#part2

123 20 0
                                    

از روی میز پرید پایین و سمت در رفت که صدای دازای متوقفش کرد
+خیلی وقته باهم نبودیم،امشب بیا به اتاقم دلم برای چشیدنت تنگ شده.
دستاش و مشت کرد وناخوناش و کف دستش فشرد.
_فهمیدم.
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون،سوار اسانسور شد و دکمه زیر زمین رو فشرد.
با ایستادن اسانسور بیرون رفت و نگاه کوتاهی به زیر زمین نیمه تاریک و ساکت انداخت و بعد به سمت باشگاه حرکت کرد.
وارد باشگاه شد و برق هارو روشن کرد،کت و کلاهش رو‌ دراورد و بعد پوشیدن دستکش های مخصوص بکس سمت کیسه بکس رفت و شروع کرد مشت زدن.
انقدر مشت زد که عرق از سروصورتش میریخت و به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب با هر مشت تکرار میکرد.
_چرا عادی نمیشه؟!
مشت بعدی
_چرا عادی نمیشه؟!
مشت دیگه ای زد.
_چرا عادی نمیشههه؟!
دیگه جون مشت زدن نداشت،پیشونیش و به کیسه بکس تکیه داد و‌چشماش و بست.
_چرا نمیتونم باهاش کنار بیام؟چرا هربار انگار دارم سمت جهنم قدم برمیدارم؟!.
پشت سرهم چند تا نفس عمیق کشید و به خودش مسلط شد.

طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده از باشگاه بیرون اومد.
با رسیدن به اتاقش فورا وارد حموم شد و دوش کوتاهی گرفت و بیرون اومد.
خسته از فعالیت با موهای خیس روی تخت دراز کشید و تصمیم گرفت چند ساعتی که تا شب وقت داشت رو بخوابه.
با کمی اینور اونور شدن متوجه شد قرار نیست خوابش ببره اون هم بدون قرص هاش.
کلافه از جا بلند شد و از کشوی کنار تختش قوطی قرص رو بیرون اورد و دوتا کف دستش انداخت و بدون اب قورت داد.
دوباره روی تخت دراز کشید و ایندفعه قرص ها کم کم اثر خودشونو گزاشتن و خواب مهمون چشم هاش شد.

با صدای زنگ ساعت به ارومی چشم هاش و از هم باز کرد و خسته چند ثانیه ای رو به سقف خیره شد.
به ناچار از روی تخت پایین اومد و دستی به موهاش که تقریبا خشک شده بود کشید،با موهای خیس خوابیده بود و حالا باید سردرد رو تحمل میکرد.

درحالی که مشغول اماده شدن شد اروم زیر لب همه قوانین رو زمزمه میکرد و درهمون حال انجام میداد.
_قبل رفتن پیش ارباب حتما باید حموم برم،موهام و کامل خشک کنم،هردفعه یک لباس جدید بپوشم چون ارباب از لباس های تکراری خوشش نمیاد،لباس ها نباید خیلی پوشیده باشن هرچی بدن نما تر بهتر،پوشیدن لباس های تیره ممنوع فقط لباس های روشن،سعی کنم از جواهرات ظریف استفاده کنم،برق لب نباید فراموش بشه،باید بتونم توی چشم ارباب جذاب به نظر بیام،خیلی جذاب.
وقتی کارش تموم شد و کاملا حاضر و اماده شد توی اینه به خودش زل زدو اروم دستش و روی صورتش گزاشت.
_تو‌ کی هستی؟مگه این آینه نیست؟پس چرا با چویایی که میشناسم فرق داری،چرا شبیهش نیستی؟تو‌ کی؟

ساعت بهش هشدار داد که باید هرچه زودتر خودش و برسونه،از آینه دل کند و بعد انداختن کت بلندی روی دوشش از اتاق بیرون رفت و سمت اتاق دازای قدم برداشت.
وقتی رسید مثل همیشه تقه ای به در زد و دروباز کرد.
دازای رو توی اتاق ندید،چند قدم به جلو برداشت که دست هایی از پشت دورش حلقه شد و نفس های گرم آشنایی به گوشش خورد.
+خوش اومدی گرگ زیبای من.

یک شب جهنمی دیگه هم با تمام سختی هاش تموم شد.
بیجون با بدنی برهنه روی تخت افتاده بود.
روی تمام بدنش رد کبودی و حتی بعضی جاها خون مردگی و زخم های ریز دیده میشد.
پایین تنه اش به طرز فجیحی درد میکرد و حتی جرئت تکون خوردن نداشت،تنها وجه مثبتش این بود که وقتی چشماش و باز کرد خبری از دازای توی اتاق نبود.
درد داشت اونم خیلی زیاد،اما اشکی واسه ریختن نداشت یاد گرفته بود توی این دنیای لعنتی هیچکس قرار نیست با گریه کردن بهش کمک کنه،خبری از هیچ فرشته نجاتی نیست که به دادش برسه،اگه ضعف نشون بده فقط خودش و یه طعمه راحت واسه کسایی میکنه که میخوان شکارش کنن، وقتی همه اینارو فهمید چشمه اشکش واسه همیشه خشک شد،جیغ و داد هاش به سکوت تبدیل شد و دیگه هیچ تلاشی برای ازاد شدن نکرد.

به سختی خودش و به حموم رسوند و همونجا زیر دوش آب دراز کشید و اجازه داد قطره های آب با فشار به تنش برخورد کنن.
گرمی آب کمی روح خسته و جسم داغونش و تسکین میداد، میتونست رد دست ها و لب های کثیف اونو کمی پاک کنه، میتونست دردش و تا حدودی آروم کنه و میتونست برای چند ثانیه کاری کنه از بدنش متنفر نباشه.

خیال بلند شدن و بیرون اومدن از زیر دوش و نداشت و انگاری زیادی طولانی شد که دست های دازای زیر سر و زانوهاش نشست و اونو از کف حموم بلند کرد.
+چیکار میکنی نکنه میخوای سرما بخوری؟!
و رد دست ها دوباره جایگزین شد.
_اول از همه دست هات و قطع میکنم.
دازای سوالی بهش نگاه کرد تا متوجه منظورش بشه،نگاه آبی سرد و بی روح زل زد به چشماش.
_از دستات بیشتر از هر عضو بدنت متنفرم،اونا گستاخ و حریص و وحشی و کثیفن.
پوزخندی زد و دستاش به ارومی بالا پایین شدن.
+و تو متنفری از اینکه لمست میکنن اره؟!
_حالت تهوع بهم دست میده.
خنده بلندی کرد.
+اما دیشب با لمس همین دست ها اه و ناله هات تمام اتاق و برداشته بود،حرفت و قبول کنم یا لذتی که میبری؟!
_کسی که بهش تجاوز میشه بلند جیغ میزنه و ناله میکنه نه از روی لذت از روی درد و ناتوانی از روی بدبختی،منظورم و که میفهمی ارباب؟!
اخم محوی بین ابروهاش شکل گرفت.
چویا به رو به رو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
_بزارم روی تخت
بدون حرفی اونو روی تخت گذاشت،از حموم حوله ای اورد و دورش انداخت،با حوله کوچیک تری مشغول خشک کردن موهاش شد.
به صورت بی روح و خالی از هر حسش زل زد،هیچ حیات و امید به زندگی توی این پسر پیدا نمیکرد،بیشتر شبیه به مجسمه یخی بی جان بود.




injured wolf Where stories live. Discover now