جونگکوک با خونسردی کامل تمام کاغذ های روی میز رو جمع کرد و مرتب کرد... بعد از اینکه از مرتب بودن اتاق کارش مطمئن شد لبخندی زد و با گرفتن کتش و سوییچ ماشین از اتاقش خارج شد...
ساعت کاریش تموم شده بود پس با خیال راحت از شرکت خارج شد و به سمت ماشینش رفتبه عنوان حساب دار کار میکرد...
وضعیت مالیش خوب بود چون بعد از مرگ پدرش کلی بهش ارث و میراث رسیده بود و زندگی مرفهی داشت...
بلاخره تک فرزند بودن به نفعش بوددزدگیر ماشین رو زد همین که در ماشین رو باز کرد یکی از پشت سرش صداش زد... برگشت تا منبع صدا رو پیدا کنه
منشی شرکت خانم وانگ سونهی به طرفش اومد...به خاطر دویدنش نفس نفس میزد روی زانوش خم شد و با کشیدن دو تا نفس عمیق صاف ایستاد و به جونگکوک که منتظر حرف زدنش بود نگاه کرد....
از جونگکوک خوشش میومد.. به نظرش آون خیلی کیوت و اروم و جذاب بود...
خیلی در طول روز سعی میکرد تا جونگکوک جذبش بشه ولی هربار به یک بهانه شکست خورده بودسونهی: میشه لطفا منو با خودت برسونی آخه کار واجبی دارم که باید زود بهش رسیدگی کنم و در این شرایط هم منتظر موندن برای تاکسی وقتمو میگیره
جونگکوک لبخند مهربونی زد و با تکون دادن سرش موافقت کرد...سونهی چند بار تشکر کرد و سریع رفت و سوار ماشین شد
جونگکوک با کشیدن نفس عمیقی سوار ماشین شد و بعد حرکت کرد
جونگکوک: خب کجا باید ببرمت؟
سونهی دقیقا فکر اینجاش رو نکرده بود و نمیدونست دیگه چه دروغی به جونگکوک بگه...
تمام این کارا رو برای نزدیک شدن به جونگکوک انجام میدادسونهی: خب.. خب من اسم آون مکان رو بلد نیستم میشه تو گوشیت لوکیشنشو بفرستم
سونهی با این فکر میخاست که شماره جونگکوک رو هم ازش بگیره...
جونگکوک هم فهمید که دختر فقط میخواد باهاش وقت بگذرونه و بهش دروغ گفته که کار واجب داره ولی بیخیالش شد... سرش رو تکون داد و موبایلش رو داد دست سونهی تا لوکیشن رو براش بفرستهسونهی با خوشحالی تلفن رو گرفت و بعد از سبط کردن شماره آون رو پس داد به جونگکوک...
یک جایی رو سرسرکی انتخاب کرد و برای جونگکوک لوکیشنش رو فرستادوسط راه همش سونهی حرف میزد و این جونگکوک رو حسابی کلافه و عصبی میکرد...میخاست زودتر برگرده خونه تا استراحت کنه ولی الان حسابی عصبی شده بود... تا جایی که میتونست لبخند فیکش و روی لبش نگه داشت
موبایلش زنگ خورد و آون توی دلش به آون کسی که پشت خطه یه عالمه تشکر کرد که اونو از این وضعیت نجات داده...معذرت خواهی کرد و ماشین رو یه گوشه پارک کرد و با گرفتن موبایلش از ماشین پیاده شد
یکم آون ور تر موبایل رو جواب داد: بله
صدای عصبیه نامجون توی گوشش پخش شد
YOU ARE READING
بیمار عشق
Fanfiction(این داستان دارای صحنه های مثبت هجده هستش پس اگر دوست ندارید نخونید اسماتش بالای 18 سال هستش هشدار را جدی بگیرید) #kookmin: #2 #dram: #1