Part 1

53 1 0
                                    

گوشی را از دست راست به دست چپم دادم و پایین اوردم تا فیلم را قطع کنم هرجا می رفتم از ان مکان فیلم می گرفتم تا یادم بمانند هر چند که همه را در خاطراتم با تمام وجود ثبت و حفظ می کردم اما خب اینطور حس بهتری داشتم اینکه با نگاه کردن فیلم ها به زمان انها سفر کنم برایم حس بهتری به ارمغان داشت..

هنوز فیلم را قطع نکرده بودم که گوشی از دستم کشیده شد با تعجب به سمت مهران برگشتم گوشی را سمت خودش گرفته بود و جلوی دوربین ادا در می اورد ..
حرصم گرفت دست دراز کردم تا موبایلم را پس بگیرم او هم دستش را بالا برد و عقب رفت با لج نزدیکش شدم و آستین لباسش را گرفتم ، سعی کردم دستش را پایین بیاورم اما او سیخونک زد و جیغی را که جلویش را گرفته بودم دراورد:
_مهرااان..موبایلمو بده ...اون اداهای زشت و در نیار
ابرو بالا انداخت بدون گفتن حتی یک کلمه و این بیشتر آزارم داد ... این پسر عموی رو مخ همیشه همینطور روی اعصاب بود ..اینبار بدون کنترل کردن صدام جیغ زدم که گوشی رو کف دستم گذاشت و گفت :

_بگیر ..چقدر صدات تیزه جیغ جیغو

_من صدام تیزه!! من کجام جیغ جیغوئه!!

مهرانه خندید و به تایید حرف برادرش در گوشم گفت:

_حق با داداشمه خب خیلی جیغ جیغویی

قیافمو کج کردم و گفتم :

_اییی ...خودش زبون داره لازم نیست تو طرفشو بگیری

این را گفتم و رفتم سمت دیگر جنگل سر سبزی که درش قدم می زدیم..این دوتا خواهرو برادر همیشه همینطوری هستند باهم دست به یکی میکنند و سر به سر من می گذارند و انتطار دارند من چیزی نگویم و سکوت کنم ..خب وقتی زورم به تو و داداشت نمی رسد چکارکنم ؟ وسیله ی دفاعی دیگری به جز این جیغ جیغ ها دارم؟ دو رو بر را نگاهی انداختم خودم بودم و خودم ..تنها ...طبق معمول ..دینا و مینا خواهرای بیخیال من همیشه منو با این دوتا تنها می گذارند و معلوم نیست برای خودشان کجا می روند  ...آرتان و آتین هم که همیشه خدا باهم دعوا دارند و سر لج و لجبازی همیشه یکی از این دوتا خواهر و برادر نیست آن یکی هم که هست میچسبد به مهران و اصلا هم حرفی به جز غر نمی زند در این 19 سالی که در این خانواده بزرگ شده ام همیشه در این حال دیدمشان.. مانده ام  عمه ام چطور این بچه هایش را تحمل میکند...
وسط زمستان بود و هوا حسابی سرد بود و در این هوای سرد عمو جان هوس شمال امدن کرده بود آن هم در این عمارت بی درو پیکر قدیمی که وسط جنگلی به این بزرگی است این همه جا من مانده ام چرا پدر بزرگشان اینجا را انتخاب و در ان عمارت را بنا کرده است...
هوا رو به تاریکی می رفت و من همچنان درحال قدم زدن بودم...تاریکی هوا که بیشتر شد زنگ موبایلم به صدا درآمد..
نگاهی به صفحه ی روشنش که در تاریکی چشم را می زد انداختم و لبخندی به اسم(♡Dadi)زدم و تماس را وصل کردم:
_جانم بابایی؟

Stupid Game Where stories live. Discover now