هوسوک به جای خالی یونگی پشت میز کارش نگاه کرد که چطور همیشه دفترها و کاغذها پخش و پلا بودن و یونگی هیچوقت جمعشون نمیکرد.
بارها به خاطر بینظم بودن یونگی باهم بحثشون شدهبود و هوسوک آخرش به این نتیجه رسید که بهتره بیخیال بشه، اون نمیتونست آلفاش رو عوض کنه.
به خاطر همون هم زیاد به اون اتاق که فقط یه صندلی و میز کار داشت، سر نمیزد.
ولی امروز یه چیز فرق میکرد؛ هوسوک وسط همون اتاق ایستادهبود و به کاغذایی که چیز زیادی ازشون سردرنمیاورد، نگاه میکرد.
حالش ازشون بهم میخورد، از همون روزهای اول اون کاغذای لعنتی رقیب هوسوک شدهبودن!
چون یونگی از هوسوک غافل بود و شغلش براش اولویت داشت طوری که گاهی وقتها هوسوک آرزو میکرد یونگی بیکار باشه و یه کم به اون توجه کنه.
پشت میز نشست، صندلی براش راحت نبود ولی خودشو روش جا داد. چند تا از کاغذها رو برداشت و بهش نگاه کرد.
چیز خاصی نداشت، فقط اعداد و ارقام مزخرف و حوصله سر بر.
ولی هوسوک این دفعه نمیخواست کاغذی رو پاره کنه، فقط اومدهبود که اتاق یونگی باشه.
اون دلتنگ جفتش شدهبود.
خودکار یونگی رو به دست گرفت، یکی از دفترا رو باز کرد و خواست روش چیزی بنویسه ولی منصرف شد. اون آلفا نباید چیزی میدونست. اینطوری بیشتر نادیدهش میگرفت.
کاش همین الان یونگی بهش زنگ میزد و حالش رو میپرسید.
خواستهی زیادی نبود ... واقعا نبود.
ولی یونگی بهش زنگ نزد و هوسوک سرش رو روی صندلی گذاشت و خوابید.
.
اواخر ماه بود و کلی کار سر کارمندها ریختهبود؛ بعضیها عصبانی بودن و بهم میپریدن، بعضیها هم فقط سرشون رو پایین انداختهبودن و کارشون رو انجام میدادن.
یونگی یکی از همونا بود. میخواست زودتر کاراشو تموم کنه و بره خونه.
دلش برای هوسوک تنگ شدهبود.
ولی یه چیزی رو حس کرد، مثل یه برش کوتاه که کل روز جاش بسوزه. سعی کرد نادیدهش بگیره ولی یه چیزی تو ذهنش آروم میگفت "بهم زنگ بزن"
خودش میدونست صدای کیه، ولی نمیتونست.
چون زنگ زدن یونگی برابر بود با غر زدنهای هوسوک و یه دعوای دیگه که تا دو روز باهم حرف نزنن.
یونگی داشت در آن واحد به چند چیز فکر میکرد، حتی به همکارش که با بچهش حرف زد و بهش قول داد که براش آبنبات رنگین کمونی بگیره.

ESTÁS LEYENDO
𝖮𝗋𝖺𝗇𝗀𝖾 | 𝖲𝗈𝗉𝖾
Fanfic(در حال آپ) تو هیچوقت سر خوردن اشکهام روی لبهای لرزونم رو ندیدی؛ لرزش دستهای پدرت رو ندیدی؛ تنهاییهام، تلف شدنِ اون، زندونی شدن توی کمد انباری یا حتی پاره کردن دستنوشته ها! اما غم منو حس کردی؛ نگرانیهای پدرت رو حس کردی و از همون روزهای اول، ما رو با...