part 1

952 159 182
                                    

_ارباب جناب کیم از یونان برگشتن.

_چرا داری منو نگاه میکنی؟ خب راهنماییش کن و سر راهت هم به یکی بگو پسرمو بیارن.

_چشم.

بعد از تعظیم، با عجله به سمت یونا که در حال چیدن میز صبحانه بود رفت:

_یونا سریع برو ارباب کوچیک رو بیدار کن.

_نم.نمیشه ت.تو بری؟

_نیازی به بیدار کردنم نیست...

یونا و لونا با شنیدن صدای ارباب کوچیک عمارت، از جا پریدن و با بهت به چهره جذاب اربابشون که فقط 15 سال داشت، ولی اندازه کیم بزرگ ابهت داشت نگاه کردن.

_بجا نگاه کردن به من یکم صبحونه بدین باید برم به استقبال عموم...

وبعد هم بدون نیم نگاهی به خدمه که داشتن برای ابهت و جذابیت اربابشون دلبری و عشوه میومدن(بنده خدا 15 سالشه ها اینکارا چیه/:) به سمت میز رفت و بعد از نشستن رو صندلی، یه تای ابروشو بالا داد و به یونا نگاه کرد.

یونا با دیدن نگاه سرد و سنگین تهیونگ، دست پاچه تعظیمی کرد و فوری پنکیک مخصوص به همراه ماگ قهوه ای رو برای تهیونگ اورد و بعد از تعظیم فوری با لونا از اونجا دور شد.(#کیم_تهیونگ_ایز_فاکینگ_ددی:/)

بعد از این که در کمال ارامش صبحانه اش رو خورد، از جاش بلند شد وبعد از چک کردن خودش، با قدم های محکم به سمت نشیمن رفت تا به دیدار عموش بره.

با دیدن عموی محبوبش که با صمیمیت در حال خوش و بش با پدرش بود، لبخند محوی زد و همان طور که به سمت مبل تک نفره سلطنتی میرفت شروع به حرف زدن کرد:

_اهم اهم منم حضور دارما

_اوه اوه برادر زاده عزیزم بیا اینجا ببینم

_نوچ من با شما قهرم عمو جان

و برای اثبات حرفش، دست به سینه رو به سمت دیگه ای کرد که باعث خنده پدر و عموش شد.

_ توعه وروجک با این سنو ابهتت مگه بلدی قهر بکنی؟

_یاااا پدر داشتم شوخی میکدم خو...

یهو جدی شد و بعد از اینکه پای راستشو رو پای چپش انداخت نیشخندی به چهره متعجب و چشم های گرد شده پدر و عموش کرد و بعد از چند دقیقه، خنده های سه مرد درون نشیمن پیچید.

بعد از دقایقی که صرف حرف زدن و رفع دلتنگی بود، تاعکو(عموی تهیونگ) بحثی رو باز کرد که باعث شد تهیونگ هم نگاهش رو به سمت بکشه:

_برادر میدنم وقتش نیست ولی موقعی که یونان بودم چنتا از افراد چنگ رو دیدم-

_این پیرمرد دست بردار ما نیست نه؟

_بنظرت تا قدرت مارو نگیره ول کن هست؟ میدونی که جدیدا باندش خیلی قدرت مند شده و هر لحظه ممکنه با افرادش به اینجا حمله کنه باید یه فکری به حال باندمون بکنیم.

Λευκό φίδι || 𝑣𝑘𝑜𝑜𝑘Donde viven las historias. Descúbrelo ahora