chapter 5

284 79 29
                                    


تنها یه چیز بود که بومگیو رو میتونست توی این وقت از روز در حالی که خورشید غروب کرده و هوا‌ داره‌تاریک میشه بیرون نگه داره‌،و اون قطعا
تهیون بود و اصرارش برای دوچرخه سواری
توی پارک جنگلی‌ ای‌ که تازه متوجهش شده بود.

با خیس شدن گونش که وادارش کرد به اسمون نگاه‌
کنه و با دیدن ابر هایی که همه چیزو پوشونده بودن‌
احتمال داد بارون باشه‌.
نگاهشو به تهیونی داد که یکم ازش عقب تر‌ بود‌.
بارون،درخت،خاک،دوچرخش‌،باد‌ و تهیون‌
تقریبا همه‌‌ی چیزایی که دوسشون داشته‌ رو توی‌
اون لحظه داشت‌،به جز پلی‌لیستش‌
اونقدر عمیق به تهیونی که چشماش نیمه باز بود
خیره شده بود که لحظه نفهمید چی شد‌،فقط به خودش اومد‌ و دید علاوه بر خیسی‌ لباساش‌ میتونه‌
سوزش بدی رو روی قوزک پاش‌ حس کنه‌.
اروم نیم‌خیز شد و متوجه تهیون شد که با نگرانی‌
داشت بدنشو چک میکرد،با انگشتش به سمتی که میسوزت اشاره کرد:«اونجا میسوزه ته»
تهیون وقتی نگاه کرد متوجه سه تا خراش سطحی شد:«فکر کنم به زمین کشیده شده،دردم داره؟»
گیوم سرشو به دو طرف تکون داد و با تمام زور نسبتا ناچیزش‌ زد تو بازوی تهیون:«همش تقصیر توعه‌»
تهیون لبخندی از چشمای اشکی‌ای که با لحن عصبیش‌
در تضاد بود‌ زد و دستشو رو موهاش کشید:«چرا فکر میکنی تقصیر منه اولریا؟»
بومگیو لباشو جلو داد و سرشو کج کرد تا ته‌ دستشو‌ برداره:«تو کسی بودی که گفتی بیایم اینجا،تو پیشنهاد دوچرخه رو دادی و تو حواسمو پرت‌ کردی‌»
تهیون سرشو تکون داد و اروم سعی کرد کمکش‌ کنه‌
تا بلند شه:«درسته ولی من چجوری باعث پرت کردن حواست شدم؟»
بلند شد و از تهیون فاصله گرفت:«داشتم به این فکر میکردم که چقدر حس خوبی داره»
وقتی دید میتونه راه بره سمت دوچرخش‌ رفت‌:«چی حس خوبی داره؟»
بومگیو هیچی ارومی زمزمه‌ کرد و با سرش‌
به دوچرخه‌ی تهیون اشاره کرد:«هوا تاریک شده بیا برگردیم»

تهیون نگاهی به ساعتش انداخت و کلافه پاشو زمین‌ زد:«اما گیوم..ساعت پنج و نیمه‌..فقط هوا داره تاریک میشه،لطفا بزار یکم بیشتر پیشت باشم»
گیوم اروم خندید:«منم میخوام بیشتر پیشت باشم،ولی بیا از اینجا بریم بیرون»
تهیون که تازه متوجه منظورش شده بود
اوه‌ کوتاهی‌ از بین لباش خارج شد و وقتی دید
گیوم داره ازش دور میشه اسمشو داد زد و سمت‌
دوچرخش دوئید‌.

از پنجره‌ به دوچرخه‌ هاشون‌ که جلوی‌ در‌ کافه‌ای‌
که به خواست خودش توش بود،بسته شده بودن‌
نگاه کرد و لبخند کوچیکی‌ زد‌.
با اینکه خوشش نمیومد توی همچین جایی‌ باشه‌
ولی با وجود شدید شدن بارون‌ هیچ ایده‌ای‌
نداشت که چجوری زمان بیشتری رو با ته‌ بگذرونه‌.
با اینکه کل روزشو‌ پیشش‌ بود بازم حس میکرد‌
شبا دلش براش تنگ میشه.

با حس نگاهی که روش زوم شده بود‌ سرشو‌
برگردوند و طبق انتظارش رسید به تهیون و لبخند‌
درخشانش‌.
بی مقدمه لیوان کاغذی داع توی دستشو  روی‌
میز گذاشت و صورتشو به تهیون نزدیک تر کرد:«تاحالا شده کسی رو ببینی و حس کنی قلبت داره اتفاق عجیبی براش میوفته؟»
حتی خودشم نمیدونست چرا اینو پرسید اما‌
تهیون بی توجه به چهره‌ی ناخوانای‌ گیوم سرشو تکون‌
داد:«اون شبیه یه فرشته‌ی بی‌باله،گاهی با خودم فکر میکنم‌ یعنی دردش نگرفت وقتی بالاشو‌ کندن‌ و از اسمون انداختنش پایین،اما اون متوجه من نمیشد،یا شاید نمیخواست بشه‌،همیشه با خودم میگفتم‌
از دور نگاه کردن هم بهش منظره‌‌ی زیباییه‌،اون دقیقا‌
مثل یه پروانه‌ بود‌ نه یه پروانه‌ی عادی یه پروانه‌‌ی
بال شیشه‌ای،از اونایی که کاری با انعکاس نور میکنه که
نتونی دست از خیره شدن بهش برداری،اما وقتی صداشو شنیدم،وقتی نگاهشو داشتم‌ و وقتی دیدم میتونم بهش نزدیک شم دیگه به از دور‌
دیدنش قانع نشدم‌،و این منو یه وقتایی میترسونه‌،میترسم که نکنه بهش زیاد نزدیک بشم‌
و اون بره‌»
بومگیو به تهیونی که انگار توی سرش غرق شده بود‌
نگاه کرد و سعی کرد حس بدی که توی قلبش بودو‌ نادیده بگیره و سرشو تکون داد:«حس میکنم داره‌ حسودیم‌ میشه‌»
و وقتی لیوانشو برداشت در جواب "چرا"ی تهیونی‌
که از سرش دراومده بود شونه‌شو‌ بالا انداخت و دوباره‌
شروع به حرف کرد:«خب چون امکان‌ نداره‌ یه روز‌ کسی‌ همچین توصیفی رو وقتی بکنه که مربوط به منه»

تهیون با چشمای گشاد شده به بومگیو نگاه کرد‌:«یعنی واقعا متوجه نشدی؟»
بومگیو نگاهشو از محتوای توی لیوانش گرفت و سرشو بالا اورد:«متوجه چی؟»
تهیون تکخند ناباوری زد و چشمامو بست:«اما من بیشتر‌ از اینکه اسمتو بگم بهت میگم اولریا»
بومگیو شونشو بالا انداخت و سعی کرد‌ طوری جلوه‌
کنه که حتی هیچ احتمالی نمیده که منظور ته چیه‌
و از طرف دیگه توی سرش داشت‌ با فریاد‌
از کائنات خواهش میکرد منظور تهیون از تمام
حرفایی که زد اون باشه‌
تهیون سرشو روی میز گذاشت و با صدای‌
ارومی گفت:«اولریا یعنی پروانه‌ی بال شیشه‌ ای»
قبل اینکه گیوم جمله‌ای که با یعنی شروعش‌ کرد‌
رو تموم کنه دوباره به حرف اومد:«من ازت خوشم میاد بومگیو»
توی اون لحظه علاوه بر تپش قلبش‌ سرخ شدن‌
گونه هاشم‌ حس میکرد‌.

و مثل هرروز الان جلوی در خونه‌ی گیوم‌ بودن‌
اما بر خلاف روزای قبل هیچکس بعد رسیدن جلوی‌ در‌
تکون نمیخورد‌:«خب‌..من دیگه میرم،توام بهتره بری تو»
گیوم سرشو تکون داد اما قبل از اینکه تهیون
قدم دومشو برداره مچ دستشو گرفت:«منم همچین حسی بهت دارم ته‌».

___________

صبح بخیر لیلیوما‌؛
گفته بودم قرار کسل کننده و کوتاه باشه‌
پس..اره دیگه‌ عادیه که مثلا‌ از‌
چپتر دیگه‌ شروع کنن‌ قرار بزارن‌.
خوب بخوابید‌،و مراقب باشید‌
دوتا پتو روی خودتون بکشید تا سرما نخورید‌.
شب بخیر‌.

𝑀𝑦 𝑂𝑙𝑒𝑟𝑖𝑎Where stories live. Discover now