Chapter3

74 14 7
                                    


+ اول بچه ها رو میبرم بخوابن بعد تو رو هرجا میری میرسونم!
ییبو واقعا بی اعصاب تر از این بود که با ژان سر و کله بزنه پس فقط چشم هاش رو بست و ساکت موند.
ژان ماشین رو روبه روی عمارت بزرگی نگه داشت و زنگ رو زد
دو‌تا خانم بلافاصله جلوی در اومدن و ژان بچه ها رو بهشون داد و خودش برگشت؛
+ ببخشید معطل شدی...
ییبو بدون باز کردن چشماش مشکلی نیست رو لب زد!
+ خب کجا برم؟
ییبو آدرس رو داد و قلنج گردنش رو شکست؛
+ من چیزای جالبی درباره اون محله نشنیدم... اونجا کار خاصی داری؟
ییبو به طرف ژان برگشت و به نیم رخش زل زد:
+ اوهوم... میرم دوست پسرمو بیارم و شاید تو یه مسابقه هم شرکت کردم!
ابروهای ژان به زیبایی بالا رفتن و برای ثانیه ای متعجب سمت ییبو برگشت؛
+ دوست پسر داری؟
ییبو نگاهش رو از نیم رخ ژان نگرفت... و فکر کرد
این صورت بین دود سیگارش و بوی بدنش و عطر محبوبه شبش چیز محشری میشه!
+ آره...
ژان کمی سرش رو تکون داد؛
+ عا... چه مسابقه ای؟
ییبو دستی به صورتش کشید؛
+ رقص... میرقصم!
ژان برای ثانیه ای با ذوق طرف ییبو چرخید؛
+ رقص خیابونی؟
ییبو با دیدن محله آشنا، نگاهش رو به جاده داد؛
+ آره...
ژان به جلوش نگاه کرد تا توی کوچه بپیچه؛
+ میگم میشه منم بیام ببینم رقصتو؟
ییبو دستش رو بلند کرد؛
+ همینجا نگه دار... اگه دوست داری بیا!
ژان ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
ییبو صبر کرد تا ژان کنارش قرار بگیره... احتمالا اینجا جایی نبود که ژان تو عمرش دیده باشه.
نگاهی به وضعیت ژان انداخت؛
شلوار پارچه ای که خط اتوش تو تاریکی هم معلوم بود، پیرهن مردونه مشکی و کت مشکی رنگ روش... کفش های کالج که داد میزد گرونه و ساعتش که از دور هم متوجه مارک بودنش میشدی!
ییبو کمی پشت گردنش رو خاروند و سعی کرد نگاه های عجیب اطرافش رو نادیده بگیره.
ژان صداش زد و باعث شد صبر کنه؛
+ ییبو صبر کن من کتم رو دربیارم گرمه!
کتش رو در اورد و سمت ییبو گرفتش؛
+ میشه یه دقیقه نگهش داری؟
ییبو کت رو گرفت و روی دستش انداخت.
ژان آستین هاشو تا زد بالا، دکمه اول لباسش رو باز کرد و قسمتی از پوست برنزه اش نمایان شد.
+ خب بریم...
ژان دستش رو دراز کرد تا کت رو بگیره اما ییبو کت رو نگه داشت و دستش رو تو دست ژان گذاشت؛
+ اینجا یکم پیچ در پیچه... میترسم گم بشی!
ژان کمی جلو رفت و کنار ییبو قرار گرفت؛
+ مشکلی نیست...
ییبو به دستاشون نگاه کرد و لبخندی زد؛ خدایا دستاش مثل هنرمنداست چقدر کوچیک و قشنگه!
از پله های تنگ و باریکی بالا رفت و ژان حینی که دنبال ییبو کشیده میشد سعی کرد به ادمایی که بهش عجیب نگاه میکنن بی اهمیت بمونه.
ییبو همینطور از یه کوچه به کوچه دیگه میرفت و ژان رسما سرگیجه گرفته بود که جلوی ساختمونی ایستاد.
در رو هول داد و با ژان داخل رفتن...
ژان‌ نگاهش رو تو اون فضای بزرگ که یه عالمه آدم با لباس های طرح لش و تتوهای عجیب و نگاه های عجیب تر احاطه اش کرده بودند، گردوند و ناخوداگاه به ییبو کمی نزدیک تر شد.
نگاه ییبو روی پسر زیبایی که تو بغل مردی میرقصید خیره موند و پسر با دیدن ییبو با قدم های تند به سمتشون اومد و نگاهش برای لحظه ای روی دستای توهم قفل شده شون خیره موند...
نگاهش رو بالا اورد و سر تا پای ژان رو برانداز کرد و پوزخندی زد
ییبو به سمت اون پسر خم شد و در گوشش چیزی گفت!
پسر اما بی اهمیت به ییبو نگاهش رو به ژان دوخته بود
+ ایشون شیائو ژان عموی بچه هاست... ژان ایشون پارتنر من چن هستن!
ژان سری تکون داد و ییبو با ببخشیدی از کنار چن گذشت و ژان رو پشت سرش کشید، به سمت میز پیشخوان رفت و تقریبا داد کشید؛
+ رن...
پسری که رن صداش زده بود به سمت پیشخوان اومد و با ییبو به شکل عجیبی دست دادن و ییبو ازش درخواست جایگاه وی آی پی کرد
همون موقع ژان حضور کسی رو کنارش حس کرد و نگاهش کرد
دوست پسر ییبو با نگاه خیره ای داشت آنالیزش میکرد؛
+ میتونم کمکت کنم؟
چن نگاه خیره اش رو برنداشت؛
+ البته... اولیش ول کردن دست دوست پسرمه!
ژان چشماش رو تو حدقه چرخوند:
+ برو لطفا با خودش حرف بزن و دور و بر من هم نباش.
توجه ییبو به سمت اونا جلب شد و کمی به سمت ژان خم شد و داد زد:
+ من ژان رو میبرم جایگاه وی آی پی برمیگردم واسه مسابقه!
چن هم خم شد و داد زد:
+ وی آی پی؟ میبینم مهمونت زیادی عزیزه!
ییبو نگاه چپی بهش انداخت:
+ بعدا حرف میزنیم...
ژان نگاهش رو به ییبو داد و کمی دست قفل شده اشون رو کشید تا توجه ییبو رو جلب کنه، بدون بلند کردن صداش لب زد:
+ من برم؟
ییبو اما سریع بلند شد و ژانم بلند کرد؛
+ نه بابا کجا بری... میخوام رقصم رو نشونت بدم!
و بعد ژان رو به سمت طبقه بالا برد و با دادن کارت به مردی که جلوی در ایستاده بود، وارد اتاق تمیزی که مثل اتاقک شیشه ای بود شدن.
صدای موزیک اونجا به مراتب کمتر بود و صدا به صدا میرسید:
+ بابت چن شرمنده به خاطر اینکه امشب دیر اومدم عصبیه... اونجا، اون سن...
و با دستش به سن رقص اشاره کرد؛
+ اونجا قراره برقصم و بعدش میام اینجا اوکی؟
ژان با لبخند اوکی رو زمزمه کرد و ییبو به بار شیشه ای گوشه اتاق اشاره کرد
+ از خودت پذیرایی کن، برمیگردم.
و بعد دستی به شونه ژان کشید و کتش رو بهش داد و از اتاق خارج شد!
ژان از کنار مبل ها گذشت و به گوشه دیوار تکیه داد و به رفت و امد آدم ها نگاه کرد
ییبو رو تونست بین جمعیت تشخیص بده که درحال بحث با دوست پسرش بود و به نظر میومد عصبی چون هر از گاهی دستی به موهاش میکشید و با دست با چن صحبت میکرد.
صدایی از تریبون بلند شد و از دنسر ها خواست به سمت جایگاه برن... ییبو شونه های چن رو گرفت و چیزی بهش گفت و بعد به سمت سن رفت و نگاهش رو سمت اتاقک شیشه ای داد
با دیدن ژان به سن اشاره کرد و ژان انگشت شستش رو به عنوان فهمیدم بالا برد و ییبو لبخند زد.
موزیک پخش شد و اولین دنسر ییبو بود که با بیت خودش رو تکون میداد و بدنش مثل ژله میلرزید
حرکات دست هاش نرم و در عین حال کوبنده بود و حالت صورتش جوری بود که انگار من میدونم که قراره ببرم!
روی زانوش چرخی زد و بلند شد و دنسر بعدی وارد سن شد... این رقابت ها تا حدود نیم ساعت طول کشید تا اینکه ییبو وارد شد و به شکل وحشیانه ای سن رو به آتیش کشید!
پاهاش توهم میپیچید و لرزش خاصی به بدنش داده بود، حرکات خاصی با کلاهی که روی سرش گذاشته بود انجام میداد...
ژان محو حرکات ییبو شده بود، جوری که کمرش تکون میخورد... جوری که سینه اش بالا پایین میرفت و موهاش آشفته شده بودند‌.
همین لحظه کسی کنارش قرار گرفت ولی اهمیت نداد و به ادامه رقص نگاه کرد؛
+ هی تو مهمون ییبویی؟
ژان بله ای گفت و دوباره روی بیت و حرکات ییبو متمرکز شد
ییبو برای کار آخرش روی زانوش فرود اومد و یهو بلند شد و با دستش حالت سنگ کاغذ قیچی ژان رو دراورد و بهش نگاه کرد
ژان بلند خندید و ییبوهم نیشخندی زد
دوباره صدای مرد بلند شد؛
+ همیشه ییبو میبره... حتی نمیدونم چرا به خودشون زحمت میدن باهاش مسابقه بدن!
ژان هومی کرد و دوباره به سن توجه کرد که دنسرا برای خودشون تاب میخوردن ولی ییبو رو ندید
+ زیاد اهل حرف زدن نیستی نه؟
ژان نگاه کلافه اش رو به مرد داد:
+ ببین نظرت چیه یه نوشیدنی مهمونت کنم هوم؟ فقط برو یه جای دیگه بخورش.
مرد چشماش رو ریز کرد و اماده بود یه مشت تو فک ژان بخوابونه که صدای ییبو از پشت بلند شد؛
+ ژو اینجا چیکار میکنی؟
مردی که به اسم ژو صداش زده بودن به طرف ییبو برگشت و لبخند زد؛
+ هیچی نمیخواستم به مهمونت بد بگذره!
ییبو نگاه مرگباری به چن انداخت و رو به مرد کرد:
+ خودم هستم زحمتت نمیدم!
ژو شونه ای بالا انداخت و از کنارشون گذشت!
ییبو و چن به طرف ژان رفتن و ییبو زیر لب گفت:
+ بعدا راجع به رفتار امشب باید مفصل حرف بزنیم.
ژان لبخند زد و مشتاق گفت؛
+ واو ییبو باید اعتراف کنم کارت خیلی خوبه... ولی چرا اینجا میرقصی؟ اگه بخوای من یه دوستی دارم که...
چن اما پرید وسط حرفش و نذاشت ادامه اش بده:
+ لطفت رو واسه خودت نگه دار... قبلا نمیذاشتی خواهر زاده هاش رو ببینه الان چیشده انقدر صمیمی شدین؟
ییبو چن رو با صدای بلندی صدا زد و ژان کتش رو از روی دسته مبل برداشت؛
+ مشکلی نیست به هرحال درکی از اتفاقات اطرافش نداره... من دارم میرم، برسونمت؟
ییبو نگاه چپی به چن انداخت؛
+ آممم میتونی راه رو پیدا کنی؟
ژان به سمت در قدم برداشت و جواب داد؛
+ یه کاریش میکنم!
ییبو لبش رو گزید و نفس پر حرصش رو بیرون داد؛
+ اگه مشکلی نیست پس منم برسون، چن میای؟
چن دستش رو از تو دست ییبو بیرون اورد و گفت؛
+ نه و توهم غلط میکنی با این مرتیکه میری!
چشمای ییبو ریز شدن و با لحن خشنی پرسید:
+ این چه طرز حرف زدنه؟
بازوی چن رو تو دستش گرفت:
+ یه دفعه دیگه با من اینجوری حرف بزنی زبونت رو از حلقت بیرون میکشم چن و برام مهم نیست داری چه غلطی میکنی ولی اگه یه دفعه دیگه وقتی اسم من روته بری تو بغل ژانگ یا هر خر دیگه ای، بلایی سرت میارم که خودتو ببینی بترسی!
بازوش رو با ضرب ول کرد و به ژان که بیرون در منتظر بود ملحق شد
+بریم.
ژان دنبال ییبو راه افتاد و تا مسیر رسیدن به خونه ییبو حرفی نزد تا بیشتر ییبو رو عصبی نکنه.
جلوی خونه ییبو نگه داشت؛
+ممنون که اجازه دادی رقصت رو ببینم و اینکه امروز اومدی... به بچه ها خیلی خوش گذشت!
ییبو لبخند نصفه نیمه ای زد؛
+ بابت چن شرمنده ام و به منم خوش گذشت.
ژان سری تکون داد و شب بخیر رو زمزمه کرد و ییبو از ماشین پیاده شد.
ژان مسیری رو رفت ولی با دیدن ییبو از آینه که هنوز بیرون بود و انگار با در درگیر بود دنده عقب گرفت.
شیشه رو پایین داد و با صدای بلندی پرسید؛
+ مشکلی پیش اومده؟
ییبو نگاهی به ژان انداخت و نالید؛
+ کلیدم رو میز مونده...
ژان تک خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد... به درخت و بعد به پله های تراس ییبو نگاه کرد
+ مشکلی نیست من برم تو خونه؟
ییبو بی حواس به ماشین تکیه داد و گفت:
+ نه بابا راحت...
به ژان نگاه کرد و پرسید؛
+ چجوری میری تو؟
ژان به سمت درخت رفت و بعد بالا زدن آستین هاش به راحتی پرید و از اولین شاخه گرفت و به همون آسونی خودش رو بالا کشید، تو امتداد شاخ راه افتاد و از سر شاخه بالایی گرفت، پاهاش رو روی لبه تراس گذاشت و ازش اویزون شد بعد یهو خودشو بالا کشید و لبه آهنی تراس رو گرفت... پاهاش رو رد کرد و وارد اتاق ییبو شد
عطر محبوبه شب رو به ریه هاش کشید و خنده ملایمی کرد
به کلید چنگ زد و به طرف در ورودی رفت و در رو باز کرد
ییبو همچنان مات و مبهوت به ژان نگاه میکرد
+ تو الان با کت و شلوار از در و دیوار من بالا رفتی؟
ژان خندید و کلید رو طرف ییبو پرت کرد؛
+ شب بخیر!
به سمت ماشینش رفت و به سمت عمارتش روند!
ییبو وارد خونه شد و بلند داد زد؛
+ هییییییع آبروم رفت!
خونه به معنای دقیق کلمه شبیه جنگ جهانی دوم بود.
لباسای پخش و پلا، ظرف های غذای مونده و کفش های پخش و پلا اطراف...
+ خدا منو لعنت کنه که این خونه رو مثل طویله ول میکنم!
در نتیجه غرغرهاش به خودش، دوباره تیشرت و شلوارش رو در اورد و روی لباس های دیگه انداخت، به سمت حموم رفت و سر راه گردنبند و انگشترش رو روی میز پرت کرد.
بعد گرفتن یه دوش حسابی لباس پوشید و بدون خشک کردن موهاش از پله ها بالا رفت و روی صندلی نشست.
به آسمون نگاه کرد و دستش رو پشت گردنش برد؛
+ خواهر احتمالا ما رو دیدی... خب ژان اونطوری که میگفتمم نبود و مهربون و کیوته... الان میفهمم که چرا بچه ها رو دست اون سپردی... اون خیلی آمممم... زیادی چیزه... حمایتگر و کاملا مثل پدر برای اون بچه هاست!
سیگاری روشن کرد و درحالی که دودش رو سمت آسمون میفرستاد نیم رخ ژان روی لای اون دود تصور کرد؛
+ و خب خشگله... و میدونی حس میکنم همیشه ناراحته و تو خودش... مضطربم هست... دلم امشب برای یک لحظه خیلی براش سوخت، خیلی درمونده به نظر میرسید ولی واسه رقصم خیلی ذوق کرد، فکر کنم هنوزم اون روحیه ای که ازش تعریف میکردی رو داره... دلم میخواد کمکش کنم اما حتی نمیدونم چطوری!
صدای زنگ در رو شنید ولی کاملا نادیده اش گرفت... مطمئنا چن و اشک تمساح و عذر های بدتر از گناهش بودن‌.
چند دقیقه دیگه صدای زنگ در اومد ولی بعدش چن بیخیال شد و رفت و ییبو هم نفس راحتی کشید!
دوباره نگاهش رو به آسمون داد؛
+ کاش بتونم کمی حمایتش کنم‌‌‌... خیلی بی پناهه.
لباشو بهم فشرد و بی صدا به آسمون زل زد و از بچه ها برای خواهرش گفت تا جایی که خواب بهش غلبه کرد و مجبورش کرد برگرده تو خونه.
ژان ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت ورودی خونه رفت، سری برای پرستار آنیسا تکون داد و راه اتاق دانیل رو در پیش گرفت؛
به پسر کوچیک و شیرینش زل زد و موهاش رو به ارومی از روی صورتش کنار زد، بوسه ای روی موهاش گذاشت و بعد از روشن کردن چراغ خواب و خاموش کردن برق از اتاق بیرون اومد.
رو به روی اتاق دانیل، اتاق آنیسا بود و روشن بودن برق نشون از بیدار بودنش میداد؛
تقه ای به در زد و صبر کرد صدای آنیسا بلند شه؛
+ بفرمایید.
ژان در روز باز کرد و لبخند زد؛
+ چرا نخوابیدی دخترم؟
آنیسا نگاهی به ژان انداخت و شونه اش رو بالا انداخت:
+ چون خوابم نمیاد!
ژان کنار تخت ایستاد و پرسید؛
+ اجازه هست؟
آنیسا با تکون دادن سرش موافقت کرد و ژان روی تخت نشست؛
+ اما تو ماشین که خوابیده بودی!
آنیسا زانوهاش رو بغل کرد و از پنجره به بیرون زل زد:
+ حالا دیگه خوابم نمیاد!
ژان کتش رو روی تخت گذاشت و دستش رو باز کرد:
+ میخوای بغل من بخوابی گلم؟
آنیسا سر تکون داد و خودشو تو بغل ژان جا داد؛
+ عمو...
ژان شروع به نوازش پشتش کرد:
+ جانم؟
آنیسا سرش رو به سینه عموش تکیه داد و با دستاش شروع به نوازش خط فکش کرد؛
+ اگه ازدواج کنی بعد بچه دارشی... دخترت بهت میگه بابا؟
ژان کمی بیشتر آنیسا رو به خودش فشرد و بوسه ای روی دست کوچیکش زد:
+ بله میگه...
چونه آنیسا رو میدید که شروع به لرزیدن کرده؛
+ اما من یه دختر دارم و نیازی به یکی دیگه اش ندارم... اگه دختر باهوشی بخوام، باهوش ترینش رو تو بغلم دارم و همینطور زیباترین و مهربون ترینشون رو...
آنیسا آب بینیش رو بالا کشید و دستاش رو دور ژان حلقه کرد، سرش رو به سینه اش تکیه داد و لبخند زد:
+ شب بخیر عمو!
ژان کمی موهای آنیسا رو نوازش کرد؛
+شب بخیر دخترم‌.
به انتهای تخت تکیه داد و انقدر اونجا موند و موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد تا خوابش ببره.
آنیسا غرق در خواب رو روی تختش خوابوند و بعد مرتب کردن پتو روش، کمرش رو صاف کرد... ناخوداگاه آخ از بین لباش در رفت و چشماش رو بست.
کمر درد لعنتی بیخیالش نمیشد...
کتش رو برداشت و همینطور که از اتاق خارج میشد مشت های ارومی به کمرش میزد تا شاید دردش کمتر بشه اما قاعدتا بی فایده بود.
با رسیدن به اتاق خودش، لباس هاش رو با یه رکابی و شلوار مشکی عوض کرد، روی تخت نشست و لپ تاپ رو روی پاهاش گذاشت... چشماش رو محکم باز و بسته کرد تا بتونه به کارهای عقب مونده اش برسه!
با تموم شدن کارش، قلنج های گردنش رو شکست و سرش رو به پشتی تخت تکیه داد و چشماش رو بست... نفس عمیقی کشید و تصویر صورت خندون ییبو پشت پلک هاش نقش بست!
ناخوداگاه لبخندی زد و لباش رو بهم فشرد ولی لبخندش همینطور پر رنگ تر شد تا جایی که به خودش اومد و لباش رو جمع کرد
+ چته مثل خل و چل ها واسه خودت میخندی!
ولی با تموم شدن جمله اش دوباره لبخند روی صورتش نقش بست و گوشیش رو باز کرد؛
عکس بچه ها و ییبو درحالی دانیل روی گردن ییبو نشسته بود و آنیسا از کمرش اویزون شده بود و ییبو که درحال خندیدن بود!
ژان صورت ییبو خندون رو لمس کرد و با یاد اوری لمس پوست نرمش زیر دستش وقتی براش ضد افتاب میزد، خنده نخودی کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت...
+ خل شدم!
به ساعتش که 3:27 دقیقه صبح رو نشون میداد زل زد و کمی فکر کرد؛
+میتونم زود تمومش کنم...
لپ تاپ رو بست و از اتاق بیرون اومد، از پله های انتهای سالن بالا رفت و وارد تک اتاق اونجا شد!
پیشبندش رو بست و بعد اماده کردن بومش، گوشیش رو برداشت و با وصل شدن به تلوزیون و نمایان شدن چهره اون سه نفر گوشی رو کنار گذاشت، رنگ رو برداشت و نگاهش رو بین قلمو ها گردوند.
زبونش رو از داخل به لپش فشرد و شروع به کشیدن کرد....
نگاهش رو به تابلو نقاشیش داد و با عکس مقایسه اش کرد و لباشو جمع کرد؛
+ به قشنگی خودش نشد!
این اولین بار بود که ییبو رو میکشید برای همین وسواس خاصی داشت اما درباره دانیل و آنیسا... خب اون حتی میتونست با چشم بسته بکشتشون چون بیشتر تابلو نقاشی های توی اتاق مال اون دو نفر بود.
قدمی جلو برداشت و با دقت به طرح لبخند ییبو خیره شد؛
+ مزاحم...
لباشو جمع کرد و ابروش رو چین انداخت؛
+ مزاحمِ جذاب!
طبق عادت که برای همه تابلو هاش اسم میذاشت چند دقیقه ای با زل زدن به تابلو به اسمشم فکر کرد...
لبخندی زد و ضمن زدن امضا اسم تابلو رو با خط خوش نوشت؛ *اوریون!
تابلو رو گوشه ای گذاشت و دستی به چشمای خسته اش کشید، نگاهی به ساعت کرد و با دیدن 7:32 ابروهاش بالا رفتن...
+ اوه چقدر طول کشید!
گرچه دلش میخواست بخوابه ولی دیر بود پس بیخیال شد و به اتاقش برگشت تا دوش بگیره
دوش فوری گرفت و وسوسه دراز کشیدن توی وان رو از خودش دور کرد، باکسرش رو از تو کشو برداشت، یه دست از کت و شلوار ها رو بیرون کشید، ساعت، کیف پول و سوییچ... موهاش رو جلوی آینه شونه کشید و عطری به خودش زد و حالا اماده بود که بره بیرون!
کتش رو روی دستش انداخت و درحالی که بند ساعتش رو درست میکرد، سمت اتاق آنیسا رفت و چند ضربه به در زد؛
+ دخترم بیداری؟
صدای آنیسا از تو اتاق بلند شد:
+ بله عمو میخوام دوش بگیرم!
و بلافاصله صدای موزیک به گوش ژان رسید، سرش رو تکون داد و لبخند زنان سمت اتاق دانیل رفت...
+ پسرم خوابی هنوز؟
دانیل چشماش رو کمی باز کرد و نالید؛
+ عمو بزار یِتم بخوابم...
ژان در کمد رو باز کرد و ست جلیقه شلوار سورمه ای سفیدش رو بیرون کشید؛
+ اول صبحانه بخور بعد بخواب فندوق!
دانیل ناله کنان پتو رو روی سرش کشید؛
+ اما بعدم میگی باید بری تِلاس!
ژان به پسر بچه غرغروش نگاه کرد و از روی پتو بغلش کرد؛
+ من کی تو رو مجبور کردم بری کلاس؟
دانیل به زور سرش رو از تو پتو بیرون اورد:
+ بعدش بخوابم؟
ژان بلند شد و سرش رو تکون داد:
+ بعدش بخواب!
دانیل حرف دیگه ای نزد و فقط دست هاش رو باز کرد تا شیائو ژان بغلش کنه...
ژان لبخندی زد و خم شد بغلش کرد و به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت، روی مسواک خمیر دندون زد و با زدن دکمه اش به دست دانیل سپردش...
آستین هاش رو بالا زد و بعد پر کردن وان و کفی کردنش دانیل رو که با خوابالودگی به دیوار تیکه داده بود برداشت و لباساش رو دراورد، توی وان گذاشتش و شروع به شستن موهاش کرد؛
+ عمو؟
ژان به آرومی شروع به شستن بدنش کرد؛
+ جانم؟
دانیل دستای کفیش رو روی صورت ژان گذاشت؛
+ شُتولات بخورم؟
ژان دستاش رو پایین اورد و کمی کف به نوک بینیش زد؛
+ تو وان شُتولات میخوری؟
دانیل به لحن تقلید شده ژان از خودش خندید؛
+ نه... بعد از صبونه...
ژان آب وان رو خالی کرد و دوش رو روی سر دانیل گرفت؛
+ بعد از صبحونه... باشه ولی قول بده زیاد نخوری!
و بعد از مطئن شدن از تمیز بودن دانیل به سمت حوله اش رفت؛
+ باشه قول میدم!
ژان لبخند زد و بعد از پیچیدنش توی حوله بوسه ای روی گونه اش زد و به سمت اتاق بردش تا لباس تنش بده...
با اماده شدن دانیل به سمت میز صبحونه رفتن و ژان با دیدن آنیسا که مثل همیشه سرحال بود لبخندی زد؛ درواقع نگران بود قضیه دیشب همچنان روش تاثیر گذاشته باشه.
+ صبح بخیر عمو...
ژان خم شد و صورت خندون آنیسا رو بوسید:
+ صبح بخیر لپ گلی!
آنیسا همراه با صبح بخیر بوسه ای روی گونه دانیل زد و مشغول خوردن صبحانه شد.
ژان تکه ای از کیک رو توی دهنش گذاشت؛
+ آنی جان بابا من باید زودی برم تو به دانیل شکلات بده و مراقب باش زیاده روی نکنه و خودت هم مراقب باش دیرت نشه!
پرستار دانیل که پشت سرشون وایستاده بود به حرف اومد:
+ من مراقبم آقای شیائو، لطفا نگران نباشید!
ژان نگاهی بهش انداخت و همینطور که میز رو دور میزد گفت؛
+ ممنونم ولی آنیسا به قدر کافی بزرگ شده، مگه نه دخترم؟
آنیسا لبخند دندون نمایی زد و با ذوق گفت:
+ بله!
ژان تو گلو خندید و اول بوسه ای روی موهای آنیسا گذاشت و بعد دانیل؛
+ خدافظ بچه ها!
دانیل با لپ های پر به زور خدافظ رو زمزمه کرد و آنیسا بلند شد و گونه ژان رو بوسید:
+ روز خوبی داشته باشی عمو!
ژان دوباره لبخند زد و از خونه خارج شد.
با رسیدن به شرکت سریع به سمت اتاق جلسه رفت تا بتونه قرار داد رو قبل از شروع جلسه بخونه ولی صدای منشی اش مانع شد:
+ آقای شیائو... آقای شیائوی بزرگ تو دفترتون منتظرن!
ژان متعجب نگاهش رو به در اتاقش داد؛ بابام اینجا چیکار میکنه؟
نگاهش رو به منشی داد:
+ باشه... شما پرونده مربوط به جلسه امروز رو برام بیارید!
به سمت اتاقش رفت و در رو باز کرد؛
+ پدر شما...
حرفش رو با دیدن چهره عجیب آشنای غریبه ترین غریبه زندگیش، خورد!
+ سلام داداش کوچولو!
اخم ناخوداگاهی روی پیشونیش نقش بست و بدون اهمیت به کسی که اونجا ایستاده بود پشت میزش رفت؛
+ اینجا چی میخوای؟
نگاهش رو مستقیم به بردار زیادی غریبه اش داد:
+ واضحه اومدم با خانواده ام زندگی کنم...
ژان پوزخند زد و کم کم پوزخندش به خنده تبدیل شد و در همین حال به صفحه لب تابش نگاه میکرد؛
+ خانواده؟ منظورت کدوم خانواده است؟
ژو روی میز خم شد و گفت؛
+ اولیش بچه هام...
ژان ابروهاش رو بالا داد و متعجب پرسید:
+ بچه هاااات؟... بچه های تو؟
خندید و ادامه داد:
+ خدای من... ژو خنده ام ننداز!... بچه هام!
ژو کفری از این روی ناشناخته بردار کوچیکش، اخم کرد؛
+ ژان تو برای چی اینجوری شدی؟
ژان نگاهش رو محکم تو چشمای بردار بزرگ ترش میخ کرد؛
+ نمیزارم یه تار موی اون بچه ها رو لمس کنی شیائو ژو... اینو بهت قول میدم و هیچ وقت نبوده که من قولم رو بشکنم!
ژو کمی سرش رو عقب برد تا بتونه آرامشش رو به دست بیاره ولی قبل از اینکه چیزی بگه ژان از جاش بلند شد؛
+ خوشحال نشدم دیدمت اما خوشحال میشم بعد از این نبینمت... لطفا تو محدوده دید من نباش و الانم ببخشید باید به کارام برسم.
در رو باز کرد و منتظر شد اول ژو بیرون بره ولی اون در عوض رو به روش ایستاد؛
+ بزرگ شدی...
ژان صورتش رو طرف دیگه ای برگردوند و به خودش اجازه بی احترامی بیشتر به برادرش رو نداد؛
+ پولی چیزی لازم نداری؟
ژو که قدمی برداشته بود تا بیرون بره سرجاش ایستاد؛
+ نه و بابت سری قبل که گند کاریم رو جمع کردی ممنونم.
ژان سری تکون داد و صبر کرد تا برادرش از اتاق خارج بشه و به محض بستن در، بغضش رو خورد و نفسش رو بیرون داد؛
پشت میزش برگشت و عملا خودش رو روی صندلی پرت کرد، دست لرزونش رو سمت تلفن دراز کرد و لیوان آبی از منشی خواست.
دستش رو به پشت گردنش رسوند و کمی ماساژش داد و سعی کرد آرامش رو به خودش برگردونه ولی ترس از دست دادن بچه ها هرلحظه وجودش رو میلرزوند!

*اوریون یا کمربند شکارچی اسم سه ستاره پرنور تو صورت فلکی جبار هستش

Smultronstallet🍓Where stories live. Discover now