با دستی که زیر چونش بود گوشه لبشو خاروند
و لبخندی زد:«چی باعث میشه از لمس بدت بیاد»
پسر لبشو جلو داد و بینیشو جمع کرد:«یه جوریه»
خواست حرف اضافه ای بزنه که صدای زنگ
متوجهشون کرد که باید برن سر کلاس
قبلا اینکه پسر جلوش کامل بلند شه
مچشو گرفت و با لبخند نگاهش کرد:«پس الان دیگه دوستیم؟»
با دیدن چشمای گرد شدهی پسر که خیره به دستش که توی دست تهیون اروم فشرده میشد بود
سریع دستشو ول کرد و اروم زد تو سر خودش:«من متاسفم..واقعا حواسم نبود»
برخلاف تصورش بومیگو هم لبخندی زد و سرشو تکون داد:«اوهوم دوستیم».این مکالمه های چند جملهای که بیشتر شبیه صبحت دوتا بچهی دبستانی تو روز اول مدرسه بود باعث زدن قلب تهیون برای پسری میشد که احتمالا اجازه نداشت تا مدت ها حتی به انگشتاش دست بزنه.
بعد کلاسش برای برخورد نکردن به کسی تا خارج
شدن اخرین نفر صبر میکرد.
معمولا وقتی بیرون میرفت که سالن تقریبا خالی باشه.
دیدن تهیون جلوی در کلاسش براش یکم عجیب بود.
هرچند با توجه به اینکه دو روز از اشنا شدنشون
میگذشت و ته هر روز انجامش میداد خیلیم دور از باور به نظر نمیرسید.با صدای ارومی که ازش خارج شد توجه تهیون رو به خودش جلب کرد.
لبخند تهیون باعث میشد لبخند بزنه و اینو دوست داشت.
تو راه خونه تهیون تمام سعیشو میکرد تا با گیوم
هیچ برخوردی نداشته باشه.
تاحالا توی عمرش اونقدر دقت به خرج نداده بود.
وقتی بومگیو رو که دور از همه گوشهی
حیاط مدرسه مینشست،میدید فکر نمیکرد اینطور باشه
اما قبلا کسایی رو دیده بود که از لمس بدشون بیاد
و خیلی براش چیز جدید یا عجیبی نبود که بخاطرش
دست از شناخت اون پسر برداره.بومگیو با گرفتن گوشه لباس تهیون اونو به خودش نزدیک تر کرد:«لازم نیست انقدر محتاطانه رفتار کنی»
تهیون دوباره فاصله گرفت:«من فقط نمیخوام اذیت شی»
گیوم کلافه نفسشو فوت کرد و بازوی تیهونو گرفت:«اذیت نمیشم تنها دلیلم اینه که فکر میکنم مردم کثیفن»
تهیون نمیتونست هندل کنه و فکر میکرد گیوم
برای اینکه ناراحتش نکنه داره انجامش میده که
زمزمهی ارومش باعث لبخند عمیقی شد که
حتی برای خودشم بی معنی بود:«تو کثیف نیستی»
دستاش به حدی دمای لذت بخشی داشت که باعث میشد برای یه لحظه بخواد ارزو کنه همه چیز متوقف
بشه اما به خودش یاداوری کرد که این باعث توقف
خودش و گیومم میشه._____________
وقتی داشت سایتارو زیر رو میکرد توقع داشت
چیزی پیدا کنه تا درک گیومو براش از اینی که هست
راحت تر کنه.
و با حرف اخر بومگیو تنها چیزی که به نظرش
منطقی بود وسواس یا ترس از میکروبا بود
اما بازم نمیشد چیز دقیقی گفت چون اون
به تیهونی که کمتر از سه روز بود میشناخت
با صرف نظر از اولین لمسشون تو کافهتریا،خیلی راحت دست زد.
سرشو به شدت تکون داد لبتابشو بدون اینکه خاموش کنه یا حتی از سایتای پشت هم خارج بشه بست.
قبل خواب اونقدر به پوست برفی و دستای گرم و
موهای نسبتا بلند پسر فکر کرد
که مطمئن شه قراره خوابشو ببینه.
_____________پیدا نکردن بومگیو تو مدرسه ناامید کننده ترین
چیزی بود که میتونست بهش فکر بکنه و
دقیقا همین اتفاق براش افتاد.
تنها چیزی که تو این سه روز صبح بخاطرش پا میشد
و بدون لحظهای غر زدن بخاطر هرچیزی
به مدرسه میومد اون پسر بود و الان فقط
میخواست برگرده.
احساس میکرد الکی دلشو خوش کرده که با گیوم
قراره یه چیز هیجان انگیز توی زندگیش اتفاق بیوفته.وقتی داشت توی حیاط به چرتوپرتای تموم نشدنی
هیونینگ راجب ارواح خبیثه و روح های سرگردان
توی خونشون،گوش میداد،دیدش که یه گوشه روی
زمین خاکی نشسته و تنها چیزی تونست بهش فکر کنه
این بود که اگه وسواس یا ترس از میکروب داره
چجوری روی خاک نشسته.
با لبخند سمتش رفت و پسر به محض اینکه
متوجهش شد با هیجانی که سعی در پنهان
کردنش نداشت بلند شد و بازوی تهیونو گرفت و
تقریبا ازش اویزون شد:«فکر کردم دیگه قرار نیست ببینمت»
با دیدن چشمای سوالی تهیون خندید
و عقب رفت:«فکر میکردم احتمالا با خودت میگی اون چرا انقدر عجیبه»
تهیون دستشو رو موهاش کشید:«من همچین فکری نمیکنم اولریا»
بومگیو خواست چیزی راجب کلمهای که باهاش خطاب شده بود چیزی بگه که هیونینگ پرید وسطشون و گیوم به شدت عقب رفت.
هیونینگ لبخندی زد و به گیوم نزدیک تر شد:«میخوای راجب هیولاهای توی خونمون بدونی؟»
بومگیو که متوجه نمیشد صورتشو جمع کرد و عقب تر رفت،و هیونینگ با این کارش باز جلو اومد و دستاشو به طرز عحیبی سمت صورت گیوم گرفت:«هیولا های خونخوار خبیث»
تهیون کلافه بینشون اومد و دستای هیونینگ و جمع کرد:«کی دست از خیالاتت برمیداری کای؟»
هیونینگ خندید و لحظهای بعد لبخندش محو شد:«نگو که حرفایی که راجب دیشب زدمو باور نکردی»
بومگیو که گیج شده بود با صدای تهیون نگاهشو
بهش داد:«البته که باور نکردم کی خزعبلات تورو باور میکنه»اخم خفیفی بین ابروهای هیونینگ دیده میشد:«اما من داشتم راستشو میگفتم»
بومگیو که بحث براش جالب اومده بود دوباره
رو زمین نشست و به حرفاشون گوش داد:«من حتی نفهمیدم داشتی چی میگفتی»
و بعد این حرف کنار بومگیو نشست.
هیونینگم جلوشون نشست:«بعد اونشب که..»
صدای زنگ نزاشت حرفشو ادامه بده و
تونست برای اولین بار صدای زمزمه وار بومیگو رو بشنوه:«چه شبی؟»
هیونینگ که دید بومگیو بهش توجه میکنه نیشخند
دویل وارانهای زد و دستشو جلوی گیوم گرفت
تا کمکش کنه بلند شه:«بعد مدرسه برات تعریف میکنم»
بومیگو لبخندی زد و "خوبه" ارومی از بین لباش
شنیده شد،اما بدون توجه به دست هیونینگ،دستشو رو
شونه تهیون فشار داد با کمک اون بلند شد و بعدش
دست تهیون کشید تا پاشه.
هیونینگ از نادیده گرفته شدن جیغ خفه ای کشید
که باعث خندهی گیوم شد.
تهیون توی سالن به گیوم گوشزد کرد که
چرتوپرتای هیونینگ و گوش نکنه اما اون انگار خیلی
خوشش اومده بود و بهش توجهی نداشت.______________________
صبح بخیر!
جرمی صبحت میکنه
میخواستم اولریا رو معرفی بکنم.
انسان،اولریا..اولریا،انسان
راستش اولریا یه نوع پروانهی بال شیشهایه.
و..بعدا بیشتر ازش میگم.
خوب بخوابید.
YOU ARE READING
𝑀𝑦 𝑂𝑙𝑒𝑟𝑖𝑎
Fanfiction[Complete] ࣪˖𓏲𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚:𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦,𝘴𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦 ࣪˖𓏲𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚:𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶"𝘛𝘟𝘛" "اون مثل بال خشک شدهی یه پروانهی مرده بود من میترسیدم بهش دست بزنم و اون بشکنه."