اروم به فلز صندلیای که زمین خاکیو بهش ترجیح داده
بود ضربه میزد و همش منتظر بود تا تهیون بیاد و
صداش کنه و حتی توی همین ده دقیقه دو بار توهم
شنیداری زد.با لبای اویزون از جاش بلند شد،تقریبا از دیدن تهیون
داشت ناامید میشد اما وقتی رسید جلوی در
کلاسش دید که کنار در وایساده.
جلوتر رفت و وقتی نزدیکش شد دستاشو گرفت
تو دستای خودش و بالا اورد:«اتفاقی افتاده ته؟»
تهیون خواست چیزی بگه که با زمزمه هایی که از
کنارشون بود سرشو چرخوند و نگاهش روی کسایی
که به دستاشون اشاره میکردن قفل شد.با شدت دستاشو عقب برد وخندید:«منم میخواستم همینو بگم،چیزی نشده اما نتونستم تو حیاط پیدات کنم»
بومگیو که به وضوح متوجه حرکات غیر عادیش شده بود بهش نزدیکتر شد و سرشو کج کرد:«اما من همونجایی بودم که همیشه هستم»
تهیون سرشو تکون داد و درحالی که ازش دور میشد
بومگیو تونست بشنوه"انگار حواسم نبوده"
اون در واقع متوجه هیچی نشده بود و با خودش
فکر کرد شاید تهیون فقط یکم مریضه یا
امتحان داره و نخونده و برای همین عجیب غریبه.
دلایلش خودشم قانع نمیکردن ولی در اخر با نمایان
شدن هیکل معلمش تو راهرو سمت کلاسش هجوم برد.توقع داشت تهیون مثل بقیه هفته باهاش تا خونه بیاد
یا حداقل عادی تر رفتار کنه.
اما نه تنها اونروز اینطور گذشت بلکه سه روز بعدشم
همینطور گذشت و اون دوباره حس میکرد
میخواد از کل دنیا فرار کنه،فرار کنه و بره
حتی توی یه بعد دیگه،یه جا که مغزشو ازش
بگیره تا انقدر راجب تهیون فکر نکنه.
شاید اگه دلیلشو میدونست براش راحت تر میشد
اما اون حتی متوجه نمیشد چرا یهو اون عوض شد.
فکر میکرد بعد اون شب قرار بود نزدیکتر بشن
یا حداقل تهیون ابراز خوشحالی بکنه.
اما هیچ کدوم از اینا اتفاق نیوفتاده بود و اون
تا همین الانم کلی از اکلیلای قلبشو از دست
داده بود.وقتی داشت وارد مدرسه میشد قبل از اینکه
به خودش بیاد دستای نرمی دور مچش
حلقه شد:«ما باید حرف بزنیم»
و البته که اون بومگیو بود.سرشو تکون داد
کنارش اروم از مدرسه دور شد.
بومگیو با دیدن اولین پارکی که نزدیکشون بود
سرعتشو بیشتر کرد و بعد نشستن تهیون روی صندلی
جلوی پاش نشست و سرشو بالا اورد:«خب..حالا بهم بگو چرا»
تهیون کیفشو کنارش گذاشت و با لحن خنثی ای جوابشو داد:«چی چرا گیوم؟»
بومگیو مشتشو اروم روی پاش کوبید:«تو خیلی عجیب شدی،باهام حرف نمیزنی،بهم نگاه نمیکنی،سمتم نمیای،حتی وقتی منم میام پیشت طوری رفتار میکنی انگار من که ادم فضاییم»
و درحالی که داشت گفته هاشو با انگشتاش میشمرد بعد اتمام حرفش دستشو جلوی تهیون گرفت
تهیون خندید و دستشو کنار زد:«من که هیچ چیز عجیبی توش نمیبینم،گیوم یادت رفته؟ما حتی یه
هفته ام نبود که همو میشناختیم،انقدر زود
بهم عادت کردی؟»
بومگیو مشتشو همون جای قبلی فرود اورد و با
اخم ریزی سرشو تکون داد:«درسته،من بهت عادت کردم،چه فرقی میکنه زمانش چقدر باشه؟»
تهیون دستشو رو شونش گذاشت و با لبخندی
که بر خلاف قبلیا بومگیو علاقهای بهش نداشت
صورتشو نزدیک تر اورد:«این خوبه،و حالا توقع داری من چیکار کنم؟»
بومگیو سرشو بالا اورد و تو چشمای تهیون خیره
شد،احساس میکرد یه چیزی درست نیست
تهیون یه جوری رفتار میکرد،مثل یه جور هیولا
که زیر تختش قایم شده و دیگه علاقهای به ترسوندنش
نداره و فقط منتظره بخوابه تا از پنجره فرار کنه:«من..خب من..فقط امیدوارم بودم بتونم مثل قبل بشیم»تهیون صورت بومگیو رو بین دستاش گرفت:«ما مثل قبلیم گیوم،هیچی قرار نیست تغییر کنه»
از بین لبای غنچه شدش گیوم به سختی میتونست
متوجه حرفاش بشه اما صورتشو ول نکرد و
اخر کل چیزی که فهمید"هیچیِهیچی؟"با لحن
به شدت کیوتی گفت که قندارو توی دلش اب میکرد:«اوهوم،هیچی هیچی تغییر نمیکنه..من فقط نیاز داشتم یکم خودمو..خودمو اماده کنم»
با نگاه بومگیو خندشو خورد و لباشو روی
لبای غنچه شدهی بومگیو گذاشت،فقط برای چند ثانیه
و بعدش عقب رفت و با دستاش صورتشو پوشوند:«تا بعد انجامش فرار نکنم،اما من میخوام فرار کنم اولریا»
بومگیو چند بار با دستاش تو گونه هاش زد و بعدش
مچ دستای تهیونو گرفت و از روی چشمهاش برداشت:«نگران نباش من با زور شگفت انگیزم نگهت میدارم و نمیزارم فرار کنی»
تهیون قبل اینکه بهش نگاه کنه چشماشو بست
این باعث شد بومگیو با یه دستش مچ دستاشو بگیره
و با دست دیگش سعی کنه موهاشو بکشه:«احتمالا الان دیگه قرار نیست راهمون بدن تو کلاس پس تو مجبوری کل روز بهم نگاه کنی»
و به تهیون که داشت کلاس دوم و سومو یاداوری میکرد توجه نداشت:«اهمیتی نمیدم تصور کن تو اوناعم راهت نمیدن،با یه روز نرفتن که نمیوفتی»
و تهیون نمیدونست چرا اما فقط دنبال چیزی بود
تا صورتشو توش مخفی کنه._______________
صبح بخیر؛جرمی هستم.
ارهاره منم میدونم کلی ایراد داره
ولی شما باید درکش کنید.اون عادت نداره
تصوراتشو بیان کنه..پس..اره ایراداشو نادیده بگیرید.
خوب بخوابید لیلیوما.
YOU ARE READING
𝑀𝑦 𝑂𝑙𝑒𝑟𝑖𝑎
Fanfiction[Complete] ࣪˖𓏲𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚:𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦,𝘴𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦 ࣪˖𓏲𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚:𝘛𝘢𝘦𝘨𝘺𝘶"𝘛𝘟𝘛" "اون مثل بال خشک شدهی یه پروانهی مرده بود من میترسیدم بهش دست بزنم و اون بشکنه."