part"4"

441 42 0
                                    


توی راه جیمین رو دیدم که داشت خندون به طرفی راه میرف...یهو منو دیدو با خوشحالی بهم نزدیک شدو بغلم کرد:
_عه سلام کوکی خوبی؟!بهت بد نمیگذره که؟! لبخندی زدمو از بغلش جدا شدم...
+ممنونم جیمین نه همه چیز خوبه واسه همه چی ازت متشکرم ...
*به به ببینین کی اینجاست...جیمین...توی این خونه نباید
یه سری بهم بزنی؟!ناسلامتی تو یه خونه هستیما ..
جیمین با شنیدن صدای هوسوک به طرفش رفتو بغلش
کرد...
_سلام هوسوکی خو چیکار کنم یادم میره دیگه...نمیدونی کلی کار ریخته سرم ...
جمله دومشو با لحن خنده داری گفتو هممون خندیدیم ...
*اره جان خودت خیلی کار داری...من که همیشه میبینمت ول میگردی...تو چطوری کوکی خوبی؟!
جیمین با تعجب برگشت به سمتم...شما دوتا همو میشناسین؟!
+منو هوسوک از بچگی قبل مرگ پدرتون با هم دوست بودیم ولی وقتی پدرتون فوت کردن از هم جدا شدیم ...
جیمین سرشو تکون داد ...
_هوسوک هم از بچگی با منو تهیونگ بوده ولی من بهش گفتم که باهام راحت حرف بزنه ...
بعد چشم غره ای بهش رفتو گفت: _که الان پشیمون شدم ...
پس اسم ارباب اینجا تهیونگ بود..
*یااا از خداتم باشه همچین کسی باهات دوسته و راحت حرف میرنه کوچولو ...
یهو جیمین اومد سمتشو گوششو گرفت:
_به کی داری میگی کوچولو؟!هاان؟همین الان حرفتو پس بگیر زود ...
*عااااا ول کنن وحشیی چخبرتهه من حرفمو پس نمیگیرممم ...
بعد زبونشو برا جیمین در اورد ...
با خنده به حرفاشون گوش میدادم که حس کرم ریختنم فعال شدو گفتم:
+خب...راست میگه دیگه انگشتاتو نگا چه کوچولوعه اصن خودتم خیلی کوچولو ای ...
بعد لبخند گشادیو بهش تحویل دادم... جیمین دیگه داشت منفجر میشد (جیمین عصبیو حال میکنم) _مث اینکه دارم برا توعم پشیمون میشم ...
بعد یهو اومد سمتمو مشت هاشو به پشتم زدو که به خنده
افتادم ..

هوسوک هم خندیدو گفت: _اوخی کوچولوووو کووچووولووو...
جیمین دست از کارش کشیدو بعد یه چشم غره ی ترسناک به منو هوسوک از اونجا دور شد ...
منو هوسوک هنوز داشتیم میخندیدیم که یهو به خودم اومدمو به سمتش رفتم تا برگردونمش که توی راه تهیونگ رو دیدم که با چشمای عصبیش بهم خیره شده بود ...
سعی کردم بهش نگاهی نندازمو خونسرد باشمو به سمت جیمین حرکت کنم...یکم که جلوتر رفتم دیدم جیمین روی زمین کنار پنجره نشسته و لباشو آویزون کرده و بیرونو نگاه میکنه ...
توی دلم به این قیافه کیوتش خندیدمو از کارم پشیمون شدم ...
+جیمینی؟! بهم نگاهی نکردو صورتشو کج تر کرد... جلوتر رفتمو بهش نگاه کردم ... +ناراحتی؟! _باهام حرف نزن من با تو کاری ندارم ...
رفتم پیشش نشستمو بغلش کردم ... +ببخشید دیگه...اصن خودم کوچولوعم نگا دستامو ...
بعد انگشتامو جلوش گرفتم...نگاه کوتاهی انداختو دوباره روشو گرفت اونور ...
_برو دیگه من باهات کاری ندارم... مخکم تر بغلش کردمو گفتم: +چیکار کنم منو ببخشی؟! بهم نگاهی انداخت ...
_خب...بیا دستامو بوس کن بگو دیگه تکرار نمیشه اونوقت حالا شاید یکم بهتر شدم ...
بهش لبخندی زدمو دستاشو گرفتمو روش بوسه ای زدم: +دیگه تکرار نمیشه ... اونم لبخند کوچولویی زدو یهو بغلم کرد ... _آفرین پسر خوب...
از این حرکت یهوییش تعجب کردم ولی چیزی نگفتمو بیشتر اونو به خودم چسبوندم...یهو زنگ گوشیش به صدا در
اومدو منو از بغلش جدا کرد ..

my proud bossDonde viven las historias. Descúbrelo ahora