part"5"

450 41 2
                                    


[تهیونگ]
نفهمیده بودم کی به خواب رفته بودم که با صدای ناله کسی از خواب بیدار شدم ...
اطرافمو نگاه کردم...روی صندلی خوابم برده بود و وقتی به جلوم نگاه کردم دیدم که اون از سرما توی خودش جمع شده و داره توی خواب ناله میکنه ...
به سمتش رفتمو دستامو روی سرش گذاشتم...عرق سرد روی پشینونیش نشسته بودو داشت تکون میخورد ...
خود به خود تکونش دادمو خواستم از خواب بیدارش کنم ...
_بیدار شو داری کابوس میبینی...هی ...
حتی اسمش رو هم نمیدونستم ... با شاید یادم رفته بود...
اونقدر تکونش دادم که یهو چشماشو با وحشت باز کرد...دورو برشو نگاه کرد...داشت میلرزید ...
بهش نگاهی کردم و با لحن آرومی که خیلی کم ازم شنیده میشد گفتم:
_آروم باش داشتی کابدس میدیدی...
یهو دستاش که از ترس میلرزیدنو آورد جلو بغلم کرد که باعث شد روش بیفتم ...
از این کار یهوییش تعجب کردم ولی چیزی نگفتم... بعد چند ثاتیه دستاشو از دورم باز کردمو از روش بلند شدم...چه زود خوابش برده بود...نمیدونم چی شد که یهو خود به خود سمتش خم شدمو پتو رو تا بالای شونش کشیدم ...
ازش دور شدمو رفتم سمت بالکنو درو بستم تا هوای خنک توی اتاق نره و راحت بخوابه ...
اصلا چرا باید دلم براش بسوزه؟مگه شخص مهمیه؟!
پووووفی کشیدمو رفتم روی تخت و روش دراز کشیدم تا یکم بخوابم...رومو پشت اون پسر کردمو سعی کردم که بخوابم...چند دقیقه گذشته بود ولی هر کاری میکردم خوابم نمیبرد...از جام بلند شدمو روی تخت نشستم...موهامو توی دستام گرفتمو به فکر فرو رفتم...تصمیم گرفتم تا کمی کتاب بخونم...
ار اتاق خارج شدم...پله هارو بالا رفتمو خودمو به اتاق کارم رسوندم...یکی از کتاب هایی که میخوندمش رو برداشتمو مشغول خوندن شدم...
بالاخره چشمام سنگین شد و به خواب رفتم... ]جونگکوک[
با تابش نور خورشید چشمامو باز کردم...
کلافه پتو رو از روی خودم کنار زدم که چشمم به تن لختم افتاد...
چشامو رو هم فشار دادمو رفتم زیر پتو...یادآوری دیشب حالنو بد میکرد...
با صدای باز شدن در سرمو آوردم بالا... _ساعت خواب...۱۱صبحه ...
+خو باشه...مجبور بودی منو بکشی تو اتاقت این کارارو بکنی...اصن کی محبورت کرده منو بیاری اینجا ...
کوووک خواهش میکنم برای یه بلرم که شده دهنتو ببند...
سرمو برگردوندم تا ببینم عکس العملش چیه که دیدم دقیقا جلو چشامه و با چشمای کشیوش نگام میکنه...
کمی از ترس عقب رفتم... پوزخندی زدو گفت: _زبون درآوردی تو... دستشو از روی پتو رد کردو روی سینه برهنه ام کشید... ولی خودم کوتاهش میکنم..._
_راستی تو خانواده نداری بچه؟!میدونی اگه بفهمن دیشب زیرم بودی چی کار میکنن؟!ولی فکر نکنم تعجبی کنن وقتی پسرشون انقدر هرزس...
پوزخندش پررنگ تر شد...
_البته اونام بدبخت تر از چیزی هستن که برات دلسوزی کنن ...
سرمو انداخته بودم پایینو حتی یک کلمه حرف هم نمیزدم...بغض بدی گلومو گرفته بود ...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم...هر حرفی که راجب پدرو مادرم میزدن عین یه خنجر تو قبلم فرو میرفت...
_اینجا دیگه فضولی نمیکنی فهمیدی؟!
سرمو آوردم بالا و با دیدن بدنش نفسم تو سینم حبص شد...ولی زود رومو سمت دیگه ای کردم...
وقتی لباساشو کامل عوض کردو خارج شد نفس راحتی کشیدم ...
]تهیونگ[
از اتاق خارج شدم...هه پسره مسخره واس من بلبل زبون شده...زبونشو کوتاه میکنم ...
توی راه جیمین رو دیدم که انگار داشت دنبال چیزی میگشت ...
رفتم پیششو ازش پرسیدم: _چیزی شده؟! با شنیدن صدام به سمتم برگشت ... *اه اره دنبال جونگکوک میگردم تو ندیدیش؟! یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم: _جونگکوک؟!اون دیگه کیه؟! *همین پسره که بخشیدیش از دیشب تا حالا گمش کردم
پیداش نمیکنم ... پس اسمش جونگکوک بود ... _خب...اون تو اتاق منه ... با تعجب بهم نگاه کرد: *چی؟!تو اتاق تو؟!اونجا چیکار میکنه؟! تو چشماش زل زدمو خیلی راحت گفتم: _گفت میتونه بدنشو در اختیارم بذاره تا اینجا بمونه الانم ...
با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:
*چییی؟!او...اون همچین حرفی زده؟!ولی چرا...تو..تو چیکار کردی؟!
_کاری که اون میخواست ... جیمین انگار نفسش بالا نمیومد ...
حالا انقدر اینجوری نکن...خودش خواسته به تو چه ربطی داره حالا...
*ته این حرفو نزن اون دوستمه...تو نمیدونی اون چقدر تو زندگیش سختی کشی ...
_هوفففففف جیمین بس کن این حرفارو واسه من نزن...روی من هیچ تاثیری نداره من خودم کاری که میخوام رو انجام میدم...حالام برو چند دست لباس براش بگیر بده بپوشه چند تا هم داخل کمد لباساش بزار ...
بعد بدون هیچ حرف دیگه ای ازش دور شدمو به سمت شدکت حرکت کردم ...
]جونگکوک[
همونطور تو اتاق مثل بچه تخسا نشسته بودمو زانو هامو تو بغلم گرفته بودم...داشتم به دیشب فکر میکردم که یهو در اتاق باز شدو جیمین اومد داخل ...
با دیدن من سریع اومد سمتمو دستامو گرفت و گفت:
*وای کوک حالت خوبه؟!دیشب چی شده بود؟!تو واقعا اون حرفو به تهیونگ زدی؟!

my proud bossTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang