روز به روز بیشتر نابود شدنش و میبینه اما با خودخواهی تمام دلش رضایت به ازاد کردنش از این قفسی که خودش ساخته بود نمیده.
نمیتونه حتی یه روز نبودنش و تحمل کنه،طاقت نمیاره ندیدنش و لمس نکردنش و حس نکردن عطر بدنش و.
با خودش که رودر وایسی نداره،اگه الان به عنوان یکی از مهره های اصلی دنیای مافیا حساب میشه چون چویا براش یه ستون محکمِ و با رفتنش همه چی ویران میشه و فرو میریزه.
میدونه این پرنده وحشی بالاخره یه روز پر میکشه و میره اما حداقل از این اطمینان داره که اون روز و قرار نیست تماشا کنه.تمام این سال ها از هر راهی برای به دست اوردن دل سنگیش استفاده کرده ولی انگار زخم هایی که روی قلبش انداخته انقدر زیاد و عمیقن که هیچ چیزی قرار نیست مرهمی روشون بشه،انگاری که تمام این سال ها راه اشتباهی و رفته.اما تقصیری نداره،روش دیگه ای رو بلد نیست، هیچکس به اون عشق ورزیدن و یاد نداده.
یاد گرفته همه چیزو به دست بیاره با هر روشی که شده، یاد گرفته چیزایی که دوست داره رو هرطور شده پیش خودش نگه داره حتی اگه اون ها کنارش شکسته و خورد و خراب بشن.نمیدونست چند دقیقه است که توی فکره و دستایی که حوله رو حرکت میدادن همون طوری خشک شدن.
با شنیدن صدای چویا از فکر بیرون اومد و گیج و گنگ بهش نگاه کرد.
+چیزی گفتی؟!
میتونست توی اون چشمای یخی رگه های تمسخر و ببینه، چشماش همیشه گستاخن.
_گفتم فردا قراره برم
بعد مکث چند ثانیهای سرتکون داد و بهش خیره شد.
+سالم برگرد
_هنوز خیلی کارا دارم،سالم برمیگردم.
خم شد بوسه کوتاهی به لب های بی رنگش زد و بعد از جا بلند شد.
+چند ساعتی رو استراحت کن.
منتظر جواب نبود و درحالی که دستاش و توی جیب کتش فرو میبرد از اتاق بیرون رفت.روی پشت بوم ایستاد و به منظره شهر که روبه روش بود خیره شد.
سیگاری اتیش زد و گوشه لبش گزاشت،با حرص دود سیگار رو بیرون داد و چشماش و بست.
+تا کی باید تقلا کنیم؟.........هردومون.صبح روز بعد اماده رفتن شد.
استایل همیشگیش تغییر کرد و جاش و به پیرهن ساده آبی و شلوار خاکی رنگ و کفش های مشکی آدیداس داد
گوشواره های نگینی رو توی گوشاش انداخت و حلقه های نقره ای ساده رو داخل انگشتای ظریفش برد.
استینای لباسش و تا کرد و در اخر کلاه کپ مشکی رو روی سرش گذاشت.
چمدون کوچیکی که از وسایل ضروریش پر شده بود و بست و دسته اش و توی دستش گرفت وجلوی در گزاشت.
مشغول چک کردن همه چیز بود تا چیزی رو از جا ننداخته باشه که در اتاق باز شد و همونطور که توقع داشت دازای بود،به هرحال جز اون کسی جرئت نداشته بدونه اجازه پا به اتاقش بزاره.سراسیمه سمت چویا اومد و اونو محکم توی اغوش کشید،از فرستادنش به ماموریت های مختلف متنفر بود چون باعث میشد ازش دور بشه و حتی گاهی به مدت چند ماه نبینتش.
+داری میری؟اه از این لحظه متنفرم احساس میکنم به دست خودم میفرستمت تو قلمرو دشمن،اگه از قدرتت مطمئن نبودم هیچوقت نمیفرستادمت ولی کاملا بهت ایمان دارم، کارت و انجام بده و زود برگرد.مثل یه الماس از خودت محافظت کن.
پشت بندش حرفاش خم شد و صورت کوچیکش رو بوسه بارون کرد.
عکس العملش نسبت به تمام این احساسات فقط سرتکون دادن و باشه گفتن بود.
خیلی دوست داشت تو صورتش داد بزنه و بگه که چقدر زمان های ماموریتش و دوست داره چون هرروز قرار نیست ببینتش و شکنجه های جسمی و روحیش و تحمل کنه و از هوایی نفس بکشه که نفس های سمی اون آلوده اش کرده، اما مثل همیشه تمام حرفاش و خفه کرد و بهشون اجازه بروز کردن نداد.
YOU ARE READING
injured wolf
Actionقطره های پارافین که روی رد شلاق ریخت وجودش و از درد آتیش زد،اما نزاشت ناله ای ازش بلند بشه!!. نمیخواست اون لذت ببره از شنیدن صدای ناله های پر از دردش. دستی که زیر چونش نشست و سرش و بالا اورد ناچارش کرد به اون مردمک های قهوه ای نفرت انگیز زل بزنه. _خ...