chapter 8

212 78 5
                                    


قطعا صدای الارم و نور خورشیدی‌ که مستقیم‌
داشت توی چشماش میتابید از حال به هم زن‌ ترین‌
ترکیبایی‌ بود که یه فرد میتونست تجربش کنه‌
و بومگیو داشت تجربش میکرد‌.
صدای مادرش که داشت گذشتن زمان رو یاداوری‌
میکرد کمکی به اعصابش نکرد و فقط به باز شدن‌
چشمام سرعت بخشید‌.

هیچوقت سابقه نداشته بود که انقدر دیر به مدرسه
برسه‌ و این براش عجیب بود و غیر قابل تحمل‌ چون‌
حس میکرد هر لحظه که دیر میکنه اونو از‌
دیدن تهیون دور تر میکنه‌ و این‌ اطرافشو براش‌
غیر قابل تحمل میکرد‌.
و وادارش میکرد به تیهون بگه صبحا زودتر‌
بلند بشه تا اون کسی باشه که بجای الارم‌ و مامانش‌
بالای سرش باشه و بیدارش کنه‌ و همزمان داشت به‌
اینم هم فکر میکرد که اما اینطوری خوابش کم میشه‌
و بعدش مریض میشه و میمیره و اون دیگه‌..
و به جای ادامه‌ی تفکراتش چند بار تو صورتش زد‌
تا تخیلاتشو دور کنه‌ و همون لحظه که حسابی‌
توی ذهنش بود‌ دستاهایی‌ رو روی دستاش‌ حس کرد‌
بعد باز کردن چشماش‌ با تهیونی که متعجب بهش‌
زل زده بود مواجه شد:«هی اولریا‌،مشکلت چیه؟»
بومگیو با دیدنش‌ بدون اینکه حواسش باشه وسط مدرسه‌ان‌ خودشو‌ توی بغل تهیون انداخت و
اون که انتظار همچین چیزی رو نداشت افتاد زمین‌
و بومگیو افتاد روش،اما توی اون حالتم‌
بومگیو از روش بلند نشد‌ و همینطوری سرشو توی
گردنش قایم کرد و همین طور که با تمام وجود داشت‌
با هر نفسش کلی از عطر تهیونو حس میکرد‌
تصوراتش رو بیان کرد:«هیچوقت نمیر ته»
تهیون دستشو پشت گردنش کشید و با خنده سعی‌
کرد با برگردوندن‌ سرش صورتشو ببینه:«چی باعث میشه همچین چیزی بیاد توی ذهنت گیوم؟»
بومگیو همونطور که از روش بلند میشد شونه هاشو‌
بالا انداخت بعد کمک به بلند شدنش‌ سمت کلاسش رفت.
_____________

وقتی تهیون یهو وسط راهی که همیشه برای رسوندن‌
گیوم به خونشون طی میکردن مسیرشو عوض کرد‌
باعث شد گیوم کلی فکرای‌ مختلف به ذهنش بیاد‌
اما همش توی اکلیل غوطه‌ور بود پس نمیخواست‌
به زبون بیارتشون،اما مقصدشون که خونه تهیون‌ بود‌
و شیشه ای بود که الان تهیون داده‌ بود‌ دستش
با تصوراتش کلی فاصله داشت‌.
نگاهشو به شیشه‌‌ی توی دستاش‌ که دورش‌ با
یه پارچه ی توری سبز پوشیده شده بود،داد‌.
هیج ایده نداشت که توش چی میتونه باشه‌.

تهیون با گرفتن دستاش اونو سمت تخت کشید و بعد‌
نشستن‌ جلوش ازش خواست روبان دور پارچه رو باز‌
کنه‌،و بعد باز کردنش‌ با چیزی روبه‌رو شد‌
که از تصوراتش خیلی رویایی‌ تر به نظر میومد‌.
پروانه‌‌ای با بال هایی که مثل‌ شیشه شکسته بود‌.
جیغ خفه‌ای از ذوقش کشید و نگاهشو به تهیون داد.
تهیون همون‌طور که نگاهشو از گیوم میدزدید دستشو‌
پشت گردنش برد و به حرف اومد:«خب راستش مامانم توی یه باغ گیاه شناسی کار میکنه و دیروز وقتی‌ رفتم‌ شارژمو ازش بگیرم‌ اینو دیدم‌ و خب‌..اون منو یاد تو انداخت یعنی میدونی‌،تصورم همیشه از تو همین بود پس فکر کردم‌ که شاید..بیخیالش،تو الان قراره بخاطر توی شیشه انداختن یه موجود بی ازار سرزنشم کنی؟»
بومگیویی خنده‌ی ریزی کرد و با اخم به شدت‌ با‌مزه‌ای‌
سرشو تکون داد:«درسته،تو یه هیولای‌ خبیث زشت گنده‌ باید باشی تا بتونی همچین موجودی رو زندانی کنی».
تهیون از توصیفی که اصلا انتظارشو نداشت چشماش‌ گرد‌ شد:«هی دیگه لایق همچین چیزی هم نیستم پسر»
بومگیو همونطور که شیشه رو روی پاتختی قهوه‌ای رنگ‌ میذاشت روی تخت دراز کشید:«اون واقعا زیباست و قلب منو بی ثبات میکنه اما بیا برش گردونیم همونجا که بود»
تهیون سرشو تکون داد و کنارش به پهلو دراز کشید.
درحالی که به صورت بی نقص گیوم خیره شده بود‌
صداشو شنید:«از فکر کردن بهت متنفرم کانگ تهیون»
تهیون که تعجب کرده بود و حتی ترسیده بود‌ "چرا‌" رو
یکم بلند تر از حالت عادی داد زد و جواب بومگیو‌
حتی استرس بیشتری بهش داد:«فکر کردن بهت باعث میشه به جایی بین واقعیت و خیال غرق شم و زمان رو گم کنم»
نیم خیز شد و صورتشو به صورت گیوم نزدیک تر کرد:«این برات خیلی اذیت کنندس؟»
بومگیو سرشو به دو طرف تکون داد‌:«به هیچ وجه،درواقع دوسش دارم و این برام غیر قابل درکه،منظورم اینه که‌‌‌..من واقعا عاشقتم تهیون،نمیدونم این حس بعدا تغییر میکنه یا نه و این تغییر خوبه یا بد اما اینجا توی همین لحظه و حال با تمام وجودم عاشقتم و اینو قلبم و مغزم با هم فریادش میزنن‌.»

___________

صبح بخیر؛جرمی صحبت میکنه~..
حالتون چطوره؟روز خوبی رو گذروندید؟
امیدوارم امروز هرطور که بود فردا بهتر باشه.
خوب بخوابید‌ لیلیوما‌.

𝑀𝑦 𝑂𝑙𝑒𝑟𝑖𝑎Where stories live. Discover now