2

497 100 137
                                    

دوباره همه‌چیز بهم خورد؛ انگار نه انگار که شب قبل تو اون خونه جشن تولد برگزار شده بود.

و حالا خونه سوت و کور بود؛ هر کدوم یه طرف نشسته بودن و حرفی بین‌شون رد و بدل نمی‌شد.

یونگی می‌خواست بخوابه، معده‌ش داشت می‌سوخت و ناخودآگاه داشت گوشه ناخن‌ش رو می‌جوید.

ولی نمی‌تونست دراز بکشه، اسید معده‌ش موقع دراز کشیدن بیش تر اذیت‌ش می‌کرد.

هوسوک بیدار بود، رو تکه لحافی که واسه خودش جمع کرده‌بود نشسته بود و داشت یکی یکی کانال عوض می‌کرد.

بالاخره پیداش کرد، سریال مورد علاقه‌ش. لبخند کوچکی زد و به بالشت تکیه داد.

یونگی با دیدن لبخند پسر، کمی آروم گرفت.

عجیب نبود؟ اینکه یه آلفا تنها به کوچک‌ترین لبخند امگاش راضی باشه؟ 

دلش واسه هوسوک تنگ شده‌بود، واسه وقتایی که هوسوک رو داشت و نمی‌دونست.

هوسوک درست چند متر اون‌ور تر نشسته بود ولی از یونگی دور بود، خیلی دور...

هوسوک متوجه رایحه غمگین آلفا شد، سعی کرد توجهی بهش نشون نده ولی خب، اگه یکی از اون‌ها درد می‌‌کشید، اون یکی هم همون درد رو می‌‌کشید.ولی یه کم بعد، دردش آروم گرفت.

اونا چه می‌خواستن و چه نمی‌خواستن بهم دیگه چفت شده‌بودن! و همچنان بعد از دو سال نمی‌خواستن قبول کنن.

هوسوک فکر کرد حالا که یونگی خونه بود، چه چیزی ناراحت‌ش کرد؟ حتما یاد کارش افتاد که ممکن بود عقب بیفته؛ شایدم یاد پدرش افتاد. چه می‌دونست؟

 اما هرچیزی که بود، به هوسوک ارتباطی نداشت.

یونگی از جاش بلند شد، خرت و پرتای باقی مونده از شب قبل رو جمع کرد و بیرون انداخت.

کمی از کیک تولدش رو برید و نزدیک امگا گذاشت تا ازش بخوره، فعلا ناهار آماده نبود و امروز هم نوبت یونگی بود.

بعد کادوی باند پیچی شده رو باز کرد و هدفون سیاهی که از چند وقت پیش می‌خواست بخره رو بیرون آورد.

چشماش رو کمی درشت کرد و پرسید"چطوری پیداش کردی؟" 

هوسوک شونه بالا انداخت و گفت "سفارش داده بودم" 

یعنی از همون یکی دو ماه قبل به فکر تولد یونگی بود؟ ... 

یونگی بدون معطلی گفت "ممنون" 

ولی بعد، یادش افتاد که چه گندی به بار آورده... امگا راست ‌می‌گفت؛ اون حتی نخواسته بود کادوش رو ببینه.

پس ساکت شد، هدفون جدیدش رو تو اتاقش گذاشت و تا شب از اونجا بیرون نیومد.

زندگی اونا همین بود؛ همین‌قدر ساکت و بی سر و صدا، البته بیش تر وقتا.
.

"دوست داشتم باهاش حرف بزنم بعد بخوابم" 

شب شده‌بود، تقریبا یک و چهل و پنج دقیقه؛ هوسوک خواب‌ش نمی‌اومد و قرار نبود به اون زودی بخوابه؛ پس گفت "عیبی نداره" 

این یکی عادت جدید یونگی بود، اگه قبل خواب با پسرش حرف نمی‌زد، نمی‌تونست آروم بخوابه. 

خم شد و هودی رو بالا داد.
برآمدگی شکم هوسوک رو بوسید و گفت "من متاسفم پسرم... قول میدم... قول میدم دیگه بهت آسیب نزنم؛ منو می بخشی؟"

اون بچه به طرز باور نکردنی باهوش بود؛ چون رو جایی که یونگی‌ بوسیده بود، لگد زد.
انگار می‌خواست با لگد های کوچیکش بگه "نگران نباش بابایی؛ من خوبم"

"جونگین... من خیلی دوست دارم"

از ته دل بود، یونگی بلد نبود نقش بازی کنه.

دست کوچولویی‌ خودنمایی کرد، انگار که می‌خواست سلام بده.
یونگی متقابلا دستش رو همونجا گذاشت تا لمسش کنه.

تفاوت سایز دستاشون زیادی بامزه بود!

حتی هوسوک هم بی‌صدا لبخند زد‌.

به نظر می‌رسید جونگین خانواده داره، والدینی که عاشق‌ش بودن و هر کدام به خاطرش ادامه داده‌بودن.

این لحظات از زندگی‌ش رو دوست داشت، حس می‌کرد خودش هم خانواده داره و بالاخره به یه چیزی تعلق داره ... هرچند می‌دونست رابطه خودش و جفت‌ش از روی عشق نیست ولی اون لحظه... می‌خواست فقط ازش لذت ببره و حس کنه اونم آلفا و بچه‌ی خودش رو داره.

از اون طرف، یونگی لبخند نمی‌زد؛ داشت می‌خندید! 

مین یونگی داشت می‌خندید! از اون خنده‌ها که لثه‌هاش بیرون می‌اومدنو شبیه گربه می‌شد.

کاش هوسوک می‌تونست گونه‌های آلفا رو گاز بگیره! 

زود خودش رو جمع کرد و گفت " نمیخوای بخوابی؟" 

یونگی گفت "تو هنوزم منو نبخشیدی؟" 

هوسوک جواب نداد. 

یونگی با خودش گفت "فکر نکنم به این زودی چیزی بین ما درست بشه" 

اینطوری بود که شب بخیر کوتاهی گفت و خوابید.

و هوسوک رو با افکارش تا صبح تنها گذاشت.

.

ووت و کامنت یادتون نره، دوست دارم نظرتون رو راجع به این ورژن اورنج بدونم

𝖮𝗋𝖺𝗇𝗀𝖾 | 𝖲𝗈𝗉𝖾Where stories live. Discover now