❥︎𝑃𝑎𝑟𝑡 2

3.8K 564 75
                                    

لیوان خالی قهوه رو پرت کرد تو سطل و با چند قدم بلند خودش رو به هیونجین که سعی داشت کتاب های خودش و جیمین رو نگه داره رسوند.

_نمیتونی چندتا کتاب رو نگه داری...

هیونجین چشم غره ای رفت و کتاب هاش رو تو بغلش پرت کرد.

_فاک جیمین... همه ی کتاب هات رو دادی بهم بجای تشکرته؟

_خیله خب غر نزن الان اون پیری میاد سر کلاس دیر شد...

سرو صدای کلاس خوابیده بود و خبر از اومدن استاد میداد.
هیونجین رو به جلو پرت کرد و خودش پشت سرش قایم شد.

_برو دیگه!

هیونجین پوفی کشید و با اجازه ی استاد در و باز کرد.
بعد از معذرت خواهی کوتاهی زیر لب با اشاره ی استاد پیرشون به سمت میزشون رفتن اما...
جای جیمین که کنار هیونجین بود رو تهمین اشغال کرده بود و صندلی دیگه ای هم خالی نبود بجز بغل دستی جونگکوک..
لبش رو گاز گرفت و به ناچار به سمت صندلی خالی رفت و با فاصله کنار جونگکوک که با نیشخند واضحی حرکاتش رو زیر نظر داشت، نشست.

_چیه؟؟

با اخم بهش توپید ولی در مقابل خنده ی ریز جونگکوک نصیبش شد‌.
چشم غره ای رفت و با باز کردن کتابش رو توضیحات اون پیر رو مخ تمرکز کرد‌.
حاضر بود قسم بخوره این درس رو خودش بهتر از اون پیری توضیح میده..

استاد پیر با خونسردی تمام ماژیک سیاه رنگ رو جوری رو تخته میکشید که قصد سوراخ کردنش رو داشت.
مبحث "رات نشدن" الفاها رو توضیح می‌داد و نکات مهم رو روی تخته یادداشت میکرد.

زیر چشمی همه ی حرکات و واکنش های امگا رو زیر نظر داشت.
از کلافه گیش گرفته تا نوع گرفتن خودکار با سه تا انگشت کیوت و نرمش..
دوست داشت تک تک اون انگشت هارو ببوسه.
رایحه ی امگا از کلافه گی زیادش خبر میداد... الفا خودش رو مسئول رفعش دونست‌..

با نیشخند خودش رو به امگا نزدیک کرد و بازوش رو از پشت روی شونه ی جیمین قرار داد.
طوری که جیمین تو بغلش حبس شد‌.
جیمین شکه به قیافه ی راضی الفا نگاه کرد... رایحه ی خوشحالش از میزان کلافگی امگا کم کرد..
اخمی کرد..باید خودش رو کنترل میکرد..

_میشه برگردی سرجات لطفا!

جونگکوک به تخته اشاره کرد.

_هیش... استاد درس میده حواسم رو پرت میکنی!

امگا هم که دید چاره ای نداره و علاوه بر اون خودش هم راضی بود گاردش رو پایین آورد و نامحسوس لبخند کوچکی زد.

بعد از کلاس همه برای حاضر شدن واسه پارتی شب، وسایلشون رو جمع کردن و راهی خونه شدن..

جیمین از پارکینگ بیرون اومد و هیونجین رو سوار کرد.
تهیونگ خودش پیام داده بود که ماشین آورده و نیازی نیس منتظرش بمونه...

𝐾𝑟𝑎𝑠𝑖𝑣𝑖𝑒Where stories live. Discover now