با شنیدن صدایی، بیدار شد و با تهیونگ غرق در خواب مواجه شد.
خودش رو دور تهیونگ پیچید و سرش رو توی گردنش گذاشت.
با بستن چشم هاش، باز صدای بلندی اومد و بعد صدای جیغو فریاد هایی پی در پی.
تهیونگ با شدت از روی تخت بلند شد و در تاریکی به دنبال جی کی گشت ولی با حس نفس هاش و زبونش که روی گردنش کشیده میشد، نفس عمیقی کشید و کمی از بدنش رو نوازش کرد.
همونطور که مار رو بغل کرده بود با دو به سمت در رفت و خودش رو به سالن رسوند.
با رسیدن به سالن، با بهت به صحنه روبه رو خیره شد. تمام وسایل ها شکسته بود و هیچ جای سالمی داخل عمارت باقی نمونده بود. چند جسد از خدمه ها و نگهبان ها روی زمین افتاده بودن و زمین با رنگ خون نقاشی شده بود.
قدمی به عقب برداشت. با به یاد اوردن اینکه پدر و عموش هم اینجا هستن، سریع از پله ها بالا رفت.
در اتاق رو باز کرد، ولی با دیدن جسد پدرش روی میز و بدن غرق در خون عموش که روی مبل افتاده بود، با ضعف روی دو زانو هاش افتاد.
نمیتونست صحنه روبروشو درک کنه. باز هم تنها شده بود.
یکبار مادر و زن عموشو از دست داده بود، الان هم تنها افراد خانوادش به رگبار بسته شده بودن.با بی حسی به روبروش خیره بود. ولی بعد از مدتی جی کی با چشمای سبز تیره روبه روش بود و سعی داشت از این حسو حال بیرونش بیاره و باهم از این عمارت خونین بیرون بیان ولی همون موقع توما با عجله اومد و با گرفتن بازوهای تهیونگ همونطور که مخفیانه به سمت پشت عمارت میرفتن، به حرف اومد:
-میدونم الان گیچ هستین و عذادار ولی باید به عمارت مخفی بریم.
تهیونگ بدون هیچ حسی پرسید:
_کدوم عمارت؟
-ارباب کیم تو این چند سال همراه برادرشون در حال ساخت عمارت مخفی بودن تا وقتی شما رییس شدین به اونجا برین، اتفاقات امروز رو هم پیش بینی کرده بودن ولی انتظار نداشتن به این زودی اتفاق بیوفته.
با شنیدن این حرفا، دست از دویدن برداشت و با بهت به زمین نگاه کرد. ولی خیلی طول نکشید که صداهایی اونهارو وادار به ادامه دادن مسیر، کردن.
-سریع اونارو بگیرین، ما به اون بچه و مارش نیاز داریم زود باشید.
-ارباب لطفا سریع باشین.
تهیونگ بدون اینکه به حرف توما گوش کنه، در حالی که به سمت مخالف جنگلی که بودن حرکت کرد و در جواب های توما تنها یک جمله گفت.
_سریع تر ازینجا برو، یه سر نخ هم بزار تا بتونم بعد به عمارت بیام....
بعد از مدتی، وقتی به وسط جنگل رسید، با صورتی بی حس ولی چشمهایی غمگین، روی زمین خاکی زانو زد و اهمیتی به کثیف شدن لباس های گرون قیمتش نداد. دست هاش رو به ارومی سمت گردنش برد و مار سفیدش رو که خودش رو محکم دور گردن تهیونگ حلقه کرده بود، گذاشت.با کمی نوازش، مار سفید رام شده رو توی دستش گرفت و روی زمین گذاشت.

VOUS LISEZ
Λευκό φίδι || 𝑣𝑘𝑜𝑜𝑘
Roman d'amourوقتی به وسط جنگل رسید، با صورتی بی حس ولی چشمهایی غمگین، روی زمین خاکی زانو زد و اهمیتی به کثیف شدن لباس های گرون قیمتش نداد. دست هاش رو به ارومی سمت گردنش برد و مار سفیدش رو که خودش رو محکم دور گردن تهیونگ حلقه کرده بود، گذاشت.با کمی نوازش، مار سفی...