|Chapter 28|

3.1K 539 237
                                    


[ این قسمت : استاد روابط ]

_ تو عزیزِ دلمی..
_ حتی تو تصورت هم نمی‌گنجه که چقدر دوستت دارم!

خب دوستان اگه برای شما هم مثل جونگ‌کوک سوال پیش اومده که اونجا چخبره باید بگم که یه اتفاق بسیار نادر و عجیب -البته از نظر کوکی- داشت جلوش رخ می‌داد، نامجین داشتن با قربون صدقه رفتن برای همدیگه مدام به صورت خیلی عجیبی همدیگه رو می‌بوسیدن و این کوکی رو گیج می‌کرد، فکرشم نمی‌کرد دوست‌های صمیمی با هم از این کارا کنن و برای یک لحظه با تصور اینکه چنین حرکتی رو با جیمین تجربه کنه صورتش درهم رفت و مور مورش شد.

چی؟
اون همین الان جیمین رو به عنوان دوستِ صمیمیش تصور کرد؟ اونم کسی رو که قصد داشت بندازتش تو چاهِ پشت مدرسه؟ قطعا صبحونه بهش نساخته بود که چنین افکاری تو سرش بپر بپر می‌کردن پس با تکون دادن کله‌ش سعی کرد اون فکرهای نابجا رو از طریق گوشش پرت کنه بیرون و به درس‌هاش برسه اما خب این درحالی که نامجین جلوی روش تو حلق هم بودن ممکن نبود پس با کلافگی کتاب رو کنار گذاشت و لب زد.

+ هیونگ!

اگه کس دیگه‌ای بجای کوک لحظه ی عاشقانه ی نامجون رو خراب می‌کرد، مینداختش تو آشغالی اما اون کسی که صداش زد و با اون چشم‌های گرد کیوتش بهش خیره شده بود جونگ‌کوک بود پس بعد از یه بوسه‌ی کوتاه نشوندن رو لب‌های جین، سمت پسر برگشت.

_ چیزی لازم داری عزیزم؟!

واقعا اینم سوال بود؟
کوکی دلش می‌خواست فریاد بزنه « آره! به یکم فضا و هوا برای تنفس نیاز دارم » ولی خب جراتش رو نداشت.

+ باید برم دستشویی!

با چسبوندن پاهاش به هم و گزیدن لبش، چندبار پشت سر هم پلک زد تا اینکه نامجون با تک خنده دستی تو موهای پسری که هرجا می‌رفت -حتی حجله- اونم با خودش می‌برد، کشید و سمت در کلاس رفت تا بازش کنه چون بهرحال اونجا متعلق به خودش و جین بود و هیچ احدی حقِ ورود به اونجا رو نداشت اما با این‌حال پسرا جونگ‌کوک رو با خودشون به اونجا بردن و بهش گفت با مک زدن به آبنباتش پسر خوبی باشه و درس بخونه اما خب چطور می‌تونست اینکار رو با وجود لاس زدن های اون دو نفر انجام بده؟

نامجون حقیقتا فکر می‌کرد ذهن کوکی اونقدری پاک باشه که از چیزی سر در نیاره و چندان هم اشتباه نمی‌کرد چون اون پسر بعد از رهایی از دست هیونگ های قلدرش یکراست توی راهرو دوید و تمام مدت داشت به بوسه‌ای که جلوی چشم‌هاش اتفاق افتاده بود فکر می‌کرد.

+ بوسه‌ی دوستانه!

تو همین فکرها به سر می‌برد که با نشستن دستی روی شونه ش جا خورد و به یونگی که خیلی ناگهانی سر و کلش پیدا شده و بهش تکیه داده بود، نگاه کرد.

_ خرگوش! مثل اینکه بعد از رسیدن به کراشت به کل ما رو فراموش کردی آره؟!

با لحن غم‌زده‌ی فیکی گفت و جونگ‌کوک هنوزم تو هپروت بود که این‌بار هوسوک هم به جمعشون اضافه شد و پسر رو تو بغلش کشید.

Crush | T.KWhere stories live. Discover now