chapter 7

246 80 22
                                    


توی این یه هفته توی رابطه‌ ی اونا هیچ چیز طبق انتظارشون پیش نمیرفت‌‌.
مثلا بیا با بارونایی‌ که باعث میشد‌ تهیون
عطسه های تموم نشدنی‌ داشته باشه‌
و بومگیو هر روز توی حموم باشه‌
شروع کنیم‌،یا قهوه‌ های تهیون که میریخت‌
روی دفترای‌ گیوم،یا مامان بومگیو‌ که‌
داشت تقریبا متوجه یه چیز عجیب‌
بین پسرش و تنها دوستش میشد‌.
اما بازم اونا میخواستنش،اونا تقریبا
مثل دوتا‌ دوست معمولی بودن که یه وقتایی
نگاهای عمیقی به هم میکردن و دستاشون همیشه
توی هم قفل شده بود‌ و لباشون‌ توی
کوچه‌ های خلوتی که در راهشون بود‌
روی هم میرفتن‌ و باعث میشدن‌
بعدش تا چند دقیقه‌ صورتای‌ سرخ شدنشون
رو از هم قایم کنن.

خودکارشو پرت کرد روی زمین و با اخم برگشت
سمت تهیون:«من نمیفهمم کی گفته دوتا متغیر وقتی ضرب در هم بشن به توان میرسن؟»
تهیون خندید و بعد نگاه کردن به دفتر گیوم و سوالی‌
که داشت راجبش حرف میزد نفسشو فوت کرد‌
و نگاه ملتمسشو به گیوم داد:«ولی اولریا این معادله‌ی پایس باید از چند سال پیش بلدش باشی‌»
بومگیو دفترشم از رو میز انداخت زمین و به شکم
دراز کشید:«حالا که من بلد نیستم،میخوای بگی من خنگم؟میخوای بگی من قراره بیوفتم؟»
با صدای خنده‌ی مامانش‌ سرشو بالا اورد:«تهیون هیچ منظوری نداشت عزیزم‌،نمیفهمم چجوری داره تحملت میکنه»
بومگیو از جاش پرید و ناباور به تهیون زل زد:«توی داری منو به سختی تحمل میکنی؟»
رو زانو هاش نزدیک تهیون شد و موهاشو با تمام زورش کشید:«مگه مجبوری تحملم کنی،اصلا کی ازت خواست منو تحمل کنی هیولای خبیث دروغ‌گو»

تهیون که خندش گرفته بود سعی کرد با تکون دادن سرش موهاشو از دستای گیوم نجات بده و به محض‌
ازاد شدن موهاش کمرشو گرفت و اونو روی پاهاش نشوند‌:«تمومش کن اولریا،تو دوست داشتنی ترین موجود کل دنیا برای منی،من هیچوقت حتی حسم نکردم که دارم به زور تحملت میکنم‌»
با چشمای بومگیویی که اشک توش حلقه زده بود‌
دستاشو گرفت و بالا اورد و بوسیدشون:«چی داره انقدر ازارت میده گیوم؟»
بومگیو پشت دستش رو روی چشماش کشید و سرشو تکون داد:«من از درس خوندن خسته شدم ته،دستامم درد میکنن تازه هیچیم از اولش متوجه نشدم من خنگم و هیچی نمیشم و بعدش ‌که بزرگ شدم از سر بدبختی و فقر باید به مواد فروشی رو بیارم‌ و بعدش میبرنم زندان و بعدش اونجا بهم تجاوز میکنن و میکشنم و بعدش دیگه توی جوونی میمیرم‌»
تهیون سرشو پایین انداخت و لباشو محکم روی هم فشار میداد‌ تا بلند خندش نگیره و بعددچند ثانیه سرشو بالا اورد نگاهشو به بومگیو داد:«و دقیقا منو کجای زندگیت جا دادی؟»
بومگیو دماغشو بالا کشید و بعد فکر کردن
با اخم ریزی لبشو گاز گرفت:«اوه درسته توام بعد اینکه‌ بفهمی مواد فروشم ولم میکنی و میری و زندگیم غم‌انگیز تر میشه»

تهیون سرشو به دو طرف تکون داد:«نه اولریا کوچولو من از اولش نمیزارم همچین اتفاقایی بیوفته‌،ما باهم درس میخونیم و میریم سرکار و خونه میخریم و باهم زندگی میکنیم‌»
بومگیو که انگار تصوراتش داشت حالشو بهت میکرد‌
دوباره به چشمای تهیون خیره شد و انگشت کوچیکشو بالا اورد:«قول میدی بهم؟»
تهیونم انگشتشو بالا اورد توی انگشتای بومگیو گره زد:«البته که قول میدم»
سرشو تو گردن گیوم برد و کنار گوشش زمزمه کرد:«تازه کی میدونه؟شاید ازدواج کردیم و حتی
بچه دار شدیم»
بومگیو جیغ خفه‌ای کشید و با خنده موهای تهیون
رو کشید تا سرشو از گردنش خارج کنه:«تو حتی تخیلت از منم بهتره»
تهیون دستشو‌ رو موهاش کشید و ناباور به بومگیو‌
خیره شد:«اما تو داشتی به زندان و مواد فروشی و تجاوز فکر میکردی پسر»
بومگیو شونه هاشو بالا انداخت و از روی‌
پاهاش بلند شد.
سمت کمدش رفت و بعد عوض کردن شلوارش و
برداشتن چیزی از توی‌ کشوش‌ دست تهیونو کشید
و با صدای بلند به مامانش اعلام کرد که داره‌
از خونه خارج میشه‌.

بی توجه به تهیونی که داشت هی درساشو‌
یاداوری میکرد‌ سمت نزدیک ترین صندلی‌ای که توی‌
پارک دید رفتو برعکس همیشه‌
بجای نشستن جلوی پاهاش کنارش نشست‌ و‌
دفتر نقاشیشو‌ روی پاهای تهیون گذاشت:«میخواستم اینو بهت نشون بدم‌ ته»
تهیون سرشو تکون داد اما قبل از باز کردن‌
رفتر با نگاهشو به گیوم داد:«چرا توی خونه اینکارو نکردی؟»
گیوم درحالی که سرشو روی شونه‌ی تهیون‌ میذاشت‌
نفسشو فوت کرد و چشماشو بست:«من فقط راحت نبودم‌»
دستشو روی موهاش‌ کشید و با یاد اوری چیزی‌
باهم دفترو باز نکرد:«تو از چه شامپو ای استفاده میکنی؟»
بومگیو با حرص پاهاشو روی زمین کوبید و سرشو‌
از شونش جدا کرد‌:«تهیون،فقط ازت خواستم دفترمو ببینی مگه اگه بازش کنی رادیو اکتیو پاچیده میشه تو صورتت؟»
دفترشو از روی پاهاش برداشت با اعتماد‌ به نفسی که‌
مثل روز اول شده بود‌ از جاش بلند شد:«من برمیگردم خونه،شب خوبی داشته باشی»
و صدای تهیون رو که داشت میگفت "اما الان ظهره" رو نادیده گرفت‌.
اون چند روز پشت هم داشت اعتماد به نفسشو
جمع میکرد تا‌ دفترشو به اون نشون بده‌ و حالا
دقیقا مثل همون روز اولی بود که این تصمیمو
گرفته بود‌،و حتی بدتر‌.

______________

صبح بخیر؛
حالتون چطوره؟احساس خوبی از امروزتون‌ داشتید؟
من نداشتم،امروز خیلی بی‌مصرف بودم‌.
حس خیلی بدی داشت،پس شما سعی کنید‌
حواستون باشه تا حس بدی پیدا نکنید‌.
اوه و اگه سردرد دارید پشت گردنتون‌ یخ بزارید‌.
من دیشب قرص پیدا نکردم‌ و انجامش دادم‌
و کمکم کرد بخوابم‌.
اوه‌..و مچکرم اگه تا اینجا خوندیدش‌.
خوب بخوابید.‌3>

𝑀𝑦 𝑂𝑙𝑒𝑟𝑖𝑎Where stories live. Discover now