" پارت هفدهم "
*این پارت بخش اسمات داره، اگر دوست ندارین اون بخشی که علامت میزنم رو نخونین*
جمین گفت:
"جنو! تو مستی"
به پسر کمک کرد تا بشینه و به تاج تخت تکیه بده.
"بعد از این که دخترا رو به دنیا اورد به سرطان خون مبتلا شد. بارداری و زایمان به اندازه کافی ضعیفش کرده بود و سرطلان هم روش. خیلی ضعیف تر از هر زمان و هر کس دیگه شده بود. هر راهی باشه، شیمی درمانی یا پرتو درمانی، هر چیزی که فکرشو یا نکنی رو امتحان کردیم.. هیچ مویی روی بدنش باقی نموند.. دیدن درد کشیدنش خیلی سخت بود. تا مدتها درد می کشید و دخترا بزرگتر میشدن و بیشتر بهونه مادرشون رو می گرفتن، براشون جای سوال بود که چرا جای دیگه میمونه و پیش ما نمیمونه. تنها چیزی که میتونستم بهشون بگم این بود که داره خوب میشه چون وقتی شما رو به دنیا اورد یه کوچولو ضعیف شد و الان دکترا دارن خوبش می کنن.. هر روز میرفتیم پیشش. سعی می کردیم شادی و لبخند و خوشحالی رو جایگزین غم و اندوه و نارحتی کنیم. دوسش داشتم و دوستم داشت. به خاطر علاقه ای که به هم دیگه داشتیم ازدواج کردیم و بچه دار شدیم، در حالی که دانشجو بودیم اون زمان."
جنو سعی می کرد که اشکی نریزه و جمین آهی کشید. نمی دونست که چرا جنو داره این حرفا رو بهش میزنه
"بهم گفت دیگه نمیتونه اینجوری بمونه. بهش بارها گفتم که میتونه انجامش بده. هر کاری از دستم برمیومد براش کردم، ولی براش دیدن دخترا سخت بود. یه روز، پرستار شخصی اش به من زنگ زد و گفت که رفته... برای همیشه... خودمو رسوندم بیمارستان.. خبرنگار و کاراگاه، هر کسی که فکرشو میکنی اومده بودن... به زندگیش پایان داده بود... از اون تایمی که پرستارش نبود، استفاده کرده و حلق آویز کرده خودشو. دخترا سه ساله بودن و نمی دونستم چی باید بهشون بگم. اونا نمیدونن مرگ چیه.. نمی تونستم بای مراسم خاکسپاری ببرمشون... یه مدت افسرده شدم... اما دخترام سرعقل اوردن منو... اونا بودن که باعث شدن من سرپا بشم و بخوام ادامه بدم"
جمین با شنیدن داستان، قلبش درد گرفت. دلش می خواست بغلش کنه اما انگار چیزی مانعش میشد. به پسر نگاه کرد... پسر داشت تموم تلاشش رو میکرد که گریه نکنه.
"تو از نظرم بهترین همسر و پدری بودی و هستی و خواهی بود"
جنو از پشت لایه اشکایی که توی چشماش جمع شدن، به جمین نگاه کرد.
جمین لبخندی زد. نمیدونست چرا اما دوست داشت که جنواونو با لبخندش ببینه"
"تو خیلی قوی هستی. و میدونم که از این قوی تر هم میشی. منم بهت کمک میکنم و توی طی کردن این مسیر همراهیت میکنم... نمی دونم گفتنش درسته یا نه، اما تو الان مثل یه تیکه پازل هستی.. یه قطعه ای از پازل رو گم کردی... اما میخوام بهت بگم که من همونی ام که اون قطعه گمشده رو پر میکنه، جنو"
YOU ARE READING
Babysitter of two [Nomin] | complete
Fanfiction"اُهانا به معنی خونواده ـه! " 🖇 ؛ جمین با جنو آشنا میشه، یه پدر سینگل و مجرد، و جمینی که دنبال کار میگرده و با قبول کردن پرستاری از دوقلوهای جنو صاحب شغل میشه. -ژانر : رومنس، اسمات، اشاره به مرگ و خودکشی ⚠️ ּ 🔗 Persian translation Written by ; v...