یونگی اهی کشید،اون داشت اطراف کالج دنبال سوژه برای فعالیت های کلاس عکاسیش میگشت.نمیتونست هیچ چیزی که توجه اش جلب کنه ،پیدا کنه و این براش ازار دهنده بود.
قبل از این که بتونه از وسط راه کالج کنار بره یه نفر بهش خورد و کوبیده شد به زمین.
یونگی دوربین اش چک کرد و غر زد.
+وات د فاک پسر؟!پسر به کسی که بهش برخورده بود زل زد و شروع به عذر خواهی کرد.
_اوه خدای من،خیلی متاسفم.یونگی گرد و خاک روی شلوار اش تکوند.
+اصلا چرا داری وسط کالج میدویی؟؟_امروز روز اولمه و همین الانشم برای کلاس رقص ام دیر کردم و استرس دارم و.....
یونگی حس بدی برای پسر داشت پس حرف پسر متوقف کرد.
به پسر نگاه کرد و گفت.
+آروم باش پسر،مشکلی نیست.جوری که موهای نرم پسر با باد جابهجا میشدن خیلی زیبا بود.
پسر با استرس خنده ارومی کرد و پشت گردنش مالید.
_بازم ببخشید،من دیگه باید برم چون حالا دیگه خیلی دیرم شده.+ب...باشه،خداحافظ.
یونگی گفت و به دور شدن پسر خیره شد.به دوربین اش نگاه کرد و ارزو کرد که کاش یه عکس ازش مینداخت.
Credit to NoChillPhandoms