| Chapter 18

282 70 25
                                    


بهتر از هر روز دیگه ای از خواب بیدار شد. به محض این که چشماش رو باز کرد، چهره زیباش رو دید که خوابیده بود. گرمای تن پسر بزرگتر حس خوبی بهش میداد و نمی دونست که یه روزی معتاد این گرما میشه یا نه.

"دوست دارم"

چیزی بود که میخواست بهش بگه. اما یکمی گیج بود... واقعا عاشق جنو بود؟

خب، درسته که جمین به عشق اعتقاد داشت، اما شک و تردیدهایی داشت.

می ترسید... از این که احساساتش رو نسبت بهش کامل بدونه و عاشقش بشه... نمیخواست به جنو آسیب برسونه.

جنو تکونی خورد.

جمین به جنو نزدیکتر شد و سرش رو توی گودی گردن جنو فرو برد.

جنو که این رو احساس کرد، از خواب بیدار شد و جمین رو محکم بغل کرد و به خودش فشرد.

"صبحت بخیر"

جمین گفت.

جنو روی موهای جمین بوسه ای زد.

"هیچ وقت فک نمی کردم یه روزی بتونم این گرما رو حس کنم"

"منظورت... تموم چیزایی هستش که دیشب گفتی؟"

جنو کمی سکوت کرد.

"من، اگه از چیزی مطمئن نباشم اصلا سمتش نمیام و بهش متعهد نمیشم. من، واقعا دوست دارم جمین.. حتی بیشتر از چیزی هستش که به زبون میارم"

جمین آهی کشید و به پسر بزرگتر نگاه کرد.

"اما ما باید یسری حد و حدودی رو بزاریم"

جنو نالید:

"خب، میرم و به دخترا میگم که ما همدیگه رو دوست داریم"

جمین غر زد:

"تو نمیتونی این کار رو بکنی"

"البته که میتونم. حتی میتونم شرط ببندم که هفته بعد منو مجبور به ازدواج باهات میکنن"

"م-مامان و بابای من چی؟"

جنو نشست و زمزمه وار گفت:

"به نکته خوبی اشاره کردی"

"خب..ما... مثل همیشه رفتار می کنیم"

پسر بزرگتر اخمی کرد.

"ببخشید!؟"

جمین، یکمی لکنت گرفت. از گفتن حرفش میترسید.

"خ-ب.. مثل...همیشه"

"پس کجا میتونیم تنهایی وقت بگذرونیم؟ من میخوام بغلت کنم، ببوسمت"

جمین اروم جواب داد:

"فقط...فقط توی اتاقامون"

جنو لبخند خبیثی روی لبش نشست.

Babysitter of two [Nomin] | completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن