صبح شده بود؛ گرمای خورشید پوستش رو بغل کرده بود تا سرمای مرد کنارش رو حس نکنه.
چشماش رو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد، اتفاقات دیشب یادش افتادن؛ کیک تولدی که روش جملهی "تولدت مبارک، بابا" نوشته شده بود، دیوار هایی که معلوم بود با کلی زحمت تزیین شده بودن و عکس های مرد از کودکی تا بزرگسالی، روی دیوار ها مشخص بودن.
نگاهش به دستاش افتاد، لاک نارنجیای که الان با مزه کردن انگشتاش، میتونست طعم نسکافهایِ کیک دیشب رو بچشه، توجهش رو جلب کرد.
بدنش زیر سردی لحاف لرزید. یهو متوجه برهنه بودنش شد؛ پس زود دستشو روی شکمش گذاشت، نباید اتفاقی واسه جنینش می افتاد.
با حس کردن حرکتی جزئی، آه کشید و لبخند خسته ای زد.
"پس از منم زودتر بیدار شدی"
کمی چرخید و به یونگی نگاه کرد، پوست سفیدش زیر نور خورشید می درخشید و اون رو تبدیل به یه بچه معصوم میکرد. بچه ای که هوسوک میخواست قصهش رو بشنوه یا همون بچه ای که دیشب نزدیک بود بهش آسیب بزنه؟
صدای کسی رو شنید که میگفت: "تو یه بازنده ای هوپ"
"می دونم"
"به نظرم بمیری بهتره، نه دردی، نه نگرانی واسه جونگین، اون یه مادر قوی می خواد، نه یکی مثل تو که دیشب نتونستی ازش محافظت کنی"
هوسوک سرش رو چپ و راست تکون داد.
"شاید قبلا می خواستم بمیرم ولی الان نمیتونم"
قبلا؟ منظورش چهار ماه پیش بود؟ که میخواست... نه؛ نباید بهش فکر میکرد.
"عرضه خودکشی رو هم نداری"
باز هم سرزنش... ولی هوسوک بهش عادت کرده بود؛ با وجود خرد شدن، باز هم در مقابلش ایستادگی میکرد؛
فقط به خاطر جونگین.
"آره من عرضه هیچ چیزی رو ندارم! میخوای بچهم رو بکشم؟!"
نباید به خاطر حرف زدن با خودش، اشک می ریخت.
"دلم واسه جونگین می سوزه، اونم قراره مثل تو ضعیف باشه"
"من نمی ذارم اون ضعیف بزرگ شه... میشه خفه شی؟!"
دیگه هیچ صدایی رو نشنید؛ بالاخره تونست واسه چند دقیقه افکارش رو خفه کنه.
چشماشو واسه خودش چرخوند، اگه کس دیگه ای می دیدش، فکر می کرد دیوونهست؛ ولی هوسوک به عجیب بودن رفتار هاش هیچ اهمیتی نمیداد.
انگار قبول کرده بود که این یه بخش جداناپذیر از وجودشه.
با کلی زحمت از روی تخت بلند شد. با لمس کردن پوستش حالت تهوع گرفت.
YOU ARE READING
𝖮𝗋𝖺𝗇𝗀𝖾 | 𝖲𝗈𝗉𝖾
Fanfiction(در حال آپ) تو هیچوقت سر خوردن اشکهام روی لبهای لرزونم رو ندیدی؛ لرزش دستهای پدرت رو ندیدی؛ تنهاییهام، تلف شدنِ اون، زندونی شدن توی کمد انباری یا حتی پاره کردن دستنوشته ها! اما غم منو حس کردی؛ نگرانیهای پدرت رو حس کردی و از همون روزهای اول، ما رو با...