1

35 13 10
                                    

/دوژانا/

اتاق با نور ضعیف شمع های متعددی روشن شده بود و تخت سلطنتی روز های زیادی بود که تن نحیف و پیر شاه رو روی خودش پذیرا بود.

شاهی که با آرامش خاطر چشمانش رو بسته بود و گوش هایش دل سپره به صدای دلنوازی بودند که توسط دستان با مهارت تنها پسرش در فضا پخش میشد.

ناگهان نفس های عمیق او تند تر شدند و دردی در قفسه ی سینه اش حس کرد ، احساس کرد که باید سرفه کند اما جلوی خودش رو گرفت تا اون فضای آرامش بخش رو خراب نکند.

اون صدا سال های زیادی بود که دوای روحش بود ، از زمانی که هنوز جوانکی بیش نبود و عاشق ... عاشق چهره ای زیبا و دستان ظریفی که بر روی ساز می‌رقصیدند و هر لحظه اون رو شیفته تر از قبل میکرد.

او خودش رو خوشبخت ترین آدم می‌دونست ، زیرا با اینگه اون الهه ی شیرین رو از دست داده بود ، اما تنها یادگارش همچنان می‌تونست به او سرچشمه ی زیبایی و امید و آرامش رو نشون بده ؛ انگار که بخشی از اون زن ، همچنان در وجود پسرش به زندگی ادامه میداد...پسری که هم اکنون کنار تختش ایستاده بود و ساز مادرش رو مینواخت.

صدای ویالن ناگهان قطع شد و جو اتاق به دلواپسی زد.

"پدر؟!"

شاه به یک دفعه چشمانش رو باز کرد و به پسرش نگاه کرد که با چشمانی نگران به او خیره شده بود و بعد از دیدن دوباره ی چشمان پدرش ، با آسودگی نفس راحتی کشید. شاه حال فهمید که این دلواپسی از چه کسی سرچشمه گرفته بود.

"ادامه بده..."

"شما خسته اید پدر ، لطفا کمی استراحت کنید ، من شب دوباره برمیگردم"

پدر اخمی کرد.

"من تمام وقتم رو روی این تخت می گذرونم و ذره ای احساس خستگی ندارم....پس بمون....تازه داشت چهره ی مادرت...برام تداعی میشد...وقتی این موسیقی رو مینواخت...این موسیقی....برای اون بود..."

بین حرف هایش سرفه های متعدد و بدخیمی میکرد و این حال لویی رو نگران تر از همیشه کرد.

"پدر ... همین الان هم چهره ی مادر براتون تداعی و حاضر روی دیوارتون نصب شده..."

با کلافگی گفت و به تابلوی نقاشی رو به روی تخت اشاره کرد که پرتره ای از چهره ی مادرش به زیبایی و شکوهی هر چه تمام تر ترسیم شده بود.

اون چشم های آبی رنگ و لب های نازک و آغشته به رنگ سرخ ، زیبایی های بودند که لویی ، تنها پسر همسر اول شاه ، از او به ارث برده بود

شاه نگاهش روی نقاشی روی دیوار میخکوب مونده بود و در اون شرایط سخت و دردناکی که داشت ، دلتنگی زیادی رو در دلش احساس کرد و بغض گلوش رو به سختی گرفت.

Cold moonlight (L.S)Where stories live. Discover now