پارت یکم
پاهای خسته اش رو به سختی روی زمین میکشید تا به خونه برسه...
خسته بود و دل تنگ!
سکوت میخواست، آرامش و شاید یه فنجون قهوه؟
ولی مسلما اینا رو نمیتونست کنار دوست پسرش داشته باشه!
چون محض رضای فاک... انرژی این پسر تموم نشدنی بود.
به ساعتش که 00:38 رو نشون میداد زل زد و لباش رو بهم فشرد
طرف پسری که برای خودش حرف میزد و گاهی یه نگاهیم به اطراف مینداخت برگشت:
+ چن میشه تو امشب بری خونه خودت؟
چن نگاهی به چهره آشفته و خسته دوست پسرش انداخت و به ارومی و صد البته دلخوری سرش رو تکون داد و با گفتن:
+ حتما... فردا میبینمت...
راهش رو جدا کرد و از ییبو جدا شد.
ییبو اما خسته تر از اون بود که به ناراحتی چن فکر کنه پس بی حوصله خودش رو به در خونه رسوند و با کلید بازش کرد!
بوی عطر محبوبه شب رو به ریه اش کشید و ناخوداگاه لبخند زد.
به سختی خم شد و بند های کتونیش رو باز کرد، یه گوشه پرتشون کرد و تیشرتش رو از سرش بیرون کشید
روی مبل پرتش کرد و در ادامه همون بلا رو سر شلوارش هم اورد و به سمت ناکجا اباد پروازش داد.
گوشواره اش رو دراورد و همراه انگشتر هاش روی میز پرت کرد و به سمت حموم رفت!
بی حوصله زیر آب وایستاد و سریع دوش گرفت
حوله اش رو پوشید و از حموم بیرون اومد
درحالی که آب از موهاش میچکید، به سمت آشپرخونه رفت و قهوه ای برای خودش درست کرد.
قهوه رو برداشت و سر راه ظرف شیرینی رو تو سینی گذاشت و با قهوه به سمت پله هایی که از اتاق خواب به پشت بوم متصل میشد راه افتاد!
سر راه دستی به گل های محبوبه شب، عطر چایی و یاس های رازقی که روی پله گذاشته بود کشید و رایحه اشون رو استشمام کرد!
با رسیدن به پشت بوم سینی رو روی میز گذاشت و پاکت سیگارش رو که توی سینی گذاشته بود برداشت!
بی توجه به قهوه، به سمت لبه سنگی پشت بوم رفت و با گذاشتن پاش روی بلوک سنگی خودشو روی لبه بالا کشید و نشست!
پاهاش رو در امتداد بلندای ساختمون آویزون کرد و برای چند دقیقه به شهر زیرپاش زل زد!
سیگارش رو روشن کرد و به سکوت شب گوش داد... نفس عمیقی کشید و بعد زدن پک عمیقی به سیگار، روی لبه پشت بوم به پشت دراز کشید و یکی از پاهاش رو به طرف خیابون دراز کرد.
سیگار رو از روی لباش برداشت و به همراه دستش پایین اورد تا خاکسترش تو خیابون بریزه!
به آسمون زل زد و دستش رو دراز کرد... میخواست لمسش کنه... میخواست لای ابرها باشه... میخواست روی ستاره ها بشینه!
آخرین پک رو به سیگارش زد و از همون بالا پرتش کرد پایین تو خیابون!
خودش هم به پشت بوم برگشت و روی صندلی نشست... جرعه ای از قهوه سرد شده اش رو خورد...
بیخیال مزه به فنا رفته قهوه شد و سینی رو همونجا ول کرد... دوباره برگشت به اتاقش و به گوشیش نگاه کرد...
به لاک اسکرینش که عکس یه دختر پسر خندون بود!
بوسه ای روی صورت هر دوشون گذاشت و گفت:
+ فردا میام پیشتون... میام و از اون زندان خلاصتون میکنم!
با فکر به اینکه فردا دیگه کوتاه نمیاد، سرش رو روی بالشت گذاشت و به خواب رفت!
صبح با صدای زنگ آلارم گوشیش بلند شد، بدون باز کردن چشماش، دستش رو کورمال کورمال اطراف تخت گردوند ولی از اونجایی که نتیجه ای نداشت، یکی از چشماش رو باز کرد و خودشو کشید تا گوشی رو لمس کنه...
آلارم رو قطع کرد و دستش رو به چشماش مالید، بلند شد و بعد از لباس پوشیدن و انجام دادن کاراش... به گل هاش آب داد، نوازششون کرد و با بیچارگی خونه همیشه بهم ریخته اش رو تمیز کرد و با نگاهی به ساعتش، به سمت اتاق رفت تا لباس عوض کنه!
نگاه دقیقی به کمدش انداخت و شلوار خاکی رنگ و گشادی رو همراه با تیشرت لانگ سفید که عکس باب اسفنجی روش بود رو پوشید و موهاش رو به سادگی شونه کرد
یه پیرهن که یه طرفش سبز رنگ بود و طرف دیگه اش چهارخونه آبی سفید بود رو هم روش پوشید!
انگشتر و گردنبندش رو هم انداخت و بعد عطر زدن، گوشی و کیف پولش رو برداشت و تو جیبش گذاشت!
نفسش رو عمیق بیرون داد و به خودش جایو گفت.
از در بیرون زد و با اتوبوس به ایستگاه مورد نظرش رفت و بعد از ده دقیقه پیاده روی... اونجا بود.
رو به روی عمارت سمی شیائو... که امروز به طرز عجیبی شلوغ بود.
استرس تو بدنش رخنه کرد و مجبورش کرد به طرف عمارت پاتند کنه.
زنگ در رو زد و منتظر شد، رو به روی خدمتکار همیشگی عمارت شیائو ایستاد و آب دهنش رو قورت داد... دستای خیس شده از عرقش رو تو جیبش فرو برد و گفت؛
+ بچه ها... بچه ها خوبن؟
زن نگاهی به ییبو که سه سال تموم با سماجت به این خونه اومده بود نگاه کرد و خسته گفت:
+ بله... اقا و خانم توی اتاقشون هستن!
ییبو نفسش رو هوف مانند بیرون داد و لبخندی زد
+ میشه اقای شیائو رو ببینم؟
زن مضطرب گفت:
+ اقای شیائو الان مهمون دارن... خودت که میبینی!
ییبو باز هم لبخندش رو حفظ کرد:
+ اوکی... من به مهمون اقای شیائو کاری ندارم! میخوام خواهر زاده هام رو ببینم.
همون لحظه ماشینی پشت سرش ترمز زد و نگهبان سریع به اون سمت دوید.
ییبو برگشت و به صاحب ماشین نگاه کرد...
و همون لحظه ییبو فکر کرد: اوه فاک... چه ددی طور!
مرد قد بلند و زیبایی تو کت و شلوار مشکی خوش دوخت و موهایی که به زیبایی حالت گرفته بودن از ماشین پیاده شد.
حتی برق کفشاش چشمای ییبو رو میزد باقی چیزا که هیچ!
وقتی مرد عینکش رو در اورد، نفس ییبو از اون حجم زیبایی بند اومد.
مرد اما بی توجه، سوییچش رو به نگهبان داد و از کنارشون گذشت ولی لحظه ای نگاهش به تیشرت ییبو افتاد و لبخند محوی زد!
ییبو حاضر بود قسم بخوره اون لبخند مستقیم از دستای خدا پرت شده روی صورت این مرد...
همون نیم نگاه برای کنجکاو کردنش کافی بود:
+ ایشون کیه؟
خانم لی دستپاچه گفت؛
+ آقای... آمممم... وانگ!
پسر یه تای ابروش رو بالا برد و سوالی نگاهش کرد!
خانم لی با صدای اروم و زیری گفت:
+ برادر خانم...
ژان اخم کرد و به ییبو زل زد:
+ وانگ ییبو؟
ییبو مشکوک نگاهش کرد و پرسید؛
+ ببخشید ما قبلا همو دیدیم؟ من نشناختمتون!
پسر اخمش غلیظ تر شد و با لحن سردی گفت:
+ نبایدم بشناسی... بعد این همه سال اینجا چیکار میکنی؟
ییبو هم متقابلا اخم کرد:
+ واسه دیدن خواهر زاده هام اومدم!
پسر صورتش رو برگردوند:
+ تا قبل این کجا بودی؟ بچه ای نمونده!
ییبو از کوره در رفت و مچ دست پسر رو کشید تا بهش نگاه کنه:
+ من سه ساله اینجا دارم عربده میزنم بزارید یه نظر ببینمشون... اونوقت تو بی خبر از همه جا میای واسه خودت چی میگی؟
مرد به دستش تو دست ییبو و بعد به خانم لی نگاه کرد و بعد نگاهش رو به صورت ییبو داد:
+ دستمو ول کن!
ییبو دستش رو عقب کشید و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه...
+ ببین من نمیدونم تو کی... باشه؟ من فقط میخوام یه نظر ببینمشون... من... دلم براشون تنگ شده... الان پنج ماهه اجازه نمیدن!
لحنش تو ادای اخرین کلمات به قدری مغموم بود که حتی خودش متعجب شد.
یه تای ابروی پسر بالا رفت و نگاه وحشتناکش رو حواله خانم لی کرد
با لحن سردی که عملا باعث به لرزه افتادن چهار ستون بدن خانم لی و البته ییبو شد گفت:
+ تو... سه ساله اینجایی و من خبر ندارم؟
خانم لی مضطرب و تته پته کنان آب دهنش رو قورت داد و دستاش رو تو هم پیچوند:
+ آقا... خ... خانم... آقا بزرگ گفتن...
مرد وسط حرف خانم لی با لحن سردی گفت:
+ ساکت... آقای وانگ رو راهنمایی کنید اتاق کار من!
ییبو متعجب کمی خودش رو کج کرد تا دقیق اون مرد رو ببینه:
+ ببخشید... شما اینجا زندگی میکنید؟
مرد به طرف ییبو برگشت و با حفظ همون جذبه گفت:
+ شیائو ژانم... قیم بچه ها!
و بعد بدون زدن حرف دیگه ای به سمت عمارت پا تند کرد...
خانم لی ترسیده از خشم کارفرماش، ییبو رو با احترام صدا زد؛
+ اقای وانگ لطفا از این طرف بفرمایید!
ییبو متعجب و گیج دنبال زن راه افتاد...
اون شیائو ژان بود؟
خبر نداشت ییبو دنبال حضانت بچه هاست؟
ییبو حتی اونو به دادگاه کشونده بود، بعد میگفت خبر نداره؟
دنبال زن وارد سالن پشتی شد و از پله ها بالا رفت و به سمت اتاقی که خانم لی اشاره کرد رفت!
در زد و وقتی صدایی نشنید در رو باز کرد و داخل شد!
نگاهش سر تا سر اتاق رو کاوید...
یه میز چوبی بزرگ که رو به روش دوتا مبل راحتی مشکی رنگ بود
صندلی پشت میز هم مشکی بود و کتابخونه بزرگی پشت سرش بود که به شکل عجیبی تمام کتاب ها هم مشکی رنگ بود
فرش کوچیکی وسط انداخته بودن و تمام چیز های موجود دیگه تو اتاق چوبی بود...
ییبو کمی برای خودش اطراف چرخید و هر از گاهی با خودش یه چیزایی رو زمزمه میکرد که یهو در باز شد و شیائو ژان درحالی که پشت گردنش رو ماساژ میداد وارد اتاق شد!
+ ببخشید که منتظر موندی... بشین لطفا!
ییبو روی صندلی که ژان بهش اشاره کرده بود نشست و زمزمه کرد:
+ مشکلی نیست...
ژان هم پشت میز نشست و صداش رو با تک سرفه ای صاف کرد
+ خب... ییبو از آخرین باری که دیدمت خیلی بزرگ شدی... گمونم تولد دو سالگی آنیسا دیدمت!
ییبو اصلا باور نمیکرد این مرد که به معنای واقعی، کلمه مرد و صد البته ددی رو توصیف میکنه همون پسر شیطون و خرابکاریه که خواهرش لوسش میکرد!
+ آمممم... من اصلا نشناختمت! خیلی عوض شدی...
ژان سری تکون داد و هوم رو زمزمه کرد
+ خب! تو این سه سال الکی میومدی اینجا... من سه هفته بعد از فوت شو از اینجا رفتم و بچه ها رو با خودم بردم! و البته که در جریان نبودم تو میخوای بچه ها رو ببینی!
ییبو پوزخندی زد و به جلو خم شد:
+ من ازت شکایت کردم... وکیل هات رو کشوندم دادگاه، اونوقت میگی نمیدونستی؟
ژان اما با صبر توضیح داد:
+ میدونستم دنبال حضانت بچه هایی... نمیدونستم میای اینجا که ببینیشون!
ییبو دستاش رو توهم قفل کرد و ابروش رو بالا داد:
+ حالا که میدونی چیزی عوض میشه؟
ژان از جاش بلند شد و رو به روی ییبو نشست:
+ البته... تو دایی بچه هایی و میتونی ببینیشون!
ییبو متعجب و ناباور چند ثانیه ای به ژان زل زد؛
+ میتونم؟ هروقت بخوام؟
گوشی ژان تو جیبش لرزید و توجه ژان رو جلب کرد
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و گفت:
+ قبلش با من هماهنگ کن!
ییبو میخواست بپره و ژان رو بغل کنه ولی اخم ریز ژان درحالی که به گوشی زل زده بود مانع این کار شد
این جذبه خانوادگی شیائوها چیزی بود که ییبو هرگز درک نکرد.
مثلا وقتی آقای شیائو بزرگ رو میدید به درگاه خدا چندین پیشکش میداد که سالم بمونه!
همسر خواهرش هم همیشه باعث میشد ییبو از خواهرش بپرسه که احیانا شکنجه نمیشه؟
و حالا شیائو فاکینگ ژان... جذبه به تمام معنا.
ژان نگاهش رو از گوشی گرفت و به ییبو داد!
با لحن محکم و جدی گفت:
+ فقط چندتا نکته هست که انتظار دارم رعایت بشه. جلوی بچه ها به هیچ عنوان سیگار نمیکشی و هر وقت میای ببینیشون مطمئن میشی بوی سیگار ندی! آنیسا هنوز مرگ مادرش رو هضم نکرده و حرف زدن درباره اش، هرچند کوچیک باعث آزارش میشه... پس اینکارو نکن. دانیل مشکل تنفسی داره پس مطمئن شو هروقت پیشش هستی، اسپری آسم رو همراهت داشته باشی! آنیسا به بادوم زمینی و گردو حساسیت داره تو خوراکی هایی که میخری دقت کن... و همینطور خاطره بدی از مستی پدرش داره پس حتی اگه یک درصد الکل تو خونته نزدیکشون نشو. و در مورد پدرشون هر گونه ارتباطی که باهاش داشته باشی باعث میشه دیگه بچه ها رو نبینی... مفهوم بود؟
ییبو که سرش از تعریف های ژان به دوران افتاده بود، سعی کرد چهره اش رو کمتر متعجب نشون بده
+آمممم... اوکیه... اره اوکی! اصلا چرا من باید با قاتل خواهرم در ارتباط باشم؟
ژان صورتش رو برگردوند و با لحن غمگین اما محکمی گفت:
+ بردارم قاتل شو نیست!
جفتشون نفس عمیقی کشیدن و ژان دستاش رو پشت برد و به ییبو نگاه کرد
+ اگه بخوای بچه ها رو ببینی الان میتونم ببرمت پیششون...
ییبو سریع بلند شد و گفت:
+ با کمال میل!
ژان سری تکون داد و جلوتر از ییبو راه افتاد.
تو راهرو طبقه دوم راه میرفتن که پدر ژان یهو جلوشون سبز شد
ییبو دستپاچه گفت:
+ س... سلام اقای شیائو!
پیر مرد درحالی که عصاش تو دستش بود نگاه سردی به ییبو انداخت و در جواب سری تکون داد
+ شیائو ژان... نمیتونی بزاری این مرد بچه ها رو ببینه.
ژان سرد تر و محکم تر از خودش جواب داد:
+پدر من کاملا واقفم بچه هام میتونن کی رو ببینن و کی رو نه!
ابروهای ییبو به آنی بالا پرید...
اوکی این یه تهدید بود... و ییبو واضحا دریافتش کرد پس مسلما اون مرد پیر هم دریافتش کرد پس از سر راه کنار رفت و اجازه داد ژان و ییبو رد بشن!
ییبو با خودش فکر کرد
فاک فاک فاک! چقد هات...
ولی لباش رو بهم فشرد و چیزی نگفت!
ژان یهو به طرفش برگشت و باعث شد ییبو بهش کمی برخورد کنه ولی سریع خودش رو عقب کشید
ژان هم دستی به کتش کشید و گفت:
+ اینبار این بوی سیگار رو نادیده میگیرم دیگه لطفا این شکلی پیششون نیا!
ییبو خجل خندید و دستی پشت گردنش کشید
+ فهمیدم... دیگه حواسم هست!
ژان سری تکون داد و مقابل در ایستاد
ضربه ای به در زد و خودش وارد شد ولی نگاهی به ییبو انداخت و گفت
+ چند ثانیه منتظر بمون تا ببینم علاقه دارن ببیننت یا نه!
ییبو چشماش گرد شد و ابروهاش بالا رفت ولی سرش رو کج کرد و باشه رو نیم بند کرد!
بعد چند دقیقه ژان در رو باز کرد و آنیسا دوید بیرون
+ دایی....
ییبو روی زانوش نشست و بغلش رو باز کرد
+ سلام عزیزدلم!
آنیسا خودشو تو بغل ییبو جا کرد و بلند گفت:
+ دلم برات تنگ شده بود... دایی خیلی بدی... چرا زود زود نمیای؟
ییبو نمیخواست بگه که پدر بزرگت سه سال منو پیچونده پس فقط ببخشید رو زمزمه کرد و محکم تر جگر گوشه اش رو به خودش فشرد!
دانیل پشت پای ژان قایم شده بود و یه چشمی ییبو رو نگاه میکرد
ژان موهای پسرک خابالوش رو نوازش کرد و گفت:
+ هی بادی... اون داییته! و خیلی دوست داره، میخوای یه بغل بهش بدی؟
دانیل کمی دستش رو از شلوار ژان فاصله داد و مردد یه قدمی جلو اومد
و ییبو فاصله اشون رو با یه قدم پر کرد و محکم اون پسرک شیرین رو به آغوش کشید چند دور، دور خودش چرخوند
خندید و گفت:
+ ووروجک حالا من غریبه شدم؟
دانیل هم خندید و دستاش رو دور گردن ییبو حلقه کرد
+ ببشید دایی!
ییبو دوباره ذوق زده دانیل رو به خودش فشرد و دستش رو طرف آنیسا دراز کرد تا اون رو هم به بغل بکشه
ژان به اون سه تا نگاه کرد و دلش لرزید...
اگه یه روز اونم پنج ماه بچه ها رو نمیدید، زنده میموند؟
جوابش کاملا واضح بود که نه... زنده نمیموند! پس این بلا رو سر ییبو هم نمیاورد... البته شاید؟
نفرت شیائو ژان از خانواده وانگ به قدری زیاد بود که از هر روش ممکنی میتونست برای شکنجه کردنشون استفاده کنه و حالا که برگ برنده دست اون بود چرا این کارو نکنه؟
برای خودش نیشخندی زد و گفت:
_ وانگ ییبو میتونی تا ساعت سه تو اتاق با بچه ها بمونی و وقتی خواستی بری بیا منو تو اتاق کارم ببین!
ییبو کمی دستاش رو شل کرد تا بچه ها رو پایین بزاره و کمی ناراحت پرسید: فقط تا ساعت سه؟
ژان قدم بلندی در مسیر مخالف برداشت و جواب داد: آنیسا ساعت چهار کلاس داره و ما قبلش باید بریم خونه...
ییبو نتونست چیزی بگه چون ژان با قدم های بلندش وارد اتاق کار خودش شد و اجازه ای بهش نداد، پس لبخندی زد و بینی آنیسا رو به نرمی کشید:
_ تو وورجکِ نیم وجبی چه کلاسی میری؟
که باعث شد آنیسا با ذوق شروع به تعریف کردن از کلاسش کنه و از تموم دوستاش با ییبو حرف بزنه!
تا ساعت سه انقدر گفتن و خندیدن که هرسه میخواستن اون روز هیچ وقت تموم نشه ولی ییبو نمیخواست از همین روز اول تصویر بدی تو ذهن ژان بسازه که فکر کنه مناسب بودن با بچه ها نیست.
ساعت دو و پنجاه و پنج دقیقه بلاخره تونست بچه ها رو از آغوشش جدا کنه و از اتاق بیرون بره ولی دانیل با چرب زبونی دنبالش اومد و گفت: دایی شماره ات رو بهم بده...
ابروهای ییبو بالا پرید و متعجب پرسید: تو گوشی داری؟
دانیل سرش رو تکون داد و آی پدش رو طرف ییبو دراز کرد تا شماره اش رو بزنه
ییبو آی پد رو گرفت و پرسید: با این میتونی تماس بگیری؟
دانیل کمی کلافه و خوابالو به نظر میرسید و مدام چشماش رو میمالید:
_ نه... دوشیم رو تو خونه جا تذاشتم!
ییبو شماره رو زد و دوباره آی پد رو به دانیل پس داد و به سمت اتاق راهنماییش کرد
به ساعتش نگاه کرد که هنوز یک دقیقه وقت داشت پس به سمت در رفت و ضربه ای بهش زد
صدای رسا ژان مبنی بر وارد شدنش بلند شد و ییبو معطل نکرد
وارد شد و نگاهش رو به ژان داد:
_ گفتی میخوای ببینیم...
ژان نگاهش رو از برگه ها گرفت و نیم نگاهی به ییبو انداخت:
_ آره اگه وقت داری بشین!
ییبو کمی جلو رفت و روی مبلی که صبح نشسته بود، نشست.
ژان برگه هاش رو مرتب کرد و گوشه ای گذاشت، با انگشت شست و سبابه چشماش رو مالید و پرسید: چیزی میل داری؟
ییبو ساده شونه بالا انداخت:
_ آب باشه خوبه!
ژان دستش رو به طرف تلفن کنار میزش دراز کرد و دکمه ای زد:
_ خاله لویی لطفا یه قهوه و یه لیوان آب برای من و مهمونم بیار!
و دستش رو از روی دکمه برداشت و دستاش رو توهم قفل کرد و این درحالی بود که ییبو تو صندلی ولو شده بود و هر لحظه حرکات ژان رو آنالیز میکرد.
_ خب... وانگ!
چشمای ییبو از دستای ژان روی صورتش بالا اومد و تو چشماش نگاه کرد.
مطمئن نبود که درست دیده یا نه اما انگار برای لحظه ای تو اون چشما اضطراب رو دید درحالی که ژان آب دهنش رو قورت میداد.
_ خب... هممم... پس دنبال حضانت بچه هایی؟
ییبو دوباره حرفی نزد و فقط سرش رو تکون داد و هنوزم تو چشمای ژان زل زده بود
_ چرا؟
اینبار تونست ییبو رو به حرف بیاره چون کمی جا به جا شد و پرسید: چی چرا؟
با صدای ضربه ای که به در خورد نگاه جفتشون به اون سمت رفت و ژان کمی بلندتر از لحن معمولش گفت: بفرمایید!
خانم مسنی وارد شد و بعد از تعظیم کوتاهی اول جلوی ییبو فنجون قهوه و لیوان آب رو گذاشت و بعد فنجون دیگه رو جلوی ژان...
هر دو تو این مدت ساکت بودن ولی قبل اینکه خانم خدمتکار از اتاق خارج بشه ژان پرسید: خاله... درست شد؟
زن با لبخند به ژان نگاه کرد و گفت: بله آقا به لطف شما!
ژان سری تکون داد و زن از اتاق خارج شد.
ییبو لیوان آب رو سر کشید و تو جاش جا به جا شد و ژان بلند شد و روبه روی ییبو نشست
_ چرا دنبال حضانتشونی؟ فکر میکنی من بهشون خوب رسیدگی نمیکنم؟
ییبو چین ریزی به ابروش داد و کمی به جلو خم شد:
_ نه ابدا منظور من این نیست... اما به هیچ کس اندازه خودم اعتماد ندارم!
ژان ابروهاش رو بالا انداخت و سری تکون داد
_ گستاخی... و جسور!
به چشماش زل زد تا تاثیر کلامش رو بالاتر ببره:
_ و من از جفتش خوشم نمیاد...
گرچه هر بار که بحث سر نگاه نافذ و توانایی سوراخ کردن با نگاه میشد شیائو ژان ایستاده برای خودش کف میزد ولی یه چیزی تو چشم های این پسر بود که عقب میروندش و ژان داشت کم کم از این متنفر میشد.
نگاهش رو گرفت و فنجون قهوه ای که تو دست داشت رو به لباش نزدیک کرد.
همین که لباش، لبه فنجون رو لمس کردن ییبو به حرف اومد:
_ ببین... من مطمئنم که تو بچه ها رو دوست داری و اونا تو وضعیت بدی نیستن ولی من نیاز دارم اونا رو ببینم و کنارشون باشم... و اینو به دست میارم حتی به زور!
ژان پاش رو روی پاش انداخت و پوزخندی زد، فنجونش رو روی میز گذاشت و با لحن گیرایی کمی بلند تر از زمزمه گفت:
_ کسی نمیتونه به من زور بگه... وانگ لائوشی!
ییبو به جلو خم شد جوری که آرنج هاش رو روی ران های پاش گذاشت و یه تای ابروش رو بالا داد:
+ من برای اینکار تمرین کردم...
ژان ناخوداگاه لبخند ریزی زد:
+ از تیشرت باب اسفنجیت معلومه تمریناتت نتیجه خوبی داده!
ییبو تو گلو خندید و گوشه ابروش رو خاروند:
+ فقط یه احمق از روی ظاهر قضاوت میکنه!
ژان هم خم شد و صورتش رو به روی صورت ییبو قرار گرفت:
+ بیا فرض کنیم من احمقم و...
موی بازیگوش ییبو که روی پیشونیش ریخته بود رو با سر انگشت کمی عقب روند:
+ تیشرتت قشنگه!
نیشخندی زد و به پشتی صندلی تکیه داد؛
+ از بحثمون دور نشیم... شکایتت به جایی نمیرسه من از همه نظر از تو جلوترم!
ییبو هم تکیه داد و پرسید:
+ مثلا از چه نظر؟
ژان بدون فکر کردن گفت:
+ من از طرف پدر مادرشون به عنوان پدر دوم بچه ها که میشه قیم، انتخاب شدم... خونه، ماشین، کار ثابت، درامد عالی، مدرک دانشگاهی و خانواده معتبر و از همه مهم تر پارتی دارم!
ییبو کمی ساکت موند و یهو دستاش رو بهم زد:
+ اوکی... حق باتوعه ولی همونطور که گفتم من تا جایی که حرفم به کرسی بشینه جلو میرم!
ژان انگشت هاش رو بهم فشرد و صدای ترق تروق تو اتاق پیچید... و بعد صدای خنده تو گلوی ژان:
+ شکایتت رو پس بگیر، منم میزارم هر وقت خواستی بچه ها رو ببینی!
ییبو اخم ریزی کرد و دستش رو تو موهاش کشید:
+ و چرا اینکارو بکنم؟
ژان مستقیم رفت سر اصل مطلب:
+ احمق نباش... درصد برنده شدنت ده درصده!
ییبو هم رک پرسید:
+ و چی به تو میرسه؟
ژان اینبار بلند خندید جوری که کمی سرش به عقب خم شد و دوباره ییبو رو به اعتراف وا داشت که لبخندش رو خود خدا شخصا طراحی کرده.
ژان که خنده اش تموم شد نگاهش رو به ییبو داد؛
+ گستاخ، جسور و باهوش... ترکیب خوبیه!
ییبو لبخند گشادی زد و ضمن چشمکی گفت:
+ قابل ندارم!
ژان یه بار دیگه تو گلو خندید و ادامه داد:
+ به من آرامش بچه ها میرسه! دوست ندارم وارد کشمکش دیگه ای بشن.
ییبو کمی به ژان زل زد و فکر کرد که واقعا این مرد عاشق بچه هاست...
+ باشه... اوکی! فردا میرم پسش میگیرم.
ژان از جاش بلند شد و لبخند ریزی زد:
+ خوبه... پس بعدش میتونیم راجع به دیدن بچه ها صحبت کنیم.
دستش رو طرف ییبو دراز کرد و ییبو از جاش بلند شد، دستش رو تو دست ژان گذاشت و هوم رو زمزمه کرد...
بعد هر دو از اتاق خارج شدن و ییبو زودتر رفت!
ژان تلفنش رو دراورد و شماره ای رو گرفت که بعد از دو بوق جواب داد:
+ سلام عسلم...
ژان بی توجه به چیزی که شنیده گفت:
+ تمومه... فردا میره پس میگیره!
صدای خنده پر از عشوه دختر تو گوشی پیچید:
+ آفرین... بهت افتخار میکنم شیائو ژان.
ژان گوشی رو قطع کرد و دانیل خابالو رو تو آغوش کشید و با دراز کردن دستش برای گرفتن دست آنیسا به سمت ماشین رفت و بعد از اینکه جاگیر شدن از آینه نگاهی به دختر کوچولوش انداخت:
+ پرنسس... ملاقات با داییت چطور بود؟
آنیسا لباش رو با زبون خیس کرد و با ذوق گفت:
+ دایی خیلی مهربونه و ما یه عالمه حرف زدیم... اون تو تئاتر کار میکنه و میگه اخر ماه یه نمایش داره، میشه بریم عمو؟
ژان لبخند بزرگی زد و با اطمینان چشماش رو باز و بسته کرد
+ امر، امر پرنسسمه!
دختر ذوق زده لبخند زد و ممنونم رو زمزمه کرد.
ژان نگاهش رو به مسیر داد و لباش رو بهم فشرد، نباید دروغ میگفت ولی باید از وانگ ییبو دور میموند... هم خودش هم بچه هاش!
ییبو روی صندلی ایستگاه لم داد و پاهاش رو روی هم انداخت، گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:
+ به من میگه تیشرت باب اسفنجیت... تو چه میفهمی هنر مدرن چیه!
کمی تو جاش جا به جا شد و گوشی رو محکم تر فشرد:
+ همچی میگه من ازت جلوترم انگار مسابقه دوعه...
با دیدن اتوبوس چشم غره ای به صندلیای خالی رفت و پاشد:
+ حیف... یعنی حیف خواهر زاده هام دستشن و گرنه همونجا یه مشت میخابوندم تو اون فک خوشگلش!
صدای ناراضی چن بلند شد:
+ هی... یعنی چی خوشگل!
ییبو بی اعصاب در حالی که خودشو روی صندلی اتوبوس پرت میکرد گفت:
+ خب خشگل بود...
چن هم با لحن خودش گفت:
+ خب میشه انقدر تاکید نکنی؟
ییبو سرش رو به پنجره تکیه داد و با ارامش گفت:
+ چن... بیخیال اون تایپم نیست!
چن اما هنوزم با لحن گرفته اش حرف میزد:
+ هرچی حالا... شب ساعت 12 کلاب لیائو لی یه مسابقه است گفتن خبرت کنم!
+ اوکی میام...
چن که مطمئن بود ناراحت شدنش طبق معمول به هیچ جای دوست پسرش نیست پرسید:
+ ییبو... نمیای تئاتر؟
ییبو کمی گوشه چشمش رو خاروند و پرسید:
+ اونجایی؟
+ اره...
+ اوکی عزیزم میبینمت!
و بعد گوشی رو قطع کرد و دوباره به پنجره تکیه داد.
به قدری کفری بود که میتونست اونجا یه نفر رو خفه کنه ولی چاره ای جز فشار دادن پاهاش به کف اتوبوس نداشت.
با رسیدن به ایستگاه مورد نظرش پیاده شد و مستقیم به سمت تئاتر رفت، در رو با شدت باز کرد و بی توجه به همه دست دوست پسرش رو کشید و با پرت کردنش تو اتاق گریم... محکم موهاش رو کشید و لباش رو روی لباش کوبید!
جوری موهاش رو میکشید و میبوسیدش که انگار اون لبا گردن شیائو ژانن و الان دارن توسط ییبو خفه میشن!
چن با بیچارگی به بازوی ییبو چنگ زد و خواست خودش رو جدا کنه ولی ییبو فقط به قدر یک نفس به خودشون اجازه فاصله رو داد.
دوباره پشت گردن چن رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد، گاز محکمی از لباش گرفت و ولش کرد.
چن نگاه چپکی به ییبو انداخت و لبش رو تو دهنش کشید تا شاید سوزشش کمتر بشه!
+ لبم کنده شد وحشی!
ییبو سریع انگشتش رو محکم روی لبای چن فشار داد
+ هیس... ساکت، ساکت... زانو بزن.
چن لباش رو زبون زد و روی زانوش نشست، "دوباره ییبو هار شده" به همین سادگی با کل قضیه کنار اومد و اجازه داد هرکاری که باعث آرامش پسر رو به روش میشه باهاش انجام بشه!
ییبو نفس نفس زنان و خسته از فعالیتش به پسری که به معنای واقعی کلمه داغون شده بود نگاه کرد...
تقریبا پوزخند زنان پرسید:
+ رو به راهی؟
چن نگاه پوکری به ییبو انداخت، خودشو چرخوند و سرشو روی بازوی ییبو گذاشت!
+ خدایا... ییبو آدم شو.
ییبو تو گلو خندید و نیم خیز شد:
+ پاشو بریم پیش بچه ها...
چن نگاه بدی به ییبو انداخت:
+ به نظرت من با این وضع جایی هم میتونم برم؟
ییبو نگاهش رو روی هیکل دوست پسرش چرخوند که تقریبا همه جا کبود و گاز گرفته شده بود...
+ بیخیال اونا میدونن ما اینهمه مدت اینجا چیکار میکردیم، من میرم توهم سر و وضعت رو اوکی کن بیا!
چن با نفس عمیقی سرش رو از روی بازوی ییبو برداشت و ییبو بلند شد
لباساش رو درست کرد و بعد زدن چشمکی به چن از اتاق خارج شد...
مستقیم روی استیج رفت و بعد خوش و بش کردن با بقیه، فیلمنامه مخصوص به خودش رو برداشت و شروع به تمرین کرد!
همگی اماده شدن و نقش هاشون رو تمرین کردن که آخرش به غذای سرپایی کنار خیابون و بعد رفتن به کلاب ختم شد!
چن سمت میز همیشگیشون پا تند کرد و سریع روی صندلی نشست و ییبو به سمت دوستاش رفت و درحالی که باهم مینوشیدن راجع به مسابقه اون شب حرف میزدن
شی وی با هیجان رو به ییبو کرد:
+ پسر یه مسابقه هست تازگی فراخوان گذاشتن، به دنسر برنده فلان قدر میدن... تو شرکت کن، مطمئنم یه شانسی داری!
ییبو لباش رو خیس کرد و گفت:
+ خب... مطمئن نیستم...
اینبار لی خودشو کمی سمت ییبو خم کرد و گفت:
+ ولی ییبو به نظرم به امتحانش می ارزه!
ییبو لباش رو کمی جلو داد و فکش رو خاروند؛ اگه این پول رو به دست میاورد مطمئنا موقعیت بهتری برای نگه داری بچه ها به دست میاورد و ییبو اینو میخواست!
پس سرش رو تکون داد و رو به شی وی کرد:
+ فردا بیا دنبالم بریم ثبت نام کنیم...
شی وی با انگشتش لایک رو نشون داد که نفس های کسی به گوشش خورد و چن گفت:
+ مسابقه داره شروع میشه هانی...
ییبو آخرین جرعه نوشیدنیش رو خورد و به سمت پیست رقص رفت، دستاش رو بهم فشرد و باعث ایجاد ترق و تروق شد، روی سن ایستاد و نفس عمیقی کشید و با پخش شدن موزیک پوزخندی زد و ناخوداگاه با بیت تکون خورد و وسط حلقه دنسر ها قرار گرفت...
چن یک ریز حرف میزد و مدام از رقص و برنده شدن ییبو تعریف میکرد و عملا مقدار کمی از اعصابی که از شیائو ژان در امان مونده بود رو به فنا داد.
ولی خب ییبو چی میتونست بگه یا چیکار میتونست بکنه؟
باهم وارد خونه شدن و ییبو سریعا به طرف حموم رفت و دوش فوری گرفت; خوشبختانه وقتی برگشته بود، چن خوابش برده بود و این به ییبو اجازه میداد به پناه گاهش بره و کمی با خودش خلوت کنه...
یه شب دیگه و بازهم ییبو بود و سیگار و لبه پشت بومی که زیاد مهمون ییبو میشد و اینبار موزیکی همراهیشون میکرد...
روی سنگ سرد لبه پشت بوم دراز کشید و به آسمون نگاه کرد
چشماش رو مستقیم به ستاره کم نوری داد و گفت:
+ بازم سلام خواهر... امروز بچه ها رو دیدم و نیاز نیست نگران باشی شیائو ژان به نظر میاد واقعا دوسشون داره... اونا به نظر میاد خیلی چیزایی رو که ما تو بچگی حسرتش رو داشتیم دارن و شیائو ژان اجازه نمیده بهشون بد بگذره!
پک عمیقی به سیگارش زد و غر غر کنان گفت:
+ این همون خرگوشکی بود که میگفتی؟ اون بیشتر شبیه... شبیه...امممم...
لباش رو بهم فشرد تا فکر کنه و صفت مناسبی پیدا کنه:
+ شبیه... کانگوروی آماده مشت زدن بود!
چشماش میسوخت، نگاهش رو دوباره به ستاره داد:
+ خواهر خیلی خسته ام... میشه فردا شب مفصل تر حرف بزنیم؟ قول میدم فرداشب همه چیزو برات بگم.
چند ثانیه دیگه به آسمون نگاه کرد و بعد پرید پایین و به سمت پله ها رفت، چن رو یه طرف هل داد و خودشم کنارش روی تخت دراز کشید!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Smultronstallet🍓
Romanceمیدونید چی خیلی وحشتناکه؟ اینکه جلوی دلبستگی رو نمیشه گرفت. اولش قرص و محکمی، حد و حدود میذاری واسه آدما، واسه خودت؛ امّا از یه جایی به بعد از دستت در میره، چشم باز میکنی و میبینی گیر افتادی! هر قدم که دور تر میشی انگار اون بهت نزدیک تر میشه و الب...