یه هفته ای رو کاملا درگیر اماده شدن برای مسابقه رقص و تمرینات تئاتر برای نمایش اخر ماه بود جوری که شبا به سختی نیمه شب به خونه میرسید و صبح زود مجبور بود بره تا از برنامه عقب نیوفته!
دلش برای آنیسا و دانیل تنگ شده بود و این وسط رفتارهای چن سوهان روح شده بود...
نگاهش رو از نگاه مظلوم دوست پسرش گرفت و چشماش رو مالید، فیلمنامه رو پرت کرد روی میز و سعی کرد اروم بمونه:
+ چن عزیزم میخوام برم بچه ها رو ببینم!
چن از دستش اویزون شد و گفت:
+ خب منم بیام...
ییبو نشست و دوست پسرش رو تو بغلش کشید، نوازش وار بازوش رو مالید و گفت:
+ شیائو ژان به زور خودمو راه میده گمون نکنم به تو اجازه بده... اما قول میدم شب که برگشتم باهم هرجایی تو خواستی بریم باشه؟
چن چشماش رو تو حدقه چرخوند و خیله خب رو با غیظ گفت و نتیجه اش بوسه ای روی گونه اش بود
+ خب حالا پاشو من برم که دلم براشون یه ذره شده!
چن دستشو از دست ییبو بیرون کشید و حین رفتن بلند گفت:
+ بهتره اولویت هات رو یه بار دیگه چک کنی وانگ ییبو!
و بعد به سمت اتاق گریم رفت...
ییبو دستی به صورتش کشید و با خودش ای خدا رو زمزمه کرد.
از استیج پایین اومد و به سمت عمارت شیائو راه افتاد!
مسخره بود که هربار این قسمت ماجرا رو بگذرونه...
زدن زنگ، تقریبا ده دقیقه علاف شدن، دیدن خانم لی مضطرب.
ییبو طره مویی که روی پیشونیش ریخته بود رو عقب روند و گفت:
+ ببینید خانم... من با آقای شیائو توافق کردم بچه ها رو ببینم!
خانم لی دستاشو پشتش توهم قفل کرد و به ارومی گفت:
+ خب اقای وانگ منم نمیگم که شما توافق نکردید، میگم الان آقای شیائو نیستن...
ییبو کمی سرش رو کج کرد و گفت:
+ خب بچه ها چی؟
زن نگاهی به داخل عمارت نگاهی انداخت و این پا و اون پا کنان گفت:
+ عمارت خود آقای شیائو هستن!
ییبو سریعا گفت:
+ آدرس اون عمارت رو بده.
خانم لی در حالت عادی همیشه اضطراب داشت و مثل اینکه امروز به اوجش رسیده بود:
+ نمیتونم...
ییبو نفسش رو بیرون داد:
+ شماره اشو بده!
خانم لی یه قدم عقب رفت و حین بستن در گفت:
+ شرمنده اقای وانگ واقعا این اجازه رو ندارم.
ییبو به در بسته نگاه کرد و دندون هاشو بهم فشرد:
+ شیائو ژان یه دهنی ازت سرویس کنم...
بعد زدن این حرف، مستقیم به سمت خیابون رفت و بعد از گرفتن تاکسی آدرس شرکت شیائو رو داد!
جلوی شرکت پیاده شد و وارد شرکت شد، مستقیم به سمت پذیرش رفت و خواست خودش رو معرفی کنه که صدای ژان رو پشت سرش شنید:
+ برام مهم نیست، قرداد رو فسخ کن!
صدای وز وز مانند مردی که پشت سرش راه افتاده بود به سختی میومد و ییبو از صورت قرمز شده ژان از عصبانیت خنده اش گرفته بود...
+ یه بار دیگه تکرار نمیکنم آقای مین، قرار داد رو فسخ کن!
ییبو خندید و توجه ژان رو به خودش جلب کرد:
+ کام دون بانی!
ابروهای ژان بالا رفت و لبخند محوی روی صورتش نشست، رو به پشت سرش کرد و گفت:
+ همون که گفتم... به کارتون برسید!
با سر به ییبو اشاره کرد تا همراهش به سمت آسانسور بره!
ییبو پاتند کرد و کنارش جاگیر شد؛
+ سلام ییبو، خوشحالم دوباره میبینمت!
ییبو به دیوار آسانسور تکیه داد:
+ آره منم مخصوصا که میخوام یکی بزنم زیر گوشت...
ژانم به دیوار رو به روش تکیه داد؛
+ چه خشن... حالا چیکار کردم؟
ییبو یه قدم بلند برداشت و دقیقا رو به روش قرار گرفت:
+ منو با بچه ها... امتحان نکن!
ژان دستش رو روی سینه ییبو گذاشت و کمی فشار وارد کرد تا عقب بره:
+ هی پسر... صلح نکردیم مگه؟
ییبو عقب نرفت و دست ژان همونجا موند:
+ اگه تو به صلحمون پابند بمونی، مشکلی نداریم!
ژان خندید و فاصله اش با ییبو رو به صفر رسوند، کنار گوشش زمزمه کرد:
+ یکم بهم فضا بده...
ییبو مسخ شده گلوش رو صاف کرد و قدم ریزی عقب گذاشت؛
ژان نیشخندی زد و یقه ییبو رو صاف کرد:
+ کدوم قسمت صلح نامه رو نقض کردم؟
ییبو کامل با سرفه ای گلوش رو صاف کرد، یه چیزی تو وجود این پسر بود... یه جور شعله آتیش خاص تو نگاهش شاید... ولی هرچی بود ییبو رو گیج میکرد و ییبو اینو دوست نداشت!
+ امروز رفتم بچه ها رو ببینم نذاشتن.
با باز شدن در آسانسور ژان بیرون اومد و ییبو به مانیتور نگاه کرد که طبقه سی دوم رو نشون میداد...
+ سی و دو طبقه؟ چه خبره!
ییبو آروم گفت ولی ژان شنید و همینطور که به سمت اتاقی میرفت، برای منشی که به احترامش ایستاده بود سری تکون داد!
+ کل مجموعه شرکت من نیست، بیا!
در رو باز نگه داشت و اجازه داد ییبو اول وارد بشه...
نگاه ییبو دور دفتر چرخید، کل دکور مشکی و قرمز بود
مبل ها مشکی و قرمز، کف سرامیک مشکی، دیوار ها قرمز مشکی، تابلوهای قرمز مشکی...
اولین چیزی که به نظرش اومد این بود که: شیائو ژان مرض هارمونی داره!
وارد اتاق شد و دوباره ست بودن همه چیز تو چشمش فرو رفت!
اینبار همچی سفید، سورمه ای بود!
ییبو روی مبل نشست و سریع گفت:
+ تو مرض ست کردن رنگا رو داری نه؟
ژان برای ثانیه ای گیج به ییبو زل زد و لباش رو بهم فشرد:
+ امممم من... فقط میخوام همه چیز تو هارمونی باشه!
ییبو ساده شونه بالا انداخت:
+ چیز بدی نیست!
ژان رو به روش رو مبل نشست و پاهاش رو روی هم انداخت...
پاهای باریک و بلندش تو شلوار پارچهای مشکی که با مدل کفشش به شدت هارمونی داشت، به طرز زیبایی چشم ییبو رو گرفت!
+ خب... آممم چیزی میخوری؟
ییبو نگاهش رو از پاهای ژان گرفت و به صورتش داد:
+ اممم فرق نمیکنه هرچی...
ژان بلند شد و بعد سفارش دوتا لیموناد به منشیش دوباره برگشت سرجاش!
+ خب... ییبو...
تک خنده ای کرد و گفت:
+ من صلح رو بهم نزدم... تو خنگ بازی درمیاری!
و بعد تو گلو خندید.
ییبو یه تای ابروش رو بالا انداخت:
+ منظورت چیه؟
ژان تو جاش جا به جا شد و انگشت هاش رو توهم قفل کرد:
+ خب تو قرار بود شکایتت رو که پس گرفتی بهم اطلاع بدی تا بعدش درباره شرایط بچه ها صحبت کنیم و اینکه من گفتم ما اونجا نمیمونیم!
ییبو ثانیه ای فکر کرد و لباش رو کمی بیرون داد:
+ ولی نه شماره دادی نه آدرس!
تقه ای به در خورد و منشی ژان همراه با دوتا لیموناد وارد شد
ژان شونه ای بالا انداخت و گفت:
+ خب خودتم ازم نگرفتی...
ییبو لباش رو بهم فشرد تا نخنده ولی نتونست و ژان هم با دیدن لبخند ییبو سری تکون داد و لبخند زد!
بعد رفتن منشی، ییبو جرعه ای از لیمونادش خورد و پرسید:
+ حالا میشه ببینمشون؟
ژان بلند شد و کت مشکیش رو دراورد و روی پشتی مبل انداخت و دکمه های آستین هاش رو باز کرد:
+ آممم نه متاسفم امروز نمیشه!
ییبو پوکر پرسید:
+ چرا نمیشه؟
ژان یه نفس کل لیموناد رو سر کشید و گفت:
+ چون آنیسا تا غروب باشگاهه و بعدشم قول دادم ببرمشون بیرون.
ییبو طبق عادت آرنج هاشو روی رون هاش گذاشت و کمی خم شد:
+ عاااا... خب پس!
یهو متعجب ژانو نگاه کرد و پرسید:
+ آنی باشگاه میره؟
ژان سرش رو به دستش تکیه داد و برای ثانیه ای چشماش رو بهم فشرد:
+ آره... جفتشون!
چشمای اندازه گردو ییبو، ژانو به خنده انداخت:
+ چیه؟
ییبو کمی بیشتر سمت ژان خم شد:
+ باشگاه چی میرن؟
ژان خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد و مانع شد:
گوشی رو جواب داد و گفت:
+ ببخشید یه لحظه... جانم عزیزم؟... سلام دخترم... آره، چیشده؟... آره میام، باشه... باشه گلم خدافظ!
از جاش بلند شد و بعد انداختن کتش رو دستش گفت:
+ ییبو باید برم دنبال آنیسا...
ییبو هم بلند شد و گفت:
+ باشه بریم منم دیگه برم!
باهم به سمت آسانسور رفتن، ژان نگاهش رو به ییبو داد:
+ آنیسا خورده زمین... میخوای باهام بیای؟
ییبو سریع گفت:
+ چیزیش شده؟
ژان به طرف ماشینش حرکت کرد و گفت:
+ صداش خوب بود، نمیدونم!
جفتشون سوار ماشین ژان شدن و ژان به شکل وحشی و دیوانه واری رانندگی میکرد تا اینکه به باشگاه مورد نظرش رسید...
ماشین رو بدون پارک کردن گوشه خیابون ول کرد و به طرف باشگاه دوید و ییبو هم دنبالش رفت!
ژان وارد باشگاه شد و پله ها رو دوتا یکی بالا رفت تا برسه به طبقه دوم... در سالن رو باز کرد و همین که وارد شد صدا زد:
+ آنی بابا؟
آنیسا که گوشه سالن نشسته بود با دیدن ژان و ییبو دستشو تکون داد و هر دو با قدم های بلند طرفش رفتن و ژان جلوش زانو زد و ییبو کنارش نشست!
+ چیشده دخترم؟
آنیسا خم شد و بوسه ای روی گونه ژان زد:
+ سلام عمو... چیزی نیست فقط خوردم زمین، حالم خوبه!
ژان دستای آنیسا رو گرفت و گفت:
+ جاییت زخم نشده پرنسس؟ درد نداری؟
آنیسا نخودی خندید و گردن ژان رو بغل کرد:
+ نه عمو خوبم...
ژان نفس عمیقی کشید بینیش رو به لپ نرم آنیسا کشید و بعد بوسه ای روش زد
+ ترسوندیم لپ گلی...
آنیسا لبخندی زد و بلاخره توجهش به ییبو جلب شد:
+ سلام داااااییییی!
ییبو آنیسا رو تو بغلش کشید و محکم فشارش داد:
+ سلام خشگله... حالت چطوره؟
آنیسا بوسه ای روی گونه ییبو گذاشت و گفت:
+ خوبم، شما پیش عمو بودی؟ عمو میخواد ما رو ببره شهر بازی توام بیا!
ییبو نگاه مرددی به ژان انداخت و گفت:
+امممم... نمیدونم بشه یا نه...
آنیسا رد نگاه ییبو رو دنبال کرد و با رسیدن به ژان، دو طرف صورت ژان رو گرفت و به طرف خودش برگردوند و با کیوت ترین حالت ممکن گفت:
+ میشه عمو؟
ژان لبخندی زد و خم شد که بوسه ای روی بینی آنیسا بزنه.
+ هرچی پرنسسم بخواد... کارت اینجا تمومه؟
آنیسا لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
+ بله... مربی گفت میتونم امروز استراحت کنم!
ژان از روی زانوش بلند شد و گفت:
+ پس شما چند دقیقه اینجا باشید تا من با مربیت صحبت کنم...
ییبو سری تکون داد و آنیسا رو روی پای خودش نشوند:
+ عروسکم چیشد که خوردی زمین؟
آنیسا با شوق شروع به تعریف کردن درباره اینکه چطوری حریفش رو ناک اوت کرده و بعد اون هلش داده، کرد و در همین حین تو بغل ییبو نشسته بود و با دست تو موهای ییبو میکشید...
ژان که اومد با حسودی مشهودی گفت:
+ پرنسس... چرا موهای اونو مثل موهای من نوازش میکنی؟
آنیسا دستش رو پایین اورد و لبخند دندون نمایی زد:
+ ببخشید عمو!
ژان لبخندی زد و دستش رو به طرف آنیسا دراز کرد و آنیسا سریع از بغل ییبو بلند شد و دست ژان رو گرفت.
تعجب ییبو به آخرین حد ممکن رسیده بود؛ الان این مرد گنده به خاطر چنین چیز کوچیکی حسودی کرده بود؟
سرش رو تکون داد و خندید، بلند شد و کنار ژان قرار گرفت و با لحن شوخی گفت:
+ حسود...
ژان نگاه چپی بهش انداخت و یه تای ابروش رو بالا داد:
+ چرا باید بزارم دخترم کسی غیر منو نوازش کنه؟
و بعد رو به آنیسا کرد:
+ پرنسس بریم دنبال دانیل؟
آنیسا سر تکون داد و گفت:
+ من خسته میشم این همه پله رو برم بالا... دایی بره دنبالش ما اینجا صبر کنیم؟
ژان دست آنیسا رو ول کرد و گفت:
+ غیر من به کسی نمیدنش، شما با داییت اینجا بمون من برم دنبالش!
نگاهش رو با غیظ به ییبو داد و گفت:
+ جای تیکه انداختن به من حواست به بچه باشه.
و نگاهش رو گرفت و به سمت طبقه بالا رفت...
ییبو با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:
+ چقد کیوته...
دوباره خندید و نگاهش رو به آنیسا داد:
+ عموت چقد حسوده...
آنیسا لباشو غنچه کرد و متفکر گفت:
+ اخه منم دوست ندارم کسی جز من و دانیل عمو رو ببوسن یا نازش کنن...
ییبو نگاه متعجبی بهش انداخت و خندید:
+ پس معلومه به کی رفتی!
آنیسا به پای ییبو تکیه داد و با لحن بامزه ای گفت:
+ دایی میدونی... یه دختره عمه بداخلاقه هست که همش میره روی پای عمو میشه، میخوام بزنمش ولی عمو میگه کارم درست نیست... به نظرت بزنمش؟
ییبو قهقه ای زد و خم شد تو صورت آنیسا:
+ آره عروسکم ببرش یه جا که عموت نبود نیشگون بگیرش، گوشش رو بکش بگو...
همون موقع یه نفر کنار بازوش رو محکم نیشگون گرفت و صداش رو دراورد:
+ آییییی آییییی آی ژان کنده شد... کنده شد ببخشید!
ژان دانیل رو که تو بغلش بود رو پایین گذاشت و گوش ییبو رو گرفت:
+ بهش چی بگه؟
ییبو سرش رو کمی کج کرد تا ژان ولش کنه ولی ژان محکم تر گرفتش و ییبو مجبور به حرف زدن شد؛
+ این کاره اشتباهه.. اشتباه... ببخشییید!
آنیسا و دانیل بلند زدن زیر خنده و ژان دوباره خم شد دانیل رو بغل گرفت:
+ بریم؟
آنیسا دست ییبو رو گرفت و گفت؛
+بریم...
باهم به سمت ماشین رفتن و ژان پرسید:
+ کجا بریم؟
آنیسا با شوق خودشو جلو کشید و دست دانیل رو گرفت:
+ فندوق کجا بریم؟
دانیل با ذوق دست خواهرش رو تاب داد و گفت:
+ دره شاااادییییییی
و بعد هر دو از ذوق دست همدیگه رو تاب دادن و جیغ کشیدن!
ییبو خندید و برگشت عقب:
+ تو خودت پسته ای بعد به اون میگی فندوق؟
ژان خندید و رو به ییبو کرد؛
+ دن که بچه بود خیلی بداخلاق بود همیشه گریه میکرد بعد من که میخواستم ارومش کنم هی بهش میگم هیش هیش فندوق، آنی فکر کرده بود اسمش هیش هیش فندوقه...
ییبو خندید و برگشت عقب؛ لپ آنیسا رو کشید و بلند گفت:
+کیووت!
صدای معترض آنیسا بلند شد و درحالی که لپش رو میمالید گفت؛
+ دایییییی!
ییبو لبخند دندون نمایی زد و ژان ادامه داد:
+ تازه دو ساله میگه فندوق و نمیگه هیش هیش فندوق...
ییبو دوباره لبخند زد.
ژان گوشیش رو برداشت و با شماره ای تماس گرفت:
+ الو کای چطوری؟... اره... باشه اونو اوکی میکنم... آره... دارم میرم هپی والی واسه چهار نفر اوکی کن!... اره مرسی باشه دارم میام.
ییبو متعجب نگاهش رو به ژان داد و ژان بدون نگاه کردن بهش گفت:
+ما زیاد میریم اونجا، خیلی شلوغه برای همین باید سه چهار ساعت صف وایسیم...
ییبو با اینکه قضیه رو نگرفته بود اهان رو زمزمه کرد!
آنیسا با لحن ذوق زده همیشگیش ادامه حرف ژان رو گرفت؛
+ دایی اونجا همه وایمیسن تو صف ولی عمو کای به همه میگه من پرنسسم و بعد زودتر از همه میرم...
ییبو ضربه ای روی بینی آنیسا زد و لباشو جمع کرد:
+ اخه تو پرنسسی دیگه...
آنیسا با انگشت هاش یه قلب درست کرد و سمت ییبو گرفت ولی سریع برگشت طرف ژان؛
+ عمو یه دفعه بریم هنگ کنگ؟ بریم دیزنی لند؟ خیلی وقته نرفتیم!
ییبو پوکر طرف ژان برگشت؛
+ من تاحالا هنگ کنگ رو از نزدیک ندیدم این فسقل میگه خیلی وقته نرفتم...
ژان خندید و با حس تاسف روی شونه ییبو زد؛
+ منم همسن اینا بودم نمیدونستم هنگ کنگ چجوری نوشته میشه!
ییبو ادای ناراحت بودن رو دراورد و برای لحظه پیشونیش رو روی شونه ژان گذاشت؛
+ ما آدم نیستیم یا اینا؟
ژان خندید و دستی روی شونه ییبو کشید؛
+ میگذره این روزا...
ییبو خندید و عطر ژان وارد ریه هاش شد...
" شت چه بوی خوبی میده"
سرش رو سریعا پس کشید و فکر اینکه بینیش رو به گردن اون موجود خوشبو بماله رو از ذهنش بیرون اورد!
ژان ماشین رو تو پارکینگ، پارک کرد و پیاده شد.
رو به آنیسا گفت؛
+ دخترم دست داییت رو بگیر و ول نکن خب؟
آنیسا به طرف ییبو پاتند کرد؛
+ چشم عمو!
ژان دست دانیل رو گرفت و به ییبو گفت:
+ ییبو مواظبش باش...
ییبو چشماش رو تو حدقه چرخوند و زیرلب غرغری کرد.
دست آنیسا رو گرفت و باهم به سمت ورودی اون مجمتع تفریحی راه افتاد و آنیسا با شوق مشغول تعریف کردن از دفعه قبلی که اونجا اومده بودن، شد.
ژان و دانیل به آرومی پشتشون میومدن و هرازگاهی ژان براش توضیح میداد اسم اون وسایل چیه!
ییبو نمیتونست تمرکز کنه... لعنتی خیلی بوی خوبی میداد!
با صدای آنیسا که میگفت موافقی به خودش اومد؛
+ اره عروسک موافقم!
آنیسا برگشت و رو به دانیل و ژان گفت؛
+ من و دایی میگیم اول بریم *دریای اژه!
دانیل مظلومانه گفت:
+ نمیشه اول بریم آتلانتیس؟
و این شروع دعوا بین اون سه تا بود... ژان تو گلو خندید و شونه ییبو رو کمی عقب کشید؛
+ تو چرا با اون بچه ها یکی به دو میکنی؟
ییبو ثانیه ای به ژان زل زد و بعد آروم خندید؛
+ یه لحظه منم تو اون جو فرو رفتم!
ژان دوباره خندید و رو به بچه ها کرد؛
+ هی هی... نظرتون چیه سنگ کاغذ قیچی بکنید؟
آنیسا و دانیل با جدیت سرشون رو تکون دادن و مشت هاشون رو عقب بردن.
ژان و ییبو با لبخند به صحنه مقابلشون نگاه میکردند، هر دو با جدیت و سختی تمام درحال مسابقه دادن بودن ولی هر دو هر بار یه چیز میاوردن و این تا هشتمین بار طول کشید!
ییبو آرنجش رو روی شونه ژان گذاشت و کمی به جلو خم شد؛
+ اینا دو قلو نیستن؟
ژان شونه اش رو بالا انداخت؛
+ بهشون میخوره...
آنیسا پاشو کوبید زمین؛
+ دایی، عمو شما بیاید جای ما مسابقه بدید... اگه دایی برنده شد میریم جایی که من گفتم اگه عمو برنده شد میریم جایی که دانیل میگه!
ژان تک خنده ای کرد؛
+ من سنگ کاغذ قیچیم تعریفی نداره!
ییبو آرنجش رو برداشت و دستش رو مشت کرد؛
+ بیا دیگه...
ژان دستش رو مشت کرد و بعد اینکه ییبو سنگ کاغذ قیچی رو گفت دستش رو جلو برد؛
ییبو سنگ و ژان قیچی!
ژان کمی لباش رو جلو داد؛
+ یه بار دیگه!
اینبار دستش رو جلو برد و چیزی بین سنگ و قیچی رو نشون داد و باعث شد ییبو و آنیسا بخندن؛
+ ژان این چیه؟
دست ژانو گرفت و کمی به طرف خودش کشید و دوباره خندید؛
+ مدل جدیده؟
نگاه ژان به دست ییبو افتاد؛ چقدر دستاش نسبت به من... بزرگ و قشنگه!
دستش رو پس کشید و رو به دانیل کرد؛
+ شرمنده بادی اینبار رو باختیم!
دانیل خندید؛
+ اشتال نداره.
ژانم لبخند زد و دست دانیل رو گرفت و باهم به سمت قسمت مربوط به دریای آژه رفتن!
همین که دم در رسیدن مرد جونی به سمتشون اومد و بعد تعظیم کوتاهی رو به ژان کرد؛
+ جناب شیائو خوش اومدید!
ژان تشکری کرد و پسر از در دیگه ای به سمت ورودی بردشون و وارد اون قسمت شدن!
آنیسا نگاهش رو اطراف چرخوند؛
+ وای عمو چقدر شلوغه...
ژان دستی به موهای آنیسا کشید و گفت؛
+ میخوای تا خلوت میشه بریم یه بستنی بخوریم دخترم؟
آنیسا و دانیل دستاشون رو بهم کوبیدن و درحالی که باسن هاشون رو تکون میدادن داد زدن؛
+ یسسسسس!
ییبو خندید، خم شد و اون دوتا موجود کیوت محکم بغل کرد.
ژان به پسر گفت که سانس بعدی قسمت آتلانتیس و دریای اژه رو براش خالی کنن!
و بعد باهم به سمت کافه ای که گوشه مجموعه بود رفتن
ژان دانیل رو روی صندلی نشوند و صندلی دیگه ای رو برای آنیسا عقب کشید.
بعد خودش رو به روی ییبو نشست.
دختر جوونی به سمتشون اومد و با لپای گل انداخته رو به ژان تعظیم کرد و ژانم سری براش تکون داد
+ خوش اومدید آقای شیائو... پرنسس شیائو، و آقا کوچولو!
تعظیم دیگه ای به ییبو کرد؛
+ شما هم خوش اومدید!
ییبو تشکری کرد و ساکت شد.
آنیسا رو به دختر کرد و گفت؛
+ میشه برای من همون بستنی اسمارتیزی که قبلا اوردی بیاری؟
دختر سفارش رو تو دفترش یادداشت کرد و البته خانم کوچولو رو زمزمه کرد و آنیسا با نگاهی به دانیل گفت:
+ فندوق توهم از اونا؟
دانیل لباشو جمع کرد و کمی فکر کرد؛
+ آممم... نه! از اونا ته خامه داشت.
دختر جوون نگاه سوالی به ژان کرد؛
+ منظورش اون شِیکی هست که دفعه قبل براش اوردید!
دختر لبخند زد و سفارش رو یاد داشت کرد؛
+ خودتون چی آقای شیائو؟
ژان نگاهش رو به ییبو داد؛
+ ییبو؟
قبل اینکه ییبو چیزی بگه آنیسا به طرف ییبو چرخید؛
+ از اونا اسمارتیزیی ها بخور دایی خیلی خوشمزه اس!
ییبو نگاه با محبتی به دختر کوچولو انداخت:
+ باشه... از همون میخورم.
آنیسا ذوق زده تو جاش نشست و دستاش رو زیر لپاش گذاشت
ژان رو به دختر کرد؛
+ یه قهوه امریکانو و چهار تا کیک پسته ای و دوتا... سه تا ژله!
دختر تعظیمی کرد و دور شد.
ژان گوشیش رو از جیبش دراورد و مشغول شد.
دانیل و ییبو و آنیسا هم درباره سنگ کاغذ قیچی و قسمت های مختلف پارک صحبت میکردند.
با اومدن سفارشاتشون ژان گوشیش رو کنار گذاشت و به دانیل کمک کرد بستنیش رو بخوره...
ژان به چهره سرد ییبو در تضاد با میلک شیک پر از اسمارتیزش نگاه کرد و خندید.
ییبو هم به طبع به ژان نگاه کرد به پشتی صندلی تکیه داد؛ چجوری انقدر قشنگ میخنده؟
البته که جوابی نداشت و ذهنش رو بیشتر از این درگیر نکرد.
بعد از اینکه بچه ها دیگه بستنی و ژله و کیک رو خوردن ییبو به ژان گفت بهتره که برن و بعد از اون آنیسا به شکل کیوتی کوتاه اومد و بهشون گفت اول میتونن برن بخش آتلانتیس تا اول دانیل بازی کنه!
بعد از اینکه وارد اون قسمت شدن ژان روی نیمکت نشست و ییبو بدون اهمیت با بچه ها وارد زمین بازی شد و هر وسیله ای که میدید رو سوار میشدن... کلی خندیدن و یه عالمه عکس گرفتن...
ژان به سمتشون رفت و به ییبو گفت مراقب بچه ها باشه تا برگرده و بعد به سمت پارکینگ رفت!
ییبو دست آنیسا رو گرفته بود و دانیل روی گردنش نشسته بود که ژان برگشت و صداشون زد.
خم شد و اول به صورت و دست های آنیسا ضد آفتاب زد، همین کار رو برای دانیل هم انجام داد و نگاهی به ییبو انداخت؛
+ برات بزنم؟
ییبو کمی متعجب شد؛ شیائو ژان میخواست بهش ضد افتاب بزنه؟
ژان که مکث ییبو رو دید بدون اجازه گرفتن شروع به زدن ضد آفتاب به صورتش کرد؛
+ این ضد آفتاب شرکت خودمونه مشکلی واسه پوست نداره و رنگی هم نداره نگران نباش!
کارش که با صورتش تموم شد، دست ییبو رو تو دستش گرفت و پشتش رو ضد افتاب مالید و وقتی داشت برای دست دیگه اش این کارو انجام میداد متوجه نگاه خیره ییبو شد و سریع دستش رو پس کشید...
+ خب، بریم سمت اون یکی زمین بازی؟
چهارتایی به سمت زمین بازی دیگه راه افتادن و آنیسا ژان رو مجبور کرد براش دنس مانکی (Dance Monkey ) رو بخونه و ییبو براشون بیت باکسش رو رفت و دانیل و آنیسا تو تموم مسیر قر دادن!
با اینکه همه بهشون عجیب نگاه میکردن ولی اونا به کارشون ادامه دادن تا اینکه به زمین بازی رسیدن!
اینبار آنیسا با ذوق بیشتری ییبو و دانیل رو کشید به سمت وسیله های بازی مورد نظرش...
ژان به رستوران سر بازی که به زمین بازی مشرف بود رفت و مطمئن شد ییبو متوجه رفتنش شده.
میزی رو که به زمین بازی دید داشت انتخاب کرد و نشست.
پاهاش رو روی هم انداخت و دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
به بچه ها نگاه میکرد ولی چیزی نمیدید... حتی ییبوی که از پایین بهش زل زده.
آنیسا صداش کرد تا سوار یه دستگاه دیگه بشن ولی ییبو نالید؛
+ وای عروسک من دیگه جون ندارم... تازه ببین دانیل هم خسته است!
نگاه آنیسا به دانیل خسته و خوابالو افتاد، به سمتش رفت و با گرفتن دستش پرسید؛
+ داداشی خسته شدی؟
دانیل خابالو سر تکون داد و همون موقع ژان به سمتشون اومد، بوسه ای روی موهای آنیسا گذاشت و دانیل رو بغل کرد؛
+ دانیلم بابا گرسنه نیستی؟
دانیل صورتش رو به شونه ژان مالید؛
+ اوم... دشنمه!
ژان لبخندی زد و دستش رو طرف آنیسا دراز کرد؛
+ بریم شام پرنسسم؟
آنیسا دست ژان رو گرفت چند قدمی باهم برداشتن که ژان برگشت و به ییبو که تو جاش ایستاده بود نگاه کرد؛
+ ییبو دیگه دست ندارم، اگه میخوای انگشت کوچیکم آزاده... بگیرش بیا بریم شام بخوریم!
ییبو خندید و ژان رو به خنده وا داشت.
شام در عین خابالودگی دانیل و خستگی آنیسا گذشت و البته شام نخوردن ژان چون به بچه ها غذا میداد!
دانیل خابالو بود و نمیتونست قاشق رو برداره و آنیسا خسته شده بود و خودشو لوس میکرد و میگفت نمیتونه خودش بخوره!
+ ژان... میخوای من به دانیل غذا بدم خودت بخوری؟
ژان لبخند با محبتی زد:
+ نه ییبو ممنونم...
بعد اینکه بچه ها سیرشدن ژان رو به ییبو گفت؛ میشه کمک کنه و آنیسا رو بیاره؟ و بعد خودش دانیل رو بغل کرد و به سمت خروجی راه افتادن ولی آنیسا همش بهونه میاورد و راه نمی اومد و دست آخر دست هاش رو به سمت ژان دراز کرد:
+ عمو بغلم کن!
ژان با درموندگی نگاهش کرد و ییبو کمی خم شد:
+ بیا من بغلت کنم عزیزم.
آنیسا پاشو روی زمین کوبید و گوشه کت ژان رو کشید:
+ نمیخوام عمو بغلم کن!
ژان به دانیل که مثل کوالا بهش چسبیده بود نگاه کرد و گفت:
+ هی بادی میخوای بری بغل داییت؟
دانیل اما دستاش رو محکم تر دور ژان حلقه کرد؛
+ نه عمو تو رو میخوام!
ژان لباش رو بهم فشرد و نگاهش رو به ییبو دوخت؛ غم و درموندگی عجیبی تو چشماش بود...
دستش رو نوازش وار پشت دانیل کشید و به آنیسا گفت:
+ باشه دخترم بغلت میکنم فقط بزار داداش رو بزارم تو ماشین باشه؟ پیش دایی میمونی قشنگم؟
آنیسا سر تکون داد و به پای ییبو تکیه داد.
و ژان با قدم های بلند سمت پارکینگ رفت!
اوکی ییبو هیچ وقت نمیتونست تو این موقعیت قرار بگیره... اگه جای ژان بود یه فصل کتک به آنیسا میزد و میکشید میبردش!
+ آنیسا جان من بغلت کنم دایی؟
آنیسا تخس سرش رو بالا انداخت؛
+ نه عموم رو میخوام!
ییبو با خودش لعنتی رو زمزمه کرد و دستاش رو تو جیبش فرو برد.
ژان نفس نفس زنان درحالی که میدوید بهشون رسید و رو به ییبو کرد:
+ ییبو میشه تو جلوتر بدویی پیش دانیل باشی؟
ییبو سوییچ رو گرفت و با تکون دادن سرش دوید.
و ژان خم شد و دخترک لوسش رو بغل گرفت؛
+آنیسا چرا امشب بداخلاق شدی پرنسسم؟
آنیسا خودش رو به ژان فشرد؛
+ بهم نگو پرنسس... بگو دخترم... بگو بابا!
ژان متوجه دلیل بداخلاقی آنیسا شد... حتما بازم یه پدر و دختر رو دیده و حساس شده!
نفس عمیقی کشید و موهاش رو نوازش کرد و قدم های سریعش رو کند؛
+ باشه دخترم... باشه نازگلِ بابا!
آنیسا بغض کرده صورتش رو تو گردن ژان پنهون کرد و پرسید:
+ چرا تو بابام نیستی؟ چرا بابام مثل تو نیست؟
ژان سعی کرد آرومش کنه پس بوسه ای روی موهاش گذاشت؛
+ من بهت نمیگم دخترم؟ نمیگم آنی بابا؟ تو دخترمی...
آنیسا نگاهش رو بالا اورد و تو چشمای ژان زل زد؛
+ پس چرا عمومی؟
ژان خندید و بینی قرمز شده آنیسا رو بوسید؛
+ اون فقط یه اسمه دختر نازم... تو فامیلیت شیائو منم شیائو، خون من و تو یکیه... و من بیشتر از کل دنیا دوست دارم پس تو دخترمی!
آنیسا اشک هاش رو پاک کرد و مستقیم تو چشمای ژان زل زد؛
+ پس یعنی من دخترتم؟
ژان ایستاد و به چشمای اشکی دختر زل زد:
+ باباها برای بچه هاشون همه کار میکنن درسته؟
آنیسا هوم رو زمزمه کرد و سرش رو تکون داد
+ خب من مگه برای تو و دانیل اینکارو نمیکنم؟
آنیسا کمی فکر کرد و بعد لبخند زد:
+ آره... تو حتی از بابای ژائو هم قشنگ تری!
و بعد گردن ژان رو بغل کرد و ژان خندید... به ارومی باقی مسیر رو با آنیسا تو بغلش گذروند.
وقتی به پارکینگ رسیدن ییبو کنار دانیل نشسته بود و دانیل خواب بود!
اخم های ییبو شدیدا توی هم بود و مشخص بود عصبی...
ژان در عقب رو باز کرد و ییبو پیاده شد تا جلو بشینه.
ژان آنیسا رو نشوند و کمربندش رو بست؛
خودش پشت فرمون نشست و به سمت عمارت روند.
ییبو بدون نگاه کردن به ژان گفت:
+ من و یه جا پیاده کن...
ژان نگاهی بهش انداخت و گفت:
+ میرسونمت خب!
+ خونه نمیرم ژان... بچه ها رو ببر بخوابن.
ژان موزیک ملایمی رو پخش کرد و مصمم گفت؛
+ اول بچه ها رو میبرم بخوابن بعد تو رو هرجا میری میرسونم!
KAMU SEDANG MEMBACA
Smultronstallet🍓
Romansaمیدونید چی خیلی وحشتناکه؟ اینکه جلوی دلبستگی رو نمیشه گرفت. اولش قرص و محکمی، حد و حدود میذاری واسه آدما، واسه خودت؛ امّا از یه جایی به بعد از دستت در میره، چشم باز میکنی و میبینی گیر افتادی! هر قدم که دور تر میشی انگار اون بهت نزدیک تر میشه و الب...