prologue

36 15 1
                                    

ساحل مروارید ، همانند نامش ، مملو از درخشش صدف ها و مروارید های صید شده از دریا بود و صدای امواج دریا گوش همه رو نوازش میداد. بین اون همه جوش و خروش کودکانی که خط دریا رو طی کرده و با بازی و خنده در حال دویدن بودند ، فریادی از سوی یک صیاد در کنار تکه های قایقی شکسته که تازه به شن های خشکی رسیده بود ، توجه همه رو جلب کرد!

سرباز هایی که کنار اسکله ، کمی دور تر از ماجرا ایستاده بودند سریع خودشون رو به مردمی رساندند که در یک نقطه لب دریا جمع شده بودند.

یکی از اون ها مردم رو کنار زد و جلوتر رفت ؛ چیزی که دید رو باور نمیکرد! هیچ کدوم از مردم حاضر در صحنه باور نمی کردند!

_

در بزرگ کاخ اصلی با شتاب باز شد . شاهزاده با آرامشی که در هر حالتی اون رو حفظ میکرد ، روی برگردوند و به سرباز و در کنارش به مشاور مخصوص خودش ، لیام ، که با عجله و چهره ای حیرت زده از در وارد سالن رسمی پادشاهی شده و به او نزدیک میشدند نگاه کرد.

قبل از اینکه اون دو نفر فرصت صحبت با شاهزاده رو داشته باشند ، او دستش رو برای مشاور فرمانده لشکر که لیستی از آمار و نام جدید سربازان جنگی تازه اضافه شده رو نشونش میداد ، تکان داد و مرخصش کرد.

سپس سرش رو تکون داد و به لیام و سربازی که در حال تعظیم بودند اجازه ی صحبت داد.

"سرورم ، جناب اریک...صدر اعظم...."

شاهزاده به یک دفعه دستانش دسته ی تخت سلطنتی اش رو فشرد و سر جایش نیم خیز شد.

"اون برگشته؟"

لیام سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد.

این تازه شروع یک ماجرای عظیم و حیرت‌انگیز بود ؛ ماجرایی که فقط دو نفر در سرزمین دوژانا از گذشته ی آن با خبر بودند ، یعنی شاه فرد و پسر ولیعهدش ... لویی تاملینسون.

_____

Cold moonlight (L.S)Where stories live. Discover now