاشت.
مردمک های کنجکاو رابرت تو فضای کوچک انباری گشتی زدن و در آخر سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید:
"بلاخره درستش کردی؟"

جین سرش رو به چپ و راست تکون داد و مخالفت کرد.
"هی مرد، تو باید اعتماد بنفس بیشتری داشته باشی. دختر من زمان زیادی براش نمونده!"

"اما هنوز درباره‌اش مطمئن نیستم‌‌. ممکن درست کار نکنه یا عوارض زیادی داشته باشه."

رابرت که با وجود وضعیت مالی داغونش تنها امیدش برای زنده موندن دخترش از سرطان، رویای جین برای تبدیل به شخصی که با یک دارو جان صد ها هزار نفر رو نجات می‌ده بود، سعی می‌کرد بیشتر برای ساختنش اون رو مشتاق کنه.
اما جین بعد از بیرون انداخته شدن از بزرگ ترین شرکت دارو سازی انگلستان، واقع در شهر لندن تمام اعتماد بنفس خودش رو از دست داده بود.
ورق یک‌باره برگشت و جین موند و سرافکندگی ها...
جین با وجود یتیم بودن، توی شهر کوچک کیدرمینستر به سختی و صد البته با کمک و سخاوتمندی های شهردار زندگی ساده‌ای برای خودش ساخته بود و با پشت کار و تلاش های زیاد موفق شد به بزرگترین شرکت داروسازی لندن راه پیدا کنه اما بخت همیشه باهاش یار نبود!
با اشتباه کوچکش خسارت بزرگی به شرکت زد و در نهایت از اونجا اخراج شد!
تا قبل از اخراج شدنش داماد آینده‌ی فوقالعاده شهردار بود و بعد از اون اتفاق تبدیل به یک ننگ برای شهردار شد!

جاناتان آدامز مؤسس شهر کیدرمینستر سال‌ها پیش وقتی با همسر دورگه کره‌ای/انگلستانی خود، میشل جانگ از دست طلبکار ها فرار می‌کرد به صحرایی خالی از سکنه رسید و همون‌جا زندگی جدیدی برای خودش و افراد زیادی ساخت.
حالا بعد از گذشت چهل سال شهر کیدرمینستر با صد خانوار، تبدیل به شهری کوچک، ساکت و از همه مهم تر امن شد!
جاناتان از ترس طلبکار هایی که با وجود پس دادن پولشون باز هم دست از سرش بر نمی‌داشتن و تشنه‌ی خونش بودن، دور تا دور شهر رو دیوار های بلندی کشید و امنیت خودش و خانواده‌اش رو بیشتر کرد!

جین و لیزا از بچگی با هم در ارتباط بودن و درنهایت تو بزرگسالی تصمیم مهمی گرفتن.
جاناتان هرگز پسر بچه‌ای که خودش نقش بزرگی تو تربیتش داشت و شخص موفقی تو زندگیش بود رو رد نمی‌کرد اما با وجود گندی که جین زد، از اون پسر بچه قطع امید کرد.
"یک بار اشتباه کردی اما دلیل نمی‌شه همیشه اشتباه کنی! تو باید اون داروی لعنتی رو بسازی!"

رابرت گفت و جین بلافاصه انگشت اشاره‌اش رو روی بینیش گرفت.
"ششش، ممکنه یکی صدات رو بشنوه!"

برای رابرت شنیده شدن صداش توسط شخصی و رسیدن این خبر که جین برای خودش آزمایشگاه کوچکی تو انباری خونه‌ش ساخته، کوچک ترین اهمیتی نداشت.
وقتی پای مرگ و زندگی دختر دوازده ساله‌ش وسط بود نمی‌تونست دست روی دست بذاره!
رابرت فکر می‌کرد جین می‌تونه دارویی برای درمان قطعی دخترش پیدا کنه.
هرچند که جین مطمئن بود چیزی که بیشتر از یک‌سال روش کار کرد به جز تلف کردن زمان و عمرش چیز دیگه‌ای نبود!
وقتی نتیجه‌ای از اون نگرفته بود نمی‌تونست با جون کسی بازی کنه. مخصوصا اگه اون شخص تنها امید و فرزند صمیمی‌ترین دوستش باشه.
پلک هاش رو روی هم فشرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی خطاب به دوست چندین ساله‌ش گفت:
-باید دخترت رو به لندن ببری. من مطمئنم دکتر هایی اونجا هستن که بتونن کمکش کنن!

-« 𝐑𝐉-𝟏𝟐𝟎𝟒 »-Where stories live. Discover now