introduction

81 19 12
                                    

{دنیای این داستان دنیایی جادویی و افسانه ایست ، انتظار ورود هر موجود عجیب و مرموزی رو داشته باشید.}
.
.
.
.
.
.
.

در جنوبی ترین منطقه ی سرزمین فیدا (در یونانی به معنی گیاه/φυτά) ، مردمانی نه به سپیدی دوژانا ها در شرق و نه به تیرگی انسان نماهای آلِنا در غرب ، در گرمای سوزناک شن های زیر پاهایشان ، زندگی میکردند .

اون ها دل بسته ی صید های ماهی بودند که شغل تعداد زیادی از مردم اون منطقه رو شامل میبود : صیاد ، قایقران، فروشنده ، آشپز و هر چه که مربوط به منبع تنها خوراکشان میشد.

خاک ها حاصل خیر نبودند ، زیرا بارانی نمی بارید.

با این حال ، اوضاع بد نبود. پادشاه عادل و مردم دوست بود و پیروی از او چیزی جز خوش یمنی برای اون ها در پی نداشت.
تنها امید مردم و زیتا مالیک (پادشاه سرزمین گرم و خشکیده ی بورلین) همان صید های پر از ماهی بود که از دریای بزرگ سفید در شمال غرب کشور به دست می آوردند.

دریایی که انتهای اون نامعلوم بود اما تنها یک راه مستقیم به سمت خشکی داشت ، اون هم سرزمین پرمخاطره ی آلنا بود.

آلنا ، سرزمینی جنگلی و پر از درخت های سر به فلک کشیده ای که از تابش گرما و روشنایی آفتاب جلوگیری میکردند ؛ آن هم آفتابی که در یک ماه شاید چند روز از پشت ابر های بارانی و تیره نمایان میشد.

پا گذاشتن به آن جا برای هر کس که ساکن بورلین بود ممنوع اعلام شده بود.
دلیل آن هم راز های مخوف و موجودات خطرناکی بودند که به هیچ وجه رام شدنی نبودند ؛ بزرگان بورلین ، داستان های زیادی راجب فرمانروای آن موجودات نقل میکنند .
داستان هایی از دل تاریکی و فرمانروایی بزرگ ، با قدرتی سیاه که شجاع ترین مردان هم توان مقابله با او را نداشتند و خیال پیروزی شان را با خود به گور میبرند .

به همین دلایل مردم غمگین بورلین حتی برای شکار هم پاهاشون رو در اون سرزمین نمی گذارند. اون ها حتی خدا رو شکر میکنند که اون موجودات به هر دلیلی ، نمی توانند و یا نمی خواهند که وارد آب شده و با رسیدن به مناطق دیگر ، زندگی رو برای هر انسانی زهر کنند.

بورلینی ها از سمت شرق ، توسط جاده ی رودخانه ی خشک شده ی نالا ، به سرزمین دوژانا راه داشتند.
سرزمینی با قدرت و ثروت هنگفتی که بورلینی ها رویای اون رو هر شب در سر می پروراندند.

اکنون این سوال پیش می آید ، که چرا شاه سرزمین بورلین با شاه سرزمین دوژانا دست به معامله و هم بستگی نمیزد؟!
اون ها در زمان های دور همین گونه بودند ، در صلح و آرامش ، به سرزمین های یک دیگر سفر کرده و معاملات پر سودی انجام میدادند.

اما ... متاسفانه هم زمان با خشک‌شدن ناگهانی رودخانه نالا که تنها شاهان وقت از علت آن باخبر بودند موضوعی باعث اختلافی بین شان شد ... و این گونه شد که دوژانا ثروت خود ش رو حفظ و از موقعیت آب و هوایی خود نهایت استفاده رو کرد و در مقابل ، بورلین با گذشت زمان همه چیز خودش رو از دست داد و امروز هم کم شدن شمار جمعیت این حکومت از فرط فقر ، ترسی در دل زیتا برای موقعیت خطرناک حکومت و مردمش می انداخت و همچنان تمام تلاش خودش رو می کرد تا با همان منبع ناچیز غذایی و شغل های مربوط به آن ، مردم خود را خوشنود نگه دارد.

تاملینسون ها زمان خیلی زیادی در دوژانا حکمرانی میکنند ، تقریبا از زمانی که فلتون ها در جنگ مقابل انها شکست خوردند و سرزمینشون رو به انها باختند ، یعنی حدود هشتصد سال پیش.

تاملینسون ها در اون زمان بعد از پیروزی توانسته بودند خیلی زود اوضاع کشور رو ساماندهی کنند و از رودهای پر آبی که از شمال دوژانا توسط کوهستان سیاه بر سرزمین اون ها جاری بود استفاده کنند و خیلی زود آبادانی کل کشور رو فرا گرفت. همه شاد بودند ، وضع مالی اکثر مردم خوب بود به طوری که فقیر ترین مردان روزی پنجاه سکه درآمد داشتند و رابطه ی حکومت با تنها پادشاه همسایه ی جنوب غربی خود ، یعنی مالیک ها، ، عالی و بدون دردسر پیش میرفت.

این خوشبختی ادامه داشت اما....
پشت هر حال خوشی ، یک راز نهفته است ، رازی بزرگ که با برملا شدنش همه چیز نابود خواهد شد!
همانطور که باعث دشمنی شان با سرزمین بورلین و قطع ارتباط کامل اون ها شد.

این اتفاق همزمان با شانزدهمین پادشاهی دوژانا ، یعنی جرج تاملینسون بود ، او این راز بزرگ رو به پسرش فرد فاش کرد و از او خواست تا قبل از مرگش این راز رو به کسی جز ولیعهد خود نگوید.

و حالا فرد بیمار شده است و طبیب ها کم کم از بهبودی او ناامید میشوند.

آیا زمانش فرا رسیده است؟

زمان فراخواندن فرزند بزرگش ، پسری که بعد از او جانشین این سرزمین خواهد بود و گفتن بزرگ ترین و رعب آور ترین راز تاریخ به او؟

_________________

What do you think??

.

Cold moonlight (L.S)Where stories live. Discover now