چشمانش را به آسمان دوخت
آبی روشنی که حس خنکی و طهارت را به وجودش القا میکرد
ابر ها مانند پنبه های گوله شده به طرز با نمکی
آن بی کران جاودانه را تزئین کرده بودندباد بهاری هر لحظه اشکال گوناگونی را به آن پنبه ها میدادن و در عین حال دست نوازش را هر ثانیه بین موها و به بدن برهنه پسر میکشید و حس خوبی را به او تزریق میکرد
تنها نقطه از بدنش که دور از دسترس نسیم بهاری مانده بود ، دست راستش بود که انقدر محکم به دست مردش گره خورده بود که باد دیگر حتی تلاشی هم نمیکرد
بوی سبزه های زیر پایشان و نرگس های وحشی زیر بینی اش بود
تلالو خورشید به چشمهای خاکی رنگ مرد میخورد و او را مجبور به جمع کردن چشمهایش میکرد اما مرد همچنان دست از تماشای صورت ذوق زده زینش بر نمیداشت
نگاه دوباره ای به لباس های آویزان شده از درخت کوچک و جوان، کرد
سمت دریاچه زلالی که سنگ های رنگارنگ زیرش به وضوح مشخص بودن قدم برداشت
شاهزاده هم به تبع آن سمت کشیده شد
تپش قلبش و چهره حیرت زده اش نشان از بی تجربگی اش میداد
وزیر همین الان هم خبر داشت که شاهزاده هرگز در همچنین مکانی شنا نکرده
به خوبی از قانون ها خبر داشت
پس با مهربانی سمتش برگشت و صورتش را با دستانش قاب گرفت
_به من اعتماد دارید؟
زین بزاغش را با صدا پایین فرستاد و سرش را سه بار بالا و پایین کرد
_پس چشمانت را ببند
سعی کن با تمام وجود حسش کنیپسر باز هم تند سر تکان داد و با استرس خندید اما انگار فقط قصد خارج کردن بازدمش را داشت
چشمهایش بسته شد و محکم تر به دست مرد چنگ انداخت
_چرا ببندمشان لیوم؟
_زیرا زیبایی یک سری از چیزها را نمیتوان با چشم دید
بلکه با قلب میتوان حس کرددر دل ادامه حرفش را گفت
(مانند بوسیدنت).
تمام سال های عمر پسر ، تنها جایی که بدنش با آب برخورد کرد حوضچه نسبتا کوچک قصر بود که همیشه ی خدا با ابی ولرم یا گرم پر شده بوداما حالا میخواست پا در دریاچه ی پر آبی بگذارد که هزاران برابر حوضش حجم آبش بود
با موجوداتی که در آن زندگی میکردن
سنگ ریزه های زیرش
دمای آب چگونه بود؟
ولرم ،سرد ، یخ زده؟
YOU ARE READING
Di mi nombre(z.m) نام مرا بگو
FanfictionShort story مَرا با موهایَت بِ بَند بِکِش گوشهِ ی تَختَت با اینکه مو می شِکَنَد کاری میکُنَم که اِنگار گِره خوردِه اَم وَ دَر آخرین لَحظِه نامَم را بِگو مَرا صِدایَم کن