«"روانشناسی گفت: بیماران واقعی هیچوقت پیش ما نمیان، مراجعین ما اکثرا کسانی هستند که توسط این بیماران مریض شده اند"»
با ورود به پشت بوم کلیسا باد سردی به صورتم خورد که باعث شد دستامو دور خودم بپیچم...
هیونجین بیخیال سمت نرده های لبه رفته بود و دستاشو بهشون تکیه زده بود..فلیکس: اگه کسی ببینتت چی؟؟؟
هیونجین: نگران نباش این پرورشگاه و کلیسا بی درو پیکر تر از چیزی هست که بخواد دوربین یا همچین چیزی داشته باشه
چیزی نگفتم و نزدیکش شدم..کنارش ایستادم و به منظره رو به روم نگاه کردم.. فاصلمون با زمین خیلی زیاد بود و هرکس که از اینجا خودشو پرت کنه پایین قطعا میمیره..نگاهی به هیونجین انداختم..باد به طرز زیبایی موهاشو تو هوا پخش میکرد مثل الهه ها بنظر میرسید..
فلیکس: چرا اومدیم اینجا
هیونجین: یکم صبر کن پسر
فلیکس: ولی من سردمه
اینو گفتم و بیشتر به خودم پیچیدم..هیونجین نیم نگاهی بهم انداخت و بازوهامو گرفت و کشید تو بغلش و نوازش کرد تا گرم بشم..
هیونجین: همینجا بمون تا زمانش برسه
گاهی اوقات واقعا نیازه به حرف هیونجین گوش کنم و اعتماد کنم..بدون حرف دستامو دور کمرش حلقه کردم و صورتمو تو سینش مخفی کردم..گرم بود..با دستاش کمر و بازوهامو نوازش میکرد.. میتونستم رد دست ها و گرمیشونو رو پوستم حس کنم..
هیونجین: بعد از تموم شدن همه اینا چیکار میکنی؟؟
از این سوالش تعجب کردم..خب این چیزی بود که تاحالا بهش فکر نکرده بودم.. اینکه از این دنیا چی میخوام و ارزوم برای اینده چیه..ولی میدونم هیونجین دنبال یه جوابی بجز نمیدونم بود..
فلیکس: شاید با جیسونگ بریم شهر..یه خونه بگیریم و من دوست دارم استاد بشم.. تو چی؟
هیونجین: هوووم...دلم میخواد دور دنیا سفر کنم
چیزایی که 18 سال ازش محروم بودم و ندیدم رو ببینم و امتحان کنم..غذاهای خوشمزه منظره هایی که تو کتابا هستن..فلیکس: بنظرت بعد از انجام کارمون اجازه میدن از اینجا خارج شیم؟؟ ما هیچکسو نداریم کمکمون کنه..اونا احتمالا بعد از اینکه نقششونو خراب کردیم مارو میکشن؟؟
سوال و نگرانی که این روزا زیاد بهش فکر میکردم رو پرسیدم ازش..اینکه ایندت نا معلوم باشه چیزی نبود که بخوام ولی از بچگی همین بود..ما با اینده ای نامعلوم بزرگ میشدیم..
هیونجین دستاشو دورم محکم تر کرد..هیونجین: هی اونجارو نگاه کن..اومد..
از بغلش سوالی جدا شدم و به پایین نگاه کردم که یه ماشین داشت به اینجا نزدیک میشد..
YOU ARE READING
children of adam
Fantasyفرزندان آدم.... مدرسه ای تاریک در دل جنگل سیاه.. مهروموم شده از ترس بنفش.. کودکان پرورشگا بیلیتز به دو دسته تقسیم میشدن.. دسته ای با ضریب هوشی بالا که در سن 18 سالگی به مدرسه وستون روتگرز منتقل میشدن و دسته دیگه شامل بقیشون میشد که توسط اساتید براشو...