کلافه بالشت را بیشتر روی سرم فشار می دهم و جیغ بلندی میکشم سه ماه از اسباب کشی میگذرد و ماهی سه الی چهار بار با همسایه ی دیوار به دیوارم همین بساط را دارم.
وقت به وقتش هیچ نشانی ازش نیست، دیده نمی شود و جوری زندگی میکند که احساس میکنم در همسایگی یک روح مسقر شده ام اما ... اما ...امان از این سه چهار شب در ماه که روزگارم را سیاه میکند.
دستم را روی تخت کوبیدم و از رویش بلند شدم مانتو و شالم را چنگ زدم و از واحدم خارج شدم و زنگ واحد شماره ی 6 7طبقه ی 4 را فشردم ..
یک بار ،دو بار،سه بار ..بی فایده بود.
دستم را مشت کردم و سعی کردم با خونسردی و ارام در بزنم .
نمیتوانستم سکوت کنم هر دو هفته یکبار این کار را تکرار میکند و شب تا صبح اهنگ گوش میکند با صدایی که نمیدانم چرا گوش هایش را کر نمیکند ، پس از چند لحظه با لگد در را نشانه رفتم و همین که نشانه گیری ام تمام شد و تیر را رها کردم در باز شد و پام روی زانوی مرد همیشه گستاخ نشست.
_وای... ببخشید ... من
_چبکار میکنی؟ چرا جفتک میندازی
_هر چی در میزنم باز نمیکنید
_ خب باید زانوم داغون کنی؟ چته نصفشب؟
_دقیقا منم همینو میخوام بدونم سما نصف شبی چیکار میکنین با این صدا؟ اقای محترم میشه بگید ساعت چنده؟
_در زدی ساعت بپرسی ؟ زانوم برای یه ساعت پرسیدن داغون شد؟!
چقدر پروئه ...داره مسخرم میکنه !!
_نه خیر اومدم کار نیمه تموم والدینتون رو تمام کنم
مثل اینکه بهتون یاد ندادن شب برای اینه که ملت کپه مرگشون رو بزارن
_به شما چی ؟به شما یاد ندادن سرت تو کار ملت نباشه؟ همه جاجفتک نندازین
_اقای محترم 2 ساعته تمام دارین اهنگ گوش میدین اونم با این صدا اونوقت طلب کار هم هستین ...
_چرا نباید باشم؟
_شما مثل اینکه حالتون خوب نیستا ... خواب و به من حروم کردین
اینو گفتم و بر گشتم داخل و سعی کردم بخوابم اما صدا بلند تر از قبل در گوشم پیچید.
با اعصابی داغون دوباره از اتاق خارج شدم و در و باز کردم تا از واحدم خارج بشم که دیدم با اون صدای بلند اهنگش در رو هم باز گذاشته ...
با حرص قدم بر داشتم و نزدیک در شدم دستمو به چهار چوب در گرفتم و خم شدم داخل واحدش دست دیگه ام را به دستگیره ی در رساندم و در را محکم به هم کوبیدم....
فردا صبح زود باید ازخانه خارج می شدم و این همسایه ی پر رو بدجور خوابم را بهم ریخته بود ...
__دوباره آب یخ را به صورتم پاشیدم و از سرویس خارج شدم ..
دیشب تا صبح کابوس می دیدم کابوس شبی که از ان هیچ چیز یادم نیست شبی در جنگل تاریک که سه نفر تغیبم کردند و من بیهوش شدم بیهوش شدم و نفهمیدم به من چه گذشت ..چه گذشت که پسری جوان مرا با بدنی کبود و زخمی به بیمارستان رساند و غیب شد فردی که به خاطر نجات جانم هم مدیونش هستم هم شاکی اش؛
اگر انها به من تجاوز کرده باشند چگونه میخواهم با این جان نجات داده شده ام زندگی کنم؟ بهتر نبود میگذاشت تا بمیرم؟ پس از آن روز نذاشتم حتی دکتر های بیمارستان به من دست بزنند تا بدنم را چک کنند. می ترسیدم حقیقتی را بفهمم که برایم عذاب آور باشد. یاد مادرم می افتم و اخم روی پیشانی ام غلیظ تر میشود هر بار این جمله را از من میشنود میگوید :
خب مادرجان ..دخترکم می ریم دکتر ..میفهمیم چیزی شده یا نه ؟
و من همیشه در جواب او میگفتم : نمیخوام ...می ترسم ...نمیتونم..دوست ندارم ..خوشم نمیادو با این کار کابوس جنگل را 2 سال با خود نگه داشتم و ارزو کردم کاش ناجی ام غیب نمی شد ...
سر تکان دادم و کیفم را روی دوشم انداختم تیپ کاملا ساده ای زده بودم با یک رژلب رنگ لب و کمی ریمل تا چشمانم کمی از ان سادگی همیشگی که دارند فاصله بگیرند ..
باید به موقع خود را به شرکت میرساندم...این کار را به زور پیدا کرده بودم و خیلی خوب بود که حساب هارا در خانه انجام می دادم و فقط یک روز را به شرکت می رفتم .. تابستانی که دیپلم گرفتم کلاس رفتم مدرک حسابداری را هم گرفتم و در این شرکت مشغول به کار شدم و میدانم بعد از دوسال به کارم اطمینان دارند و من نمیخواهم به این اطمینان ختچه ای وارد شود.
سال اول که کار میکردم در کنار دانشگاه برایم خیلی سخت بود یک ترم را به زور غیر حضوری شرکت کردم و ترم دیگر را مرخصی گرفتم اما ،خب ،وقتی دیدند کارم خوب است و تمام تلاشم را میکنم باهام کنار امدند.
خود را با ماشینی که ماه پیش با کمک وام خریده بودم به انجا رساندم و مشغول کارهایم شدم و نفهمیدم چگونه زمان گذشت...سیستم را خاموش کردم و وسایلم را جمع کردم و سری به سوگند محمدی زدم.
دوست خیلی صمیمی باهم نیستیم اما خوب میدانم دختر مهربان و عاقل اما شیطانی است شیطانی که دومی ندارد و شیطنت هایش دل مدیر شرکت را برده است..اما خب هرچه میگویم باور نمیکند.
تا مرا بالاسر خود میبیند ابرو بالا می اندازد و با ذوق میگوید :
_سلاااااام...چه عجب؟صبح منتظرتون بودیم خانوم خوشگل
دستش را که به ستم دراز شده بود در دست گرفتم و ارام فشردم ، جواب سلامش را دادم
_سلام...گفتم مزاحمت نباشم همین،هفته پیش گفتی جناب رئیس باهات لج کرده خیلی کار ریخته سرت...
میان حرفم مرموز خندید و مرا کنجکاو کرد،سوالی نگاهش کردم که گفت :
_یه سوال بپرسم ؟
متعجب سر تکان دادم :بپرس
_اقای طاهری در مورد من باهات حرف زده بود؟
_نه..چه صحبتی؟؟
_نه!!
_اره!
_پس میخوای بگی علم غیب داری؟! از کجا میدونستی پس؟
_چیو؟
او با نگاه عاقل اندر سفیهانه ق خجالت زده ای مرا بی جواب گذاشت و من بعد لحظه ای منظورش را گرفتم و پرسیدم:
_اینکه گلوش پیشِت گیر کرده؟
او سر تکان داد و من گفتم :
_خب خیلی تابلوئه یکی دو بار رفتم تو اتاقش هر دودفعه هم زل زده بود به مانیتور و با دوربینای امنیتی اتاقت داشت دیدت می زد ...چطور ؟
سوالی نگاهش کردم و وقتی او جوابم را نداد با صدای بلندی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم :
_بهت اعتراف کرد ؟
سرش را به معنای اره تکان داد،دختر احساساتی بودم و همین باعث شد که فورا در آغوش بگیرمش و او به خنده بی افتد و همزمان از خجالت سرخ شود ..بعد از تبریک و ابراز خوشحالی برایش از شرکت بیرون زدم و به سمت خانه حرکت کردم و میانه ی راه چند بسته ناگت مرغ و همبرگر خریدم
__
YOU ARE READING
Stupid Game
Любовные романыدختر نوجوون قصه به خاطر مشکلات و سختی هایی که از بعد یک اتفاق وحشتناک تجربه میکنه به استادش نزدیک میشه اما تو دوران نامزدی مجبور به جدایی میشه در حالیکه هیچوقت هیچ چیز طوری که تصور می کرد نبوده و...